آرشیو برای دسته ی ’در راه صعود تا گواهینامه!’

یه شروع هفته خوب.

امروز ۵ صبح بیدار شدم و با دوستم  -که با هم میرفتیم کلاس رانندگی-  بریم دانشگاه شهر قدس، همونی که فوق دیپلمم رو توش خوندم. دوستم مهندسی نرم افزار اونجا قبول شده. دفترچه ثبت نامش رو گرفتیم و اومدیم. یه سری کارا هم خودم داشتم که هیچکدوم انجام نشد. بعد رفتیم مدرسش که مدرک پیش دانشگاهیش رو بگیریم.

یه سر آموزشگاه زدیم برای امتحان سه شنبم. اول می خواستم صبح سه شنبه مامانم رو بفرستم دانشگاه تا یه سری از کارامو انجام بده و خودمم بعد از اینکه امتحانم رو دادم برم. اما بعد فکر کردم شاید مامان ندونه چی به چیه و ماجرا رو برعکس کردم. اسمم رو تو لیست امتحانیا، آخر نفر نوشتم که اگر تا ظهر سه شنبه کارام انجام شد (بقول مامانم “به امید خدا”) و کارای ثبت نام تموم شد بعدش برم برای امتحان. اگرم نرسیدم به موقع برم که اسمم میره تو لیست هفته بعدیا.

خونه که رسیدیم حسابی خسته بودم و ناهار خوردم و بیهوش افتادم. همچینم بگی نگی کمرم درد گرفت دوباره که محلش نمیدم تا از رو بره. عصری که بیدار شدم مامانم یه خبر خیلی خوب داد. یه دادگاهی که حدود ۲ سال بود ادامه داشت خدا رو شکر بنفع ما تموم شد و حق به حقدار رسید. البته دادگاه مربوط به خالم میشه نه مستقیما ما. اما بازم شکرت خدایا.


در ادامه بحث اول پست دیروزم باید بگم که من آدمی نیستم که برای کاری که نکردم و هیچ تقصیری به گردن من نیست بیخودی بگم ببخشید. چرا اگه کاری رو اشتباه انجام داده باشم میگم ببخشید. در جایی که بهم حرفی زده بشه و توهینی شده باشه، اگر خدا تو دهنم بذاره، جواب طرف رو میدم. حالا در حد چیزی که گفته. اما یه موقع هم هست که خیر خدا اینه که سکوت کنم و بعدا بموقع جواب بدم. عین چیزی که دیروز اتفاق افتاد.


مدل ارتباط برقرار کردن من با خدا یه مدل خاصیه. عجیب غریبه در نوع خودش. از اینایی نیستم که وایسم نماز بخونم یا یه کاری کنم که مثلا سرشو گول بمالم. عین اینکه انگار جلوم باشه و خیلی ساله باهاش دوستم، راحت باهاش حرفامو میزنم. گاهی هم باهاش دعوا میکنم، اما بعدش میافتم به غلط خوردن! یا گاهی ازش دلخور میشم و بهخودش از خودش درد دل میکنم. بالاخره بین ۲ تا دوست از این چیزا هست دیگه.

معمولا حرفای مهمی که می خوام با خدا بزنم باید یهو بیافته تو دلم و درست حرف بزنم، نه اینکه یه چیزی بخوام که بعدا پشیمون بشم. مثل همون آرزویی که اینجا کرده بودم. اکثر مواقع وقتی تو رختخواب هستم باهاش حرف میزنم. این چند شبه هم باهاش حرف زدم و اونم جدا یه نشونه بهم نشون داد که مطمئن شدم حرفامو شنیده اون شب.

چند سال پیشم همینطوری شد. موقع خواب باهاش حرف زدم و وقتی خوابیدم یه خواب خیلی عجیب دیدم. از خواب که پریدم تمام بدنم میلرزید اولش، اما بعد که آروم شدم هزار بار شکرش رو کردم که شنیده و نشونه رو بهم نشون داده.

+ نوشته شده در ;شنبه بیست و یکم شهریور 1388ساعت;9:11 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 12 سپتامبر 2009 مربوط به موضوع در راه صعود تا گواهینامه!, روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 4 نظر

در راه صعود تا گواهینامه (۱۶)

دیروز صبح با مامانم پاشدیم رفتیم دانشگاه. یکربع به ۸ اونجا بودیم و به خیال خودم فکر میکردم تازه دیرم رفتم. اما بعد کاشف بعمل اومد کهنمیدونم برای چی چی ساعت کاریشون ۹ شده و دیر میان.

مدیر گروه حسابداری که اومد مدارکم رو بهش نشون دادم و توضیح دادم که یه ترم رزرو کردم و الان برای پذیرش اومدم. از این زن شلا که صبح به صبح که می خواد بیاد سر کارش، مقنعش رو از تو پوشک بچش میکشه بیرون و سرش میکنه. در کمال خونسردی جواب داد “خانم! چون شما ناپیوسته هستی الان نمی تونی ثبت نام کنی. برو بهمن بیا!” یه ذره تعجب کردم که چرا بهمن؟ اگه بهمن برم که ثبت نامم میپره و جام میره تو لیست تکمیل ظرفیتیا و دیگه پر میشه! همینو بهش گفتم اما بازم همون جواب اول رو داد. شک کردم که نکنه داره چرت و پرت میگه. صبر کردم تا مدیر آموزش بیاد.

به اون که مدارکم رو نشون دادم گفت “نه، کی میگه بهمن بیا؟ اونموقع بیایی که دیگه نمی تونی ثبت نام کنی. شما باید ۲۴ ام بیایی برای ثبت نامت. الان رکوردای شماها باز نیست. تنها موردی که شاید یه ذره مشکل پیش بیاره براتون اینه که ترم اول هر واحدی که بهتون دادن رو باید بگیرین، دلبخواهی نمی تونین واحد بردارین.” منم از لجم گفتم پس به اون خانم بگین که وقتی چیزی رو نمیدونن راهنمایی اشتباه نکنن. اگه میرفتم بهمن می اومدم کی جوابگوی من بود؟…مدیر آموزش هم کم نذاشت و رفت یه حالی! به خانمه داد.

۲۴ام هم باید امتحان شهرم رو بدم، هم اینکه ثبت نامم رو انجام بدم. احتمالا مامان رو میفرستم دانشگاه تا یه ذره کارامو انجام بده و خودمم بعد از امتحان شهر میرم.


دیروز اون یه جلسه تمرینی که سرهنگ برام نوشته بود رو رفتیم. پارکام همه خوب بود.

تو راه برگشت که می اومدیم، تو خیابون هدایت می خواستم بپیچم تو ولی آباد و بیام سمت آموزشگاه.  تو لاین چپ بودم، راهنمایی چپم رو هم زده بودم و پشتم رو نگاه کردم و نزدیک تقاطع بودم و می خواستم بپیچم. پام رو کلاج بود که دندم رو یک بزنمف یهو دیدم یه صدایی اومد و مربیه ماشین رو نگه داشت و دستشو گذاشت رو بوق و د بوق بزن. یه پیکانیه بیشعور از راست سبقت گرفت که زودتر از من بپیچه و بره، با سپر عقبش زد به سپر جلوی ما.

داشتم سکته میکردم. مشکوک شده بودم که آیا تقصیر منه؟ هر چی حلاجی میکردم میدیدم آخه منکه همه چیو رعایت کردم، تو مسیر خودم بودم، سمت چپمم کسی نبود، راه کسی رو هم نگرفته بودم، پس چی شد؟ خدارو شکر تقصیر من نبود هیچ جوره…بقول مربیه میگفت “انقدر ناشی بود که با سپر عقبش زده، میره سپر جلوش رو نگاه میکنه”


روحیم رو بدست آوردم. هر چی خدا خیر بخواد، همون میشه.

