مانتو آبی


عینک آفتابی زده بودم منم. چون خیالم راحت بود چشمام رو نمیبینه یه ذره نگاهش کردم ببینم منظورش چیه؟! اما وقتی دیدم ول کن نیست، تصمیم گرفتم بیخیال بشم و بزنم به رگ سیب زمینی و کلمم! رومو کردم اونور و محل ندادم و به پای این گذاشتم که طرز نگاهش اینطوره لابد. صدای موزیکمم زیادتر کردم که مثلا حواسم پرت بشه. با اینکه روم اونطرف بود اما میتونستم سنگینیه نگاهش رو حس کنم هنوز. دوباره نگاهش کردم دیدم همینطوری زل زده به من و بازم از اون قیافه ها درمیاره! باز به روی خودم نیاوردم و صورتمو برگردوندم. بازم سنگینه نگاهش رو حس میکردم. اینبار که نگاهش کردم هم خودش و هم بقل دستیش دو تایی با هم نگاهم میکردن!! انقدر تابلو بودن که نفر روبروییشونم برگشته بود منو نگاه میکرد! مطمئنم سریال جومونگ رو هم اینطور با دقت و ریز، نگاه نمیکردن. فک کن چه حالی به آدم دست میده؟!
ای خدا! اینا چرا اینطوری منو نگاه میکنن؟… واقعا شک کردم نکنه یه طوریم هست که اینا اینطوری میکنن! اول شک کردم که نکنه دکمه های مانتوم باز شده. اما همگی بسته بودن… بعد فکر کردم شاید رژ لبم رو صورتم پخش شده و حالیم نشده! که اونم درست بود!… خدایا آرایش خفه کننده ای هم که نمیکنم، موهامم آلا گارسون و فشن مشنم که نیست، پس اینا چرا اینطوری میکنن؟
اس ام اس دادم به مرحومه و معمار که لباس پوشیدن من جلفه؟ جان من راستشو بگو؟
مرحومه جواب داد “تو؟ برو بابا! ما که طفلکیم که!… گرفتنت؟”… معمار هم بعدا که پیاده شده بودم جواب داد.
به هر حال، خیالم راحت شد که پس کلا جلف و تابلو نیستم! اما چرا این خانومه بازم داره اینطوری نگاه نگاهم میکنه و این ادا اطوارا چیه؟ خودش کم بود، یارانش هم اضافه شدن.
بخدا دیگه رسیده بودم به نقطه جوش و می خواستم یه چیزی بهش بگم! اما خودم رو کنترل کردم و اهمیت ندادم. هی به خودم میگفتم “اونطرفو نگاه کن جوجو داره میپره!” اما مگه میتونستم آروم بشم؟ تنها نتیجه ای که گرفتم این بود که برای رنگ مانتومه که این داره خودش رو میکشه اینطور! رنگ مانتوم آبی بود.
—————————
یعنی رنگ روشن پوشیدن این کارا و این قیافه هارو داره؟ یکی اصلا پول نداره مانتوی مشکی بخره، دوست نداره مانتوی مشکی بپوشه، اصلا اونروز مانتو مشکیش پاره شده نمی تونه با مانتو پاره م بیاد تو خیابون اونموقع تکلیف چیه؟
من اگر چادر سرم کنم و برم بیرون، زیر چادر مانتوی سرخابی با خال خالای بنفش و راه راه های نارنجی تنم باشه، و موهامم مش سفید کنم و سایه آبی بزنم ایرادی نداره؟ چون فقط چادر دارم؟! چطور روزی که مانتوی مشکی تنم میکنم کسی از این ادا اطوارا درنمیاره؟ آقا من بدم میاد مانتو مشکی تنم کنم، مگر اینکه دیگه مجبور باشم که بپوشم. میپوشمم راضی نیستم که پوشیدم.
اصلا چرا عادت کردیم به لباس پوشیدنای همدیگه گیر بدیم؟! یکی اصلا لخت میاد توخیابون، به من چه؟ به بقیه چه؟ مگه اومده به من بگه تو هم لخت شو! من اگر خیلی بیل زنم، باغچه خودم رو نذارم کرم بزنه، به باغچه دیگرون چی کار دارم؟
چطور اگر یکی یه لباس خوب تنش کنه با لبخند نگاهش نمیکنیم و بهش نمیگیم چه لباس قشنگی تنت کردی، اما همینکه یه چیزی تنش کنه که بقیه دوست ندارن، قیافه هاشون رو اینطوری میکنن و یه طوری رفتار میکنن که بنده خدا وقتی رسید خونه لباسش رو بسوزونه؟!
همه حرف من اینه که خانوما! آقایون! حضار محترم! سر جدمون، جان هر کسی که دوست داریم و دوست نداریم، به لباس پوشیدن و تیپ همدیگه کاری نداشته باشیم! هر کی هر چی پوشید، پوشیده. اگر خوبه ماها هم یاد بگیریم و از روش کپی کنیم. اگر بده بازم یاد بگیریم و نپوشیم مثلش رو. اما تورو خدا چشم و چار طرف رو درنیاریم یا از این ادا اطوارا از خودمون در نیاریم!”
