آرشیو برای دسته ی ’خاطرات یک دانشجوی ترم آخری’

کارت تحویل!

پریا امروز کلی کارت تحویل (بجای کارت تبریک) برای خودش فرستاده و کلی خودش رو دوست داشته امروز. یه کارایی کرده خیلی خوشحالش کرده.


آخی ی ی ی ! وقتی دست میذارم رو شیکم خواهرم بعد از چند دقیقه نی نی تکون می خوره. اولش آرومه و اصلا تکون نمی خوره. وقتی بهش میگم نی نی سلام! کجایی؟ شروع میکنه به وول وول خوردن 


امروز ظهر موقع رفتن به دانشگاه قطار که رسید به ایستگاه بهارستان، همینطور که سرم پایین بود و داشتم کتاب می خندم و از اینورم تو گوشم موزیک بود، حس کردم مسافری که اومده داخل داره با من حرف میزنه. سرمو بالا کردم دیدم آره. یکی از همکلاسای کلاس زبانمه که ۷ سال با هم همکلاس بودیم و حدودا ۳ ساله که دیگه خبری نداشتم ازش. یعنی خودش یهو کنار کشید و رابطه رو قطع کرد. البته دورادور از طریق برادرش با خبر بودم ازش. رشته “مدیریت جهانگردی” علامه می خونه. همیچن داغ دل منو تازه کرد که نگوووو. تو این مترو چه اتفاقایی که نمی افته!


از صداهای گرفته خیلی خوشم میاد. مثه صدای Brian Adams یا بنیامین. (کس دیگه ای رو الان یادم نیست دقیقا.) وقتی گوش میکنم اصلا به چیزی که می خونن دقت نمیکنم، فقط صدای گرفتشون رو میشنوم.


یکی از چیزایی که تو برخورد اول با هر آدمی تا حدودی میتونم حدس بزنم آدم شلخته ایه یا آدم مرتبی، اینه که کفشاش تمیزن یا نه؟ هر جاییم که باشم ناخودآگاه به کفشای بقیه دقت میکنم. رو کفشای خودمم که آلرژی دارم کلا. وای ی ی به روزی که یکی تو خیابون کفشامو له کنه و کثیف بشن. تا برگردم خونه دیوونه شدم هزار بار در ثانیه.

تو مترو که میشینم خدا میدونه چقدر پا درد میگیرم -مخصوصا اون پام که شکسته بود- که پاهامو جمع کنم که یه موقع کسی لگدشون نکنه.


دیدین بعضیا کلا با مسواک غریبن؟ آی ی ی دلم می خواد بزنم تو سرشون تا بفهمن مسواک چیه. آخه یکی نیست بهشون بگه  “بابا! وقتی داری با یکی حرف میزنی و کلت رو میکنی تو دهن اون بیچاره، یا همینطوری هی نفس عمیق میکشی و در فشانی(!!!) میکنی، نفر بقلیت یا روبروییت چه گناهی کرده که باید بوی گند دهن تورو تحمل کنه؟ اگه بعد از هر غذا مسواک نمیزنی، لااقل صبح به صبح اون مسواک صاب مرده رو بکن تو دهنتو در بیار که اینطوری بقیه رو خفه نکنی…اه ه ه! “

+ نوشته شده در ;چهارشنبه دوم اردیبهشت 1388ساعت;10:58 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 22 آوریل 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 3 نظر

خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۱۰)

امروز رسما مخم سر کلاس صنعتیمون (…). لا مصب انقدر جزوش سنگینه که وقتی بردم کپی کنم دستگاه کپیم هنگ کرد و خاموش شد و دیگه روشن نشد. حالا چه برسه به مخ من دیگه. اما باید اینم ۲۰ بگیرم.


نمیدونم کدوم احمقی این حرف رو انداخته تو دهن مامانم که بجای نقاشی، کاغذ دیواری کنیم. مگه دستم بهش نرسه!!! تیکه بزرگش لوزالمعدش میشه!

اصلا از کاغذ دیواری هیچ خوشم نمیاداا. حس میکنم تو قبرم وقتی یه جا وارد میشم که کاغذ دیواری داره. به جان خودم اگر بخواد خونه رو کاغذ دیواری کنه با همون روشی که بچه بودم و کاغذ دیواریای خونمون رو میکندم، میکنم همشون رو.


