شدیدا محبوب شده ام!

دیروز و امروز بطور خیلی عجیبی ۵ نفر از پسرای دانشگاه ما به من پیشنهاد دوستی دادن!!! ۳ تا دیروز و ۲ تا امروز!… دیروز حسابی موضوع خنده داشتیم من و دوستام که چی شده یهو توی یک روز اینطور من محبوب شدم برای پسرای دانشگاه! اما امروز هم که همون ماجراها تکرار شد، دیگه تو حیرت بودیم که جدی جدی جریان چیه؟
جالبه، دیروزیا اونایی بودن که ترم پیش اکثر کلاسارو با هم داشتیم و این ترم بعضی از کلاسارو، اما توی این دو ترم چیزی از خودشون بروز ندادن. جالب تر اینه کسایی هستن که همیشه پشتشون قسم می خوردم. بقول دوستام “بیا! اینم نتیجه اون همه قسم خوردنات!” حالا باز این ۲ تای امروزو فقط این ترم باهاشون کلاس دارم و ترم پیش گاهی تو راهرو یا سلف میدیدمشون. اما به هر حال خیلی جالبه ماجرا.
نه قیافمو آلامد و فشن مشن کردم، نه رفتارمو باهاشون تغییر دادم که بخوام بگم یه چیزی بوده که اینا اینطور شدن، نه کرمی میریزم به کسی که بگم کرم از خودم بوده، همون آدم هر روزی بودم که بودم. پس احتمالا یه چیزی خورده تو سرشون.
یکیشون که برگشته میگه “میترسیدم بیام با شما حرف بزنم!!” میگم وا! چرا؟ مگه من لولو ام یا میخورمتون؟ میگه “آخه شما خیلی جدی هستین”. فک کن! حالا خوبه همیشه نیشم تا پشت کللم بازه ها و اینا بهم میگن جدی!!!
اگر یه همین روال تا آخر سال ادامه بدم -از اردیبهشت تا اسفند- و بطور متوسط روزی ۳ نفر بهم پیشنهاد دوستی بدن، تا آخر سال میشه ۱۰۰۲ نفر!! جهنم و ضرر، رندش میکنم بشه ۱۰۰۰ نفر. اما همونم رقمیه ها برای خودش!!!
خلاصه که بساطی داشتیم این دو روزه.
سوتی رو که تو پست قبلی ازش نوشتم این نیستا! منتظرم یه وبسایت پیدا کنم که بتونم عکسم رو آپلود کنم، بعد بگم این مجموعه سوتی جدید من چی بوده.

هوا هم که حسابی عالی و چند نفره، بارونی و بهاری، دوستان هم که پایه. مخصوصا یکی از دوستان که بیشتر از همه پایه بود و یه الا کلنگ بازی حسابی کردیم و کلی کودک درون رو گذاشتیم تو پارک بچرخه برای خودش. فقط دلخور از این شدم که شهرداری اصلا به فکر کودکان درون ما نبود و صندلی های تاب کوچیک بودن و ما جا نمیشدیم توشون. البته میشد جا بشیما، اما باید با صندلی تاب برمیگشتیم خونه!… فک کن!!
امروز برعکس پریروز نه از اکبر خبری بود و نه از جوجه. بجاش یه چیز خوردم به اسم پیچ مبلا یا پیچ فنرا یا یه همچین چیزی. خدا بخیر کنه فردا صبح رو که…! راستشو بخوایین مزش رو زیاد متوجه نشدم. هی یه قاشق یه قاشق می خوردم تا متوجه بشما، اما یهو چشمم به ته ظرف افتاد.
تو کافی شاپ پارک تنها میزی که پرنده عاشق نداشت میز ما بود، چون بقیه ماشالا با جفتشون اومده بودن تا از هوای دو نفره لذت ببرن و با هم بق بق بقو بکنن. خدارو شکرم حواسشون اصلا به سرو صدای ما نبود و تو حال خودشون بودن. هر چند که زیادم شلوغ نکردیم.
پ.ن ۱: باز هم اسامی رو ننوشتم. اگر دوستان خودشون تشخیص دادن تو نظر دونی اسم میبرن.
پ.ن ۲: برای اولین بار تو عمر دانشجوییم یه کلاسی رو نصفه پیچوندم… چه جسارتا!
پ.ن ۳: یه سوتی دادم وقتی اومدم خونه که تو پست بعدی ازش مینویسم. البته این سوتی های من کاملا عادین!
میدونی! بنظر من اینکه تو یه روز بهاری و بارونیه دوست داشتنی بیرون باشی تنها دلیل کافی بر لذتمند بودنش نیست. میتونه باشه البته اگر خودت تنها بیرون باشی. اما اگر تو یه جمعی باشی مهمترین دلیلش اینه که با کیا بیرون باشی و تو چه جمعی باشی؟! که خدارو شکر امروز همه دلایل رو داشتم.
صبح از خونه که می خواستم برم حس میکردم امروز از اون روزایی هست که پر از انرژی خوبم. اما الان که اینجا در حالی پشت میزم نشستم که اون پام که شکسته بود رو دراز کردم رو چارپایه ی زیر میزم تا آویزون نباشه و ورم نکنه و همه چی آرومه حمیدطالب زاده رو هم گوش میدم و بیرون این پرستوها صدا میکنن و دارم مینویسم، این حس رو دارم که هنوزم انرژی دارم و اصلا به اون انرژی های صبحم یه عالمه دیگه هم اضافه شده.
پ.ن ۱: اسامی رو ننوشتم چون قرارمون عمومی نبود و فکر کردم شاید دوستام نخوان اسمی ازشون بنویسم. اگر خودشون خواستن میتونن اسمشون رو تو نظر دونی بگن.
پ.ن ۲: من از همینجا از آقای “اکبر جوجه” نهایت تشکر رو دارم که این فرصت رو به ما دادن تا باهاشون خوش باشیم و تفریح کنیم!! اما خیلی سوالای فلسفی! جواب نداده برامون باقی گذاشتن. از جمله اینکه “اکبر جوجه رو باید از …؟
پ.ن ۳: خیلی بده یه رستورانی دستشویی هاش عمومی باشه و “زنانه” “مردانه” نداشته باشه ها!!! همین میشه که آقاهه اومد به ماها هشدار داد “میشه بحث کلاستون رو بذارین برای بعد و بیایین بیرون؟”… بیچاره می خواست زودتر به مراد دل! برسه.
از اونجایی که نذر دارم همیشه سر یه قراری زود برسم، امروزم مستثنا نبودم. یه ربع به ۳ بود که رسیدم تو پارک. پارک قیطریه دم فرهنگسرا قرارمون بود. با خاطرات من تماس گرفتم که ببینم کجان؟ که با مسیحا هنوز تو راه بودن و تا چند دقیقه دیگه میرسیدن. تصمیم گرفتم اون چند دقیقه رو یه ذره بچرخم برای خودم. شروع کردم به قدم زدن تو سایه کنار یه جوی خوشگل.
یه دختره با سگه کوچیکش اومدن تو پارک. سگه ساکت بودا، پدر سگ (اینجا فحش محسوب نمیشه چون دارم معرفیش میکنم!) تا منو دید همچین پارسی کرد که نگو. اگه قلاده نداشت جدا منو میخورد. هر چی فکر کردم که آخه کجای قیافه من شبیه گربه س که این اینطور پارس کرد، نفهمیدم. خدا رحم کرد کوچیک بود وگرنه صداش دیوار صوتی رو عین دیوار برلین میکرد!
خاطرات من که رسید تماس گرفت و آدرس دادن که برم پیششون. همگی زیر یه آلاچیق جمع شده بودن. فکر میکنم حدودا ۳۰ نفر میشدیم. اونایی که یادمه خاطرات من، مسیحا، آنی دالتون و دوست مشکوکش، Metro Man، پوریا منزه و یه سری دیگه از دوستان بودن.
از طرفی که من نشسته بودم، نفر سوم میشدم. قرار شد خودمون رو معرفی کنیم. تا دو نفر بعد از منم خودشون رو معرفی کردنا، اما نمیدونم چی شد که بهم خورد و دوباره مجبور شدیم دوباره از اول معرفی کنیم. این بارم تا همون تعداد نفرا خودشون رو معرفی کردن و دوباره… این بار برای اینکه یکی از وبلاگ نویسا اومد.
بار سوم خود نوزاد چند صد ماهه! پاشد و دونه می اومد بالا سرمون و با انگشت اشاره -که منو یاد صمد آقا! انداخت- نشونمون میداد و ازمون اعتراف میگرفت که اسممون چیه و چه وبلاگی مینویسیم؟ گودری هستیم یا نه؟ من فکر میکنم امشب و فردا آمار وبلاگای ماهایی که خودمون و بلاگمون رو چند بار معرفی کردیم خیلی بالا باشه. احتمالا این آمارگیره نمی تونه جوابگو باشه ها!… از من گفتن بود حالا.
وسطای معرفی بودیم که یکی دیگه از دوستان و پشتش گوریل فهیم اومدن. اما خدارو شکر این دفعه دیگه از اول معرفی نکردیم.
نوبت به کیک نوزاد چند صد ماهه که رسید همه از جاهاشون بلند شده بودن. حتی اونایی! که حاضر نبودن پاشن هم پاشده بودن… نامردی نباشه حالا، همین بنده خدا یه بار برای اینکه برامون سن ایچ بیاره از جاش بلند شده بود اما از اون به بعد نه دیگه.
آهان تا یادم نرفته اینم بگم که قرار شد ۳ سال دیگه پوریا تولدش رو زیر برج ایفل جشن بگیره و هممون رو دعوت کنه.
مسئول رقص -اگر اشتباه نکنم محمدرضا- با چاقو هم یکی از بچه ها بود که 25 تومان از پوریا شاباش گرفت. بیچاره اون همه هم حرکت خطیر انجام داد. پوریا کادوهاش رو باز کرد و بعدش کم کم نوبت به این رسید که صاحبخونه رو خوشحال کنیم و نخود نخود هر کی رود خانه خود رو اجرا کنیم.
قبل از اینکه بیام پوریا همه کادوهاش رو تو جعبه کیک گذاشت که ببره احتمالا تو ماشین بذاره که یهو وسط راه منگنه جعبه باز شد و همشون ریختن پایین. یه صدای شکستن هم اومد که حدس میزنم مربوط به کادوی من بود، چون صداش خیلی شبیه اون بود. ( پوریا اگر از سرنوشت نامبرده اطلاعی در دست داری حتما خبر بده و دوستی رو از نگرانی برهان!)
خلاصه که روز خوبی بود و خوش گذشت. جای آرام تر از شعر و نسیم و مرحومه مغفوره، و علی الخصوص “ع” هم خالی بود.
پ.ن 1: قرار بود امروز خاطرات من رو به سزای اعمالش برسونیم که دیگه بهش رحم کردیم و امروز رو اجازه دادیم خوش باشه. اما حتما در فرصتی دیگر!! به سزای اعمالش میرسونیمش.
پ.ن 2: تلاش نکنید برای شناسایی “ع” چون فقط من و مرحومه مغفوره میشناسیمش.

امروز آخر کلاس ریاضی، وقتی داشتم وسایلم رو جمع میکردم، پاک کنم از دستم افتاد رو زمین. رو صندلیم نشسته بودم. “ف” هم یه سره غر میزد که “چرا فس فس میکنی و اینطوری مرتب داری همه چیزتو میذاری تو کیفت؟… زودباش دیگه دیرم شد…” و از این غرغرا.
همینطور که اون داشت غر میزد و منم داشتم سعی میکردم که زود چیز میزامو جمع کنم، خم شدم که از رو زمین پاک کنم رو وردارم که یهو… دق! پیشونیم خورد به پشتیه صندلی جلویی و حسابی درد گرفت. یه آخ گفتم و همونطوری موندم پایین. تا چند ثانیه این جوجوها دور سرم جیک جیک میکردن. از ترسم پیشونیم رو سریع با دست گرفتم. انقدر محکم خورد فکر کردم شکسته.
خوشبختانه چیزیم نشده اما بخاطر اینکه پشتیه صندلی جلوییه هلالی هست، رو پیشونیم یه چیز شبیه ماه، باد کرده اومده بالا و یه سایه کمرنگ کبودی انداخته. دقیقا شدم خود ماه پیشونی!
آهنگ “ماه پیشانو” از دریا دادور!