مدیونین اگر فکر کنین هدفی جز پیشگیری داشتم!!!
مامانم به حافظ تفال زده بود و می خواست غزلش رو برام بخونه:
– حافظ گمگشته بازآید به کنعان غم مخور…
– مطمئنی داری درست می خونی؟
در حالی که چپ چپ نیگام میکرد گفت: بله!! معلومه که دارم درست می خونم!
من: جدا؟!!… پس لابد تازه گفته این غزلشو؟ یه بار دیگه نگاه کن ببین احتمالا یوسفی، یوزارسیفی چیزی نیست!!!
نگاه که کرده میبینه اشتباه خونده، برگشته میگه: منظور منم همون یوسف بود! منتها چشمم خورد به شاهد غزل قبلی حواسم پرت شد!
!!!
آقا داماد 40 سالشه و پرتغال زندگی میکنه. تو کار پرده و این چیزا هست. الله و اعلم! عروس خانوم هم 27 سالشه و باباش براش پول در میاره! آقا داماد اصرار داره که تو همین یکهفته عقد کنن و تکلیفشون مشخص بشه زودتر!! خانواده عروس خانوم غیر مذهبی، خانواده آفا داماد خفن مذهبی.
“سنش مهم نیست برام. پسرای جوون هیچی ندارن و اکثرا علاف باباهاشونن، اما این همه چی داره!”
پدر و مادر عروس خانوم اصرار دارن که “بذارین ما بریم و برگردیم بعد تصمیم بگیرین” اما عروس خانوم هم حرف آقا داماد رو تایید کرده و میگه تو همین هفته عقد کنیم.
—————————
نمیدونم چرا اوضاع اینطوری شده واقعا! کاردانی که بودم چندین مورد اینطوری دیدم. این هفته می اومدن خواستگاری و هفته بعد عقدکنون بود.
اینطور که من خبر دارم یکیشون که عروسیش هم ماها رو دعوت کرد به خیری و خوشی خدارو شکر الان سر زندگیشه. یکیشون هنوز بعد از 2 سال عقد کرده مونده و زیاد از شوهرش راضی نیست چون از اون مردهای شکاکه و نمیذاره با هیچ کسی، حتی خانواده خودش بره و بیاد. بقول خودش “چاره دیگه ای ندارم جز ساختن و تحمل کردن!” اون یکی 3 ماه با شوهرش دوست بودن و آبان 87، تو یه هفته اومدن خواستگاری و عقد کردن تا آقا داماد کارای عروس خانوم رو انجام بده ببرتش آلمان. فروردین 88 درخواست طلاق داد که انگار هنوزم تو گیرو دار دادگاه و این حرفاست. اون یکی وسط ترم 3 بودیم که اومدن خواستگاری و ماه بعد عقد کردن و یکماه بعدش مراسم ازدواج گرفتن و دیگه دانشگاه و این حرفارو هم کم کم بیخیال شد. یکی دیگه ترم یک بودیم اومدن خواستگاریش و چون آقا داماد دوست صمیمی پسر عموی عروس خانوم بوده، رو همین حساب ندیده و نشناخته بله رو میگه. میان ترم های ترم شروع نشده بود که انصراف از تحصیل داد.و و و …
اسفند 86 برای دختر همسایمون خواستگار اومد. سر مهریه به تفاهم نرسیدن و بهم خورد همه چیز. دختره یه 2 ماهی همش تو سوز و گداز بود که چی میشه و چی نمیشه و خدا خدا میکرد پسره برگرده. خرداد 87 دوباره اومدن. گویا آقا داماد هم حال و روزی مثه عروس خانوم داشته طی این مدت. بقول خود دختره دوبار با هم رفتن پارک ایرانشهر و حرف زدن و به تفاهم رسیدن! تیر عقد کردن. هنوزم عقد کرده مونده.
“م” دوست صمیمیه دانشگام، دی 87 تو خیابون چنتا پسر مزاحمش میشن و اذیتش میکنن. نمیدونم چطور میشه که یه دعوا راه می افته و پسرا همینطور بیشتر اذیتش میکردن و مردم هم داشتن فیلم سینمایی نگاه میکردن انگار!! تو همین هیرو ویر یهو یکی عین هووخشتره میپره وسط و از خانوم طرفداری میکنه و همه رو قلع و قمع میکنه. دعوا که تموم میشه جناب فردین خان! شمارشون رو میدن به خانوم و … اواسط بهمن همون سال عقد میکنن و آذر ماه امسال عروسیشونه.
—————————
مگه من خودم یه دختر مجرد نیستم؟! مگه من بدم میاد ازدواج کنم و خانواده خودم رو داشته باشم؟ اما چرا من نمی تونم قبول کنم که تا یکی اومد خواستگاریم فورا عقد کنم؟ چرا همش تاکید رو شناخت بیشتر دارم؟ اصلا من هیچی، خانوادم چرا تاکیدشون رو این موضوع از من بیشتره؟ نمونه زندش هم…
آخه مگه ازدواج کردن خم رنگرزیه که تا یکی اومد خواستگاریت بپری توش؟ قبول دارم که پسرا و دخترای خوب خیلی کم شدن، اما دیگه در اون حدم نیست که تا یکی اومد در خونه آدمو زد، شناسنامه بدست دکمه آیفون رو بزنه و فکر کنه فقط همین یه نفره!
یعنی ازدواج کردن انقدر امر مهمیه که امثال من و من ازش بیخبریم و درخواب خرگوشی بسر میبریم؟ نمیگم ازدواج مهم نیست، مهم هست اتفاقا، اما آیا به هر قیمتی؟
بخدا این چیزا رو که میبینم و میشنوم مغزم سوت میکشه! خدا آخر و عاقبت هممون رو بخیر کنه!

گاهی هم که حالا به هر دلیلی کلا آروم و خاموش میشم، مثه هفته گذشته تا حالا، خیلی بهم سخت میگذره. اعتراف میکنم اینطور مواقع اصلا تو مغزم موردی برای حوصله سر نرفتن پیدا نمیکنم. یعنی نمی تونم که پیدا کنم و به معنای واقعی آروم و خاموشم. عین این گوشی های موبایل که شارژشون داره تموم میشه و هر از گاهی یه بیب صدا میکنن میشم و هر از گاهی یه صدایی ازم در میاد که فقط بگم حضور دارم! باور کنید برای یه آدم شیطون، خاموش شدن خیلی داغون کننده تر هست تا اینکه مجبور بشه یه جایی موقتی شیطنتشو محار کنه.
یه چیزی رو هم تو پرانتز اضافه میکنم و اونم اینه که منظورم از شیطون بودنم این نیست که کلا روحیه آرومی ندارم. اتفاقا روحیه آرومی دارم اما شیطنتم بموقع و بجاست. شیطون بودن و آروم بودن دو تا چیزه از هم جدان. یه موقع هست یکی رو میبینی خیلی شیطونه و یه کارای عجیبا غریبایی انجام میده و رو اعصاب آدم جت اسکی بازی میکنه که من اسم اینرو شیطون مخرب میذارم. بنظر من شیطنت خوب یه وول وولکه تو جون آدم که باعث میشه یه موقع هایی برگردی به بچگیت و در اصل یه بهونه برای شاد بودن پیدا کنی. به زبون دیگه یعنی همون فعالیت کودک درون. شوخی نمیکنم، به کودک درون واقعا اعتقاد و ایمان دارم.
حالا همه این مقدمه چینی هارو کردم که بگم وقتی یه جایی باشم که جو رو مساعد ببینم، توانایی این رو دارم که وول وولک بندازم تو جمع و کاری کنم که همه آره!!
امشبم از اون زمانا بود. مهمون داشتیم. همه در کمال سکوت و آرامش، خیلی با وقار داشتیم شاممون رو می خوردیم. یواش یواش شروع کردم به حرف زدن و یه چیزایی! پروندن. دراصل داشتم جو و موقعیت رو می سنجیدم که ببینم اگر جنبه نداشته باشن دیگه ادامه ندم. چون دوست ندارم ضایع بشم همیشه اول جمع رو می سنجم. اما ماشالا همه پایه بودن و منتظر بودن تا یه نفر یه چیزی بپرونه تا اونا هم ادامش رو بگیرن.
فکر نمیکردم جمع اینطور همراه باشه. خیلی خوشم اومد از اینکه اینطور گیراییشون تو حرفایی! که میزدم بالا بود. البته اعتراف میکنم که منم حرفای دو پهلو! زیاد میزدم. مثلا یه چیزی میگفتم و اونا همون برداشتی رو میکردن که منظور من بود، اما سریعا میگفتم منظور من این نبود! منظورم اون بود. فکرتون خرابه جدا!
معمولا وقتی خودم حرف میزنم و می خوام “مثلا” جدی باشم، خندم میگیره و نمی تونم خودم رو نگه دارم. از خنده منم اونا خندشون میگرفت و اگر الکی هم می خندیدم اونا هم می خندیدن.
به جایی رسیدیم که یهو چشمامون رو باز کردیم دیدیم ساعت یک و نیم شبه و ماها همینطوری کلی ادامه دادیم. یه ذره ساکت شدیم اما یه کاری کردم که همشون رو بپا داشتم و …
آخرش به زور از خونه پرتشون کردیم بیرون و درو بستیم و با دست و پای باز وایسادیم پشت در که یه موقع درو حل ندن بیان تو دوباره.
حالا خوبه آنچنان رو مود همیشگیم نبودم، وگرنه که خدا میدونه!
گلعذاری زگلستان جهان ما را بس زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس بپاداش عمل می بخشند ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان گر شما را نه بس این سودوزیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست که سر کوی تو از کؤن و مکان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله نا انصافیست
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
این چند روز خیلی با جناب حافظ مشورت کردم و الحق هم جوابای درستی بهم داده مثه همیشه. اما این یکی خیلی به دلم نشست.