امروز با دوستم داشتیم از دانشگاه می اومدیم. تو مترو یکی از خانوما یه چیزی داشت میفروخت و من از دوستم پرسیدم تو از اینا استفاده میکنی؟ این دوست احمق من چنان جوابی داد که همه واگن شنیدن و هرهر به ما خندیدن. از خجالت می خواستم برم تو اتاق راهبر قطار. احمق اصلا کنترل صداش رو نداره وقتی حرف میزنه.


امروز شنیدم یکی از بچه های دانشگاه که ۶ ماهه عقد کرده، داره طلاق میگیره. شوهرش مشکل روانی داره و بیماره. خونواده پسره هم به این نگفته بودن. حالا که گند همه چی دراومده صداشون در اومده که جونت رو بردار و برو. حالا که با زندگیه یه دختر بازی کردن اینو میگن. بیچاره دوستم متولد ۶۸. از ظهر که اینو شنیدم انقدر ناراحت شدم که همش دارم بخدا التماس میکنم که کمکش کنه.


یه چند شبیه همش خوابای عجیب و غریب میبینم که نمی تونم تعبیرشون کنم. امکان نداره خواب ببینم و تعبیر نشه. البته همیشه خداروشکر به خوبی تعبیر شده. اما ربط خوابای این چند شب رو نمیدونم چیه؟


تو خیابون که راه میرم همش حس میکنم یکی داره تعقیبم میکنه و همه جا دنبالمه 

+ نوشته شده در ;چهارشنبه دوم اردیبهشت 1388ساعت;0:30 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 22 آوریل 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 4 نظر

خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۹)

عاشق خندیدنم. مخصوصا خندیدن از ته دل و با صدای بلند رو خیلی بیشتر دوست دارم. اصلا اگه یه روز نخندم واقعا خیلی بد اخلاق و سگ میشم. سگم که میشم از اون سگ گرگیا میشما! از کسایی هم که اخمو و یبسن (یبص؟) خوشم نمیاد. 


رفتم دانشگاه یکی از بروبکس میگه “پریا چرا سبز شدی امروز؟” میگم آخه آب ریختم پاش، رشد کرده سبز شده. حالام می خوام گرش بزنم بندازم تو رودخونه!

همون آرایش و تیپ همیشم رو داشتما، اما نمیدونم چرا به چشم اون سبز اومدم. جل الخالق!


اینو از اول هم میدونستم اما چند وقتیه که کاملا دیگه مطمئن شدم در موردش. پشتکار عجیبی دارم برای اینکه بتونم حسابی شیطنت کنم. البته باید جمع هم پایه باشه یا کمه کم دیگه یه نفر پایه تو جمع باشه که سرخورده نشم.


هر مدلی موهامو کوتاه کنم یا درست کنم یقینا طوری نمیکنم که تو پیشونیم و صورتم بریزه و جلو چشامو بگیره، با اینکه خیلی بهم میاد. اصلا دوست ندارم اینطوری. انگار دارم خفه میشم.

از ۲ سال پیش تا حالا جلوی موهام رو بالا میدادم. قبل از اونم فرقم کج بود همیشه. از امروز فرقم رو دوباره کج کردم. البته همچین کجه کجم نیست. نمیدونم میتونم تحمل کنمش یا بازم میزنم بره بالا؟!


دیدی هر موقع عجله داری و می خوایی یه جایی زودتر برسی دقیقا ابر و باد و مه و خورشید و فلک و کلا عالم و آدم دست به دست هم میدن تا دیر برسی؟! این خودش یکی از قوانین مورفیه.

آدم بی اندازه خوش قولیم. اگه با کسی قرار میذارم نیم ساعت قبلش اونجا حاضرم که دیر نرسم. از این طرفم اگه کسی بکارتم تو خیابون یا کلا سر هر قراری، بی اندازه عصبانی میشم. حتی سر کلاسامم همیشه چهل دقیقه زودتر میرسم.

امروز پنج و نیم با یکی از دوستام مترو دروازه دولت قرار داشتم. روزای دوشنبه همیشه ۵میرسم دروازه دولت اما از قصد قرارم رو پنج و نیم گذاشتم که دختره علاف نشه…همیشه اتوبوسای مترو دم دانشگاه ریختنا اما امروز چهل دقیقه دیر اومد و وقتیم اومد انقزه فس فس! (بقول یکی از بچه ها چس چس) میرفت که نگو. مترو امام خمینیم همیشه قطارا بهم چسبیدن و تا این یکی نرفته اون یکی زودی میاد که جای خالیش رو پر کنه (اوه! چه هندی شد!). اما امروز کلی دیرتر اومد و وقتیم اومد بین سعدی و دروازه دولت گیر کرده بود تو تونل و راه نمیرفت.

حالا فک کن چه حسی به من دست داده دیگه. دقیقا می خواستم گل و گیسامو بکنم. آخرم پنج و چهل دقیقه رسیدم سر قرارم.


امروز چه اخباری در دنیا اتفاق افتاده! منی که اصلا اهل دیدن اخبار نیستم و گاهی که تلویزیون روشنه صداش رو گوش میکنم، امروز نشسته بودم پای تلویزیون و با دقت همش رو نگاه میکردم.

+ نوشته شده در ;دوشنبه سی و یکم فروردین 1388ساعت;11:45 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 20 آوریل 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 5 نظر

خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۸)

ترم ۲ که بودم تو کلاس ریاضیمون یه پسره بود که من ازش خیلی خوشم می اومد. اسمش حامد باجلان. حدودا ۲۸-۹ سالشه. اما خداروشکر تا حالا کاری نکردم که ضایع بشم و لو برم.

استادمون به کسایی که متاهل بودن یه نمره و اونایی هم که بچه داشتن ۲ نمره اضافه تر میداد. فلسفشم این بود که “چون اینا هم کار خونه دارن و هم میان دانشگاه، خیلی ایول دارن”. یکی از این جلسات حامدم گفت من یه دختر ۷ ماهه دارم. منو میگی همچین وا رفتم که حد نداره. مععععععع! آی خورده بود تو حالم که نگو. یه لحظه تو ذهنم تصویر یه قلب تیر خورده ظاهر شد. ترم بعدش معلوم شد که خالی بسته که نمره بگیره.

این چند ترم هم تو بعضی کلاسا با هم بودیم. این ترمم حسابداری صنعتی ۲ و حسابداری مالیاتی با همیم. قبل از  عید اومد به من گفت “خانم آ میشه شمارتون رو به من بدین تا جزوه های صنعتیتون رو ازتون بگیرم؟” و واقعا هم قصدش جزوه گرفتن بود. بیچاره مثه من پلید نیست.

امروز تو دستشویی (اصولا بعد از بوفه تو دانشگاه ما، دستشویی هم محل اجتماع و تبادل نظر و لینک دادنه. کلی نظرات و تصمیمات مهم مهم از این ۲جا سر در میارن!!) یکی از این دخترای ۶۹یی که ترم ۳ هست اومد به من گفت “پریا این حامد باجلان رو میشناسی؟… من ازش خیلی خوشم میاد اما لعنتی سرسخته و اصلا رو نمیده به کسی… تو که چند ترم باهاش بودی آمارش رو داری؟”…خندم گرفته بود که تنها تو دانشگاه من دیوونه نیستم و بدتر از منم هستن. امیدوار شدم به خودم. گفتم عزیز دل برادر! خودتو خسته نکن ما که از ترم ۲ با هم بودیم نتونستیم کاری کنیم و این ترمم که داریم میریم از اینجا، انرژیتو بذار رو یکی دیگه که در این فقره خاص شدیدا زدی به بتون. یه بار دیگه هم ببینم پاتو گذاشتی تو زندگی من، قلم پاتو میشکونم! بیچاره نمیدونست بخنده، نخنده، پس چی کار کنه؟! یه ذره مات مونده بود و بعدش ۲ زاریش افتاد چی دارم میگم.


حدودا یه ماه میشه که وقتی میرم دانشگاه میرم تو مترو، واگن بانوان سوار میشم. از اون روزی که تو واگن بانوان بودم و حلم دادن و پام شکست، میرفتم تو واگن آقایون. تو واگن آقایون امنیت داری لااقل. اما این چند وقت که میرم تو واگن بانوان حسابی کلی رو اطلاعاتم اضافه شده بیا و ببین.

خانومااا {…} و {…} دوخت تایلند ۳ تومن… روژ لب ۲۴ ساعته دارم ۱۵۰۰…لواشک های ترش و تازه ۲تا ۵۰۰ تومن… دم کنی، کار دست خودمه ۱۰۰۰ تومن. اینم کارتم برای سفارش اگر خواستین…خانوما، خواهرا یتیم دارم، ویفر میفروشم ۴تا ۱۰۰۰ تومن (این آخری رو هر وقت میبینم لجم میگیره. اگر داری کار میکنی دیگه چرا دل مردم رو می خوایی به رحم بیاری؟)

بعضیاشون که واقعا بازاریابی و تبلیغاتشون از صدتا بازاریاب حرفه ای عالی تره و سه سوته جنسشون رو میفروشن. اما خدایی چیزایی که میفروشن واقعا از مغازه ارزونتره. البته همون جنسم هست.

اگرم یه موقع رفتین تو واگن بانوان حتما سعی کنین یه چیزی تو گوشتون داشته باشین که بشنوین. در غیر اینصورت حتما از این همه صدا دیوونه میشین. حالا ما گفتیم!


امروز که پاشدم فکر این به سرم زد که بگم چون گروهمون یهو اعلام کرده که چهارشنبه ساعت ۲:۳۰جلسه توجیهی کارآموزی داریم، باید زودتر برم دانشگاه. (ارواح همه جد و آبادم) به مامانم هم گفتم و اوکی شد همه چی. (واقعا دم مامانم قیژژژ که امروز رو غر نزد و ضایع نکرد منو). قرار شد ۱۲ بریم و من ۱:۳۰ بپیچونم بیام خونه.

اولین مهمون من و مامانم بودیم. بیچاره ها هنوز تو آشپزخونه بودن و داشتن کاراشونو میکردن. ۱:۳۰ بود که یکی از دوستاشون اومد و منم که دیرم! شده بود خب، زودی زدم بیرون و اومدم خونه.  ناهارمو خوردم و ۳ رفتم دانشگاه. به همین سادگیاز یه ضعیفه پارتی جون سالم به در بردم!

+ نوشته شده در ;چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388ساعت;10:55 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 15 آوریل 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 3 نظر

Love In Portofino

امروز رفتم ایمیلم رو باز میکنم میبینم یکی از دوستام یه ایمیل زده و این آهنگرو برام فرستاده. این آهنگه منو برد به یه حالی که خیلی دوست دارم توش قرار بگیرم.


همچنان یک ماه داره از سال نو میگذره و هنوز هیچ غلطی در رابطه با اون قولی که به خودم داده بودم نکردم. دیگه کم کم واقعا دارم افسردگی میگیرم وقتی بهش فکر میکنم. 


برای سراسری احتمالا همون حسابداری، رشته خودم رو میزنم. به ما نیومده از این غلطا بکنیم و تغییر رشته بدیم. هنوزم نمیدونم تصمیم درستیه یا نه؟


کمک که نکردین سراسری چی چی رو انتخاب کنم، لااقل هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم!

از اونجایی که نمایشگاه کتاب نزدیکه و از اونجا تری که من یه پایه ثابت نمایشگاه کتاب هستم، امسال می خوام موضوع کتابایی رو که می خونم تغییر بدم و کتاب با موضوع جامعه شناسی بخونم. لطفا اگر کتابی در این زمینه میدونید که خوبه و یه آماتور (منظور آی کیومه! ) مثه من میتونه بفهمتش اسمش، اسم نویسندش و ناشرش رو بگین. منم بجاش قول میدم عروسیتون حسابی با بروبکس شلوغش کنیم!


بعدا اضافه کردم: فردا برای ناهار به یه ضعیفه پارتی دعوت شدیم. دوست مامانم روزش رو مثلا(!!!) با من هماهنگ کرده که منم حتما حضور داشته باشم. حالا انگار من نباشم نمیشه. ساعت ۳ باید راه بیافتم برم دانشگاه اونوقت اونا تازه ۲-۲:۳۰ می خوان ناهار بدن. هماهنگیش منو شرمنده کرده واقعا!

در کل اصلا از مهمونیایی که فقط ضعیفه جماعت توش باشن خوشم نمیاد و حال نمیکنم باهاشون. اما مجبورم برم. شایدم یه جوری به بهونه دانشگاه نیم ساعت بشینم و برگردم.

+ نوشته شده در ;سه شنبه بیست و پنجم فروردین 1388ساعت;7:5 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 14 آوریل 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 7 نظر