+ نوشته شده در ;پنجشنبه نوزدهم شهریور 1388ساعت;12:19 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 10 سپتامبر 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, در راه صعود تا گواهینامه!, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 13 نظر

در راه صعود تا گواهینامه (۱۵)

پنج صبح پاشدم و یکربع به ۶ پشت در آموزشگاه بودم. کوچه تاریک بود. فقط من بودم و زوزه گرگ در دور دست و سوز باد در نزدیکی (برای اینکه جو بدم به ماجرا!) و یه گربه و یه سربازه که بعدا فهمیدم اونم می خواد امتحان بده.

مدیر آموزشگاه یکربع به ۷ اومد و در رو باز کرد. اسمامون رو نوشت و ماهایی که سری اول بودیم نشستیم تو کلاس آئین نامه تا سرهنگ بیاد. آئین نامم رو نفر اولی بودم که دادم. حدود ۳ دقیقه طول کشید. با ۲ تا غلط پاس کردم. از ۱۸ نفر فقط ۷ نفر پاس کردیم با اینکه خیلی آسون بود خدایی.

برای شهر که رفتم اسم دوستم تو لیست یه سرهنگ بود و اسم من تو لیست یکی دیگه. من قبل از دوستم رفتم. همه چیم عالی بود  -به گفته سرهنگه-  اما دوبلم رو خراب کردم و کج شدم من لعنتی. به همین سادگی، به همین خوشمزگی (عین زهرمار) رد شدم. یه جلسه برام نوشت و منتظر دوستم شدم. اون قبول شد.

به مربیم که زنگ زدم بهش بگم چی کار کردیم خیلی بد صحبت کرد باهام و گفت  “سعی کن جلوی من دیگه پیدات نشه.” حالم خوب بود تا قبلش اما اینو که گفت قاطی کردم حسابی و ساکت شدم. وقتی از یه چیزی خیلی ناراحتم یهو ساکت میشم.

کلاسم رو می خواستم بازم با مربیه خودم بگیرم اما همه کلاساش پر بود و نمیتونستم. نهایتا با همون مربی گرفتم که ازمون امتحان گرفته بود. نه مربی خودم و نه اون مربیه اصلا باورشون نمیشد که رد شدم. جفتشون خیال میکردن شوخی کردم همه اینا رو تا پروندم رو دیدن و …

کلاس فردا ۱ تا۳ هست… از ظهر که اومدم خونه یا همش خواب بودم، یا اگرم بیدار بودم یه سره نشستم گریه میکنم. خیلی برام زور داره. این همه زحمت کشیده بودم. زور داره ۱۶ جلسه ای بشم…از خدا می خوام که هفته دیگه کمکم کنه و قبول بشم.


فردا صبح ثبت نام دانشگاه آزاد دارم. بعد از اون باید زودی بیام که به کلاسم برسم.

+ نوشته شده در ;سه شنبه هفدهم شهریور 1388ساعت;10:36 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 8 سپتامبر 2009 مربوط به موضوع در راه صعود تا گواهینامه!, روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 17 نظر

در راه صعود تا گواهینامه (۱۴)

امروز بخاطر تجربه دیروزمون و احتمال اینکه در مرز ضایع شدن بودیم، پنج دقیقه به ۸ رفتیم آموزشگاه. خدارو شکر هنوز مربیمون نیومده بود.

اون مربی که ازمون امتحان گرفته بود و این ۲ جلسه رو گذاشت تو دامنمون، دم آسانسور ماها رو دید و پرسید “کلاس دارین مگه؟” دوستم گفت “شما گفتین برین، ما هم اومدیم!” وقتی رفت به دوستم گفتم دیوونه چرا اینطوری باهاش حرف زدی؟ حالا میره زیرابمونو میزنه ها! گفت “می خواستم یه ذره بندازمش تو عذاب وجدان و حالشو ببریم.”

پایین که اومدیم وقتی دوستم می خواست راه بیافته مربیه با ماشینش اومد کنار دوستم و گفت “از من ناراحت نباشین تورو خدا. من قصد اذیتتون رو نداشتم!”…اونموقع داشتیم از خنده میترکیدیم که پولتیک دوستم گرفته اما حیف که مربیمون تو ماشین بود و نشد بخندیم.

ظهر هم که اومدیم آموزشگاه از مربیمون و اون یکی مربیه، تا مدیر آموزشگاه و کارمندا رو گذاشته بودیم سر کار و میخندیدیم. اینطوری بگم که روز آخری تا حدی پسر خاله-دختر خاله شدیم که همشون برگشتن گفتن “کاش همه هنرجو ها مثل شماها بودن!”…من یکی به عقل همشون شک کردم که از ما آدمای اسکل اینطور خوششون اومده!

فردا آئین نامه و شهر با هم دارم (عین عقد و عروسی). البته اگه زود برم که بتونم تو گروه اول آئین نامه بدم، به شهر هم میرسم. بقول مامانم “به امید خدا!”

+ نوشته شده در ;دوشنبه شانزدهم شهریور 1388ساعت;9:51 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 7 سپتامبر 2009 مربوط به موضوع در راه صعود تا گواهینامه!, روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 12 نظر

در راه صعود تا گواهینامه (۱۳)

روزایی که من و دوستم کلاس میرفتیم همیشه اولین هنرجو ها بودیم. راس یکربع به ۸ اونجا بودیم همیشه. مربیمون یه بار گفت “شد یه بار من سرمو از اتاق بکنم بیرون ببینم شماها نیومدین؟”

امروز و فردا اون ۲ جلسه ای که افتاده بودیم رو داریم میریم. امروز تصمیم گرفتیم که ۵ دقیقه دیرتر بریم و بقول من سنت شکنی کنیم. در حالی که کلی خوشحال بودیم حتما از ما اسکلترم هست که زودتر بیاد، ده دقیقه به ۸ رسیدیم. در آموزشگاه بسته بود و یکی از مربی ها هم بود. این صحنه رو که دیدیم می خواستیم برگردیم بیاییم خونه و ده دقیقه بعد بریم که لااقل اینطوری جلوی یکنفر ضایع شده باشیم. اما مربیه خیال کرد ما بهمون بر خورده که در بسته هست و گفت “من زنگ زدم به آقای {مدیر آموزشگاه} الان میاد باز میکنه” و منصرفمون کرد. اگر مربیمون یهو سر میرسید حسابی ضایع بود. حتی احتمال اینو میدادیم که یه چیزی تو  مایه های همون قبلی هم بهمون بگه.

تو این مدت یک بار نشد ببینم مدیر آموزشگاه ژولی پولی باشه یا لباس دیروزش تنش باشه، کفشاش خاکی پاکی باشه یا چمیدونم، ریشاش تیغ تیغی شده باشه. وقتی اومد موهاش سیخ سیخی بود که معلوم بود نرسیده شونه کنه، چشا ورم کرده که تابلو بود یه آبم نزده و زودی اومده بیرون از خونش که درو باز کنه.

خدارو شکر مربیمون بعد از همه این قضایا رسید و لو نرفتیم. اما اگه میرسد حسابی مرگ بود!

امروزم در حد خودش کرکر خنده بود. با اینکه میدونم فوضولیتون داره میترکه اما حیف که نمی تونم تعریف کنم چون اینطوری بیمزه میشه، باید تو جو میبودین تا بفهمین چی میگم.


معاینه پزشکیم رو امروز انجام دادم. دکتره بجای اینکه بیاد وضعیت قلب و ریه و اینای منو ببینه، بهم گفت “بشین…پاشو…دستاتو ببر بالا…حالا بیار جلوی صورتت…انگشت منو نگاه کن…”

چه ربطی داشت نمیدونم!

+ نوشته شده در ;یکشنبه پانزدهم شهریور 1388ساعت;10:54 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 6 سپتامبر 2009 مربوط به موضوع در راه صعود تا گواهینامه!, روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 12 نظر