پریا، پریا دوست دارم خیال نکن دروغه!


خیلی خاطره و اتفاق بدی بود واقعا. هنوزم که ۲ سال ازش میگذره هر وقت فکرشو میکنم اعصابم داغون میشه حسابی…همش از خدا می خوام که جواب این کار اون آدمارو بده، چون خیلی برام زور داره که اینطور شد.
همیشه وقتی پن کیک، سایه یا رژگونه نو دارم خیلی خوشحالم. اما وقتی به مرحله ای میرسه که تو ظرفش نصفه میشه و رو به تموم شدن خیلی لجم میگیره.
لجم میگیره که اصلا حالا حالاها خیال تموم شدن ندارن. اصلا به اینجا که میرسن هر چی استفادشون میکنی انگار که زیادتر میشن لعنتیا
از صبح تا حالا نمیدونم چی کار کنم دیگه! از چپ و راست همینطور ابراز عشق داره میشه بهم. تا چشم هر چی حسوده بترکه! محبوب بودن هم دردسرای خاص خودش رو داره ها! تا امروز صبح نمیدونستم این همه خاطر خواه دارم!…اینجا رو باز کنین و خودتون بشنوین چیا که بهم ابراز نمیکنن
.
…میون این همه عاشق تو منو صدا بکن، پریا یه بار دیگه تو چشم نیگا بکن…دیگه ترکم نکن، نرو تنهام نذار، بخدا دوست دارم پا روی قلبم نذار…دیگه ترکم نکن، نرو تنهام نذار، بخدا عاشقتم پا روی قلبم نذار…
از من میشنوین این آلبوم جدیده منصور -جنجالی- رو اصلا دانلود نکنین. گلاب به روتون خیلی مزخرف خونده. مرتیکه زن(!) ندیده ذوق کرده از اینی که ازدواج کرده. را به را داره از دختره تشکر میکنه که اومدی با من ازدواج کردی. مرتیکه الدنگ!
خود نا خودآگاهم به خود آگاهم!: چیه لجت میگیره، سوختگی بهت وارد میشه حالا یه نفرم پیدا شده که زن ذلیله و داره از دختره تشکر میکنه و قدر میدونه؟ تا چشت دراد! عرزه داری تو هم برو یکی رو پیدا کن که به دست و پات بیافته و بزنه تو سر خودش از شدت خاک بر سری.
وبلاگم زیاد خواننده نداره. البته منم هیچ وقت به کسایی که از نزذیک میشناسمشون آدرس اینجا رو ندادم. چون دلم می خواد یه Privacy برای خودم داشته باشم و راحت و به دور از سانسور و ناراحتی اینکه شاید حرفم به کسی بر بخوره بنویسم.
این چند وقت اخیر یه چنتا دوست پیدا کردم که یه جورایی شدیم پایه ثابت وبلاگای هم دیگه و یه طورایی هم باهمدیگه کل کل داریم. شیوا، مرتضی (سابقا اورمزد)، مبین، مسی، آرام، پرهام و عمو هوشنگ دوستام هستن.
خلاصه که خیلی خوشحالم که اینجارو دارم.
نمیدونم چرا اما چند وقتیه که این فکر همش تو ذهنمه و دارم بهش فکر میکنم. فکر اینکه ۲۴ سالم کم کم تموم میشه و وارد ۲۵ میشم و همینطور تا…. فکر اینکه هنوز مجردم و باید بالاخره یه روزی که شده -دیر یا زود- ازدواج کنم. البته واضح و مبرهنه که با اون کسی که از هر نظر اوکی دارم روش و اون هم ایضا.
اما چیزی که بیشتر از همه منو به خودش مشغول میکنه اینه که اصلا چرا باید ازدواج کنم؟ مجردی که خیلی بهتره. هم میتونم درسم رو تا جایی که می خوام ادامه بدم بدون دردسر شوهر و زندگی و آقا بالاسر. هم برنامه زندگیم دست خودمه، کی برم؟ کی بیام؟ چی بخورم؟ و هزارتا چیز دیگه. الان که مجردم به یه نفر جوابگو هستم و اونم مامانمه. مسئولیتم با مامانمه و بس. اما اون موقع چی؟ باید به شوهر و خونواده شوهر و خونواده خودم جوابگو باشم. وای ی ی که اگر دردسر مادر شوهر و خواهر شوهر و خونواده شوهر رو داشته باشم. الان که مجردم راحت میتونم هر وقت که خواستم اون چیزی رو که دوست دارم نگاه کنم، گوش کنم، بخونم و یا انجام بدم. در کنار همه اینا هزار و صد دلیل دیگه رو هم اضافه کنید که دلایل قانع کننده ای میشه برای اینکه ازدواج نکنم و بخوام مجرد بمونم. مهمتر از همه اینکه با خیال راحت دارم پیش خونوادم زندگی میکنم و از باهاشون بودن نهایت لذت رو میبرم.
اما اون طرف قضیه هم هست. به قول مامانم “خاله حوری (خاله پدرم) یا ملک (یکی از فامیلای پدریه مامانم) رو ببین؟! با اینکه هنوزم که پیر شدن خوشگلن، پولشونو و زندگیشونو دارن اما همیشه از اینکه تنها هستن و مجردن ناراحتن. از اینکه حالا که دیگه نه پدری هست و نه مادری، خواهرا و برادرا همه رفتن سر خونه زندگیه خودشون و اینا تنها شدن ناراحتن. تا کی میتونی مجرد بمونی و این توجیح ها رو برای خودت داشته باشی؟ همیشه که جوون نیستی! همیشه که ماها دورت نیستیم! بالاخره یه روزی میشه که پیر میشی، ماها میمیریم و تنها میشی. باید یکی باشه که پیشت باشه، باید بچه هایی داشته باشی که زندگیشونو اداره کنی و بشی مثه من و اونا بشن مثه الان تو!”
حرفاش درسته قبول دارم، اما از این طرف هم دلایل خودم رو قبول دارم. یعنی یه جورایی احساس لنگ در هوا بودن دارم. نه این وری رو کامل قبول دارم و نه اون وری رو. به این فکر میکنم که وقتی ازدواج کردم یه زندگی خوبی رو تشکیل میدم با مردی که میتونم بهش تکیه کنم و میشه پشت و پناهم و منم میشم پشت و پناه اون. صاحب بچه (هایی) میشیم که میشن همه هم و غم زندگیمون و همه توانم رو میذارم برای شوهر و بچم (هام). اونا هم همینطور. با هم دیگه مشکلات رو حل میکنیم و آرامش خواهیم داشت. هم خونواده اون میشن خونواده من و هم خونواده من میشن خونواده اون.
اما از اینه ازدواج میترسم که نکنه آدم بدی گیرم بیافته و نذاره پیشرفت کنم و خیلی چیزا رو درون من بکشه؟ مثلا همین سرزنده بودنم رو. نذاره با خونوادم ارتباط داشته باشم و کاری کنه که بینمون جدایی بیافته؟ عین همون کاری که محمد داشت میکرد با من و خونوادم. نکنه کاری کنه که افسرده بشم و فقط بخوام تحملش کنم چون شوهرمه. از چیزی که واقعا بدم میاد همینه، تحمل کردن کسی. یا حتی برعکسش. نکنه آدم خوبی گیرم بیافته و احمق باشم و متوجه نشم و ناخواسته کاری کنم که همه چیز رو گند بزنم توش.
اصلا فکر اینکه باید از مادرم دور و جدا بشم برام خیلی سخته. وقتی پدیده ازدواج کرد و رفت این مسئولیت رو روی پشت خودم حس میکردم -و میکنم- که حالا من باید بیشتر به مامانم برسم و تنهاش نذارم. چون همه زندگی و عمر و جوونیش رو گذاشت پای من و خواهرم. بعد این نهایت نامردیه که من بخوام ازدواج کنم و برم سوی زندگیه خودم. با اینکه تو این حدودا ۷ سال نه پدیده و نه پرهام یک لحظه هم ماهارو تنها نذاشتن، و ما هم همینطور
. همیشه با هم هستیم. مامانم میگه “پدر و مادر وظیفه خودشونه که بچه ها رو وقتی بدنیا میارن ازشون نگهداری کنن. چون بچه ها که به خواسته خودشون نیومدن تو این دنیا، اون پدر و مادر بودن که اونارو آوردن به زور تو این دنیا. بزرگشون کنن. باید دل اینم داشته باشن که بالاخره یه روزی بچه ها بزرگ میشن و میرن سوی زندگیه خودشون و پدر و مادر تنها میشن. پس نباید ناراحت بشن و نذارن بچه ها ازدواج کنن”. کاری که یکی از دوستان خانوادگیمون با ۳ تا دختراش کرده. هر کدوم از دخترا یکی از یکی تحصیل کرده و خشگلترن اما مادره نمیذاره اونا ازدواج کنن چون میگه من تنها میشم. دخترا الان نزدیک ۴۰ سالشون داره میشه کم کم.
گاهی میشینم با خودم به گذشته فکر میکنم میبینم چه احمق بودم که وقتی ۱۹-۲۰ سالم بود داشتم خر میشدم و نزدیک بود ازدواج کنم. بعدش یهو میگم اتفاقا بهتر بود همون موقع ازدواج کرده بودم و میرفتم. اما از طرفیم خوب شد که این کارو نکردم چون نه چیزی از زندگی حالیم میشد اونموقع و نه اینکه اونا Caseهای خوبی برای ازدواج بودن و نه من توان اداره کردن یه زندگی رو داشتم.
اصلا الان که دارم فکر میکنم میبینم همه این تاثیرات منفی و این دید بدی که نسبت به ازدواج دارم از ۲ چیزه. ۱- خاطراتی که از بابام دارم و ۲- تاثیراتی که اون محمد احمق رو من گذاشت و خاطره بابام رو بدتر کرد تو ذهنم. هنوز بعد از ۴-۵ سال نتونستم از ذهنم پاک کنم کاری رو که اون احمق انجام داد. حتی اونروزی که سر خاک عمو احمد اومده بود نمی تونستم از ذهنم بیرون کنم کاری رو که انجام داد.
هر موقع تو یه جمعی هستم که میگن “ایشالا شیرینی شما رو بخوریم” و یا “ایشالا یه پسر خوب برای بیاد” و از این شر و ورا! زود میگم “اوه ه ه ه! حالا کو تا شام؟! مونده هنوز کلی”. جدای اینکه از این شرو ورا متنفرم تو دلم میگم “هنوز نتونستم با خودم کنار بیام، اونوقت چطور میتونم با یکی دیگه که نه میشناسمش و نه میدونم کیه و چیه کنار بیام؟ مگه خاله بازیه؟”…واقعا هم هنوزم موندم تو این فکر و نتونستم با خودم کنار بیام.
رفتم دم در کلاسمون میبینم درش بستس. لای درو باز میکنم که برم داخل یهو میبینم کلاس قبلی هنوز کارشون تموم نشده. تا برمیگردم میبینم یه پسره پشتم وایساده. ۳ متر از جام میپرم که میبینم پشتمه. یهو میگه “استاد مگه کلاس تشکیل نمیشه؟” میگم منکه استاد نیستم و سر حرف باز میشه.
“اصلا بهتون نمی خوره که دانشجو باشید، من فک کردم استادین…چه رشته ای می خونین؟…من عمران می خونم و ترم آخرم…تا حالا ندیدمتون تو دانشگاه!…جدی میگین استاد نیستین؟…تو یه آژانس هواپیمایی تو تجریش کار میکنم. تو شهرداری کرج هم استخدام شدم چند ماهیه…تو گروه علمی رشته خودمونم تو دانشگاه مدیر گروهم…تو گروه دانشگاه هم یه سمتی دارم…آدم با نمک و جذابی هستینا…دوست پسر دارین؟…حالا بگو داری یا نه؟ اگه نداری بیا با من دوست بشو. منم ایمانم. شهریور ۶۳. بخدا بچه خوبیما!…باشه من شمارمو میدم، اما باید قول بدی که حتما بهم زنگ میزنی؟ میزنی؟…”
همه اینارو که داشت میگفت از خنده داشتم روده بر میشدم. دلم می خواست بهش بگم “آخه آدم سیریش، چسب، کنه، آویزون وقتی میگم حالا فکرامو میکنم اگه خواستم بزنگم تا شنبه میزنم، یعنی اینکه گمشو برو ول کن. نه اینکه هی وایسی و از خودتو و کمالاتت تعریف کنی…آخه تویی که میترسی تو دانشگاه لو بری جلوی بقیه، چرا با یه دختر اونم تو راهروی به اون شلوغی وای میسی و حرف میزنی؟”
تا هر کی می اومد رد بشه سریع پشتشو میکرد و میگفت “این منو میشناسه. نمی خوام ضایع بشم” قیافشم دلم می خواست ببینین. ضایع، زاقارت در حد برجای دوقلوی مالزی. وحشتناک خالی بند…دیگه این آخریا داشت به گریه می افتاد که تورو خدا زنگ بزن بهم و اذیت نکن…خلاصه که اینم از اون سوژه ها بود برای خودش…حیف که تنها بودم. اگه با دوستام بودم برای یه ماه سوژه خنده داشتیم.
از طرح رو جلد ویژه نامه نوروزی چلچراغ اصلا خوشم نیومد. زبونم مو که هیچی، شده بود مثه میرزا کوچک خان جنگلی بس که امروز به همه گفتم “آره، بهرام رادانه!”
تو ایستگاه مترو وردآورد که اومدم بیام خونه یه آقای بسیار جنتلمن وایساده بود منتظر قطار تهران. تا قطار بیاد هی منو نظاره میگرد…حالا منم دیدنی بودم واقعا. تو سکوی خانما نشسته بودم و پاهامو دراز کرده بود رو صندلی بقلی و خرت خرت از این اسنک چرخیای چیتوز کوفتم میکردم. پیش خودم گفتم لابد خیلی بد ژستی گرفتم که این آقاهه داره اینطوری نگام میکنه. بعد گفتم که چه فرقی میکنه؟ الان که قطار بیاد هم اون میره به راه خودشو و هم من میرم به راه خودمو دیگه نمیبینمش که چشم بیافته تو چشمشو خجالت بکشم.
قطار اومد و اومدیم صادقیه. بازم دیدمش و کماکان همون فکر قبلی رو به خودم میگفتم… امام خمینی که پیاده شدم بازم با من بود. دروازه دولتم که پیاده شدم بازم با من بود و همچنان اون فکرو داشتم با خودم زمزمه میکردمو به خودم روحیه میدادم…از ایستگاه دروازه دولت که اومدم بیام بالا یهو یکی صدام کرد. برگشتم دیدم همون آقا جنتلمنه هست. میگه “ببخشید خانم! من از وردآورد دنبال شما اومدم. از تو همون ایستکاه خیلی نظرم رو جلب کردین. (فک کن! من با اون ژستم بودم) اگر حمل بر بی ادبی و پررویی من نمیذارین میشه درخواست کنم ازتون که با هم بیشتر آشنا بشیم؟ من از این تیپ دختر خانمایی مثه شما خیلی خوشم میاد”
نمیدونم امروز تو شیر نسکافه صبحم مامانم چی ریخته بود که اینطور عشاق دلخسته منو احاطه کرده بودن امروز! خوبه حالا ساعت ۵ خونه بودم، وگرنه که تا شب که بیام، همه تهران میافتادن دنبالم. حالا خوبه همچین آش دهن سوزیم نیستما!
استاد گرامی نیومدن و دست از پا درازتر روانه شدیم به سوی منزل…یکی از دوستان توصیه اکید کرده بود که نرین. اما اسکلی هم عالمی داره به خدا
بعدا نوشتم اینو: یکی از دوستان (که نمیخوام اسم ببرم کیه) در نظر بازی خصوصی خودش با من فرمایید که “ببخشید این مهره ماری که دارید رو از کجا خریدید؟ مثل اینکه جواب میده ها. یا شایدم ناقلا رفته بودی امام رضا دعا کردی که هر چه زودتر یه اتفاقایی بیفته.”
به نکته خوبی اشاره کرده. باور نمیکنین اگه بگم تنها چیزی که به امام رضا نگفتم همین یه مورد بود. اتفاقا خیلی هم خواسم رو جمع کرده بودم که یهو از دهنم چیزی نپره. دلیلش رو بعدا مینویسم چیه، پستش فعلا ثبت موقته.
یکی از کانای ماهواره یه برنامه ای داره به اسم “مرد درجه ۲”. ۲ یا ۳ قسمت بیشتر ندیدم. تصادفا امروز صبح که نشسته بودم پای تلویزیون یهو دیدم قسمت آخرشه و دختره یکی رو انتخاب کرد بالاخره.
از این جور برنامه ها اصلا خوشم نمیاد. چون آدمایی رو نشون میده که هر چقدر خوشتیپ و پولدار و باحال باشن، این اعتماد بنفس و عرزه رو ندارن که تو اجتماع یکی رو برای خودشون پیدا کنن. بنظر من اینطور برنامه ها مثه یه جور سیرک میمونه که یه مشت آدم میان و Show میدن و میرن.
از اریک امانوئل اشمیت چنتا داستان کوتاه و یه نمایشنامه خوندم تا حالا. نمایشنامه “خرده جنایتهای زنا شوهری” که واقعا عالی بود. ۲ بار این کتابو خوندم و هر دوبارم کلی خر کیف گشتم.
تو اون سری کتابایی که خریده بودم همین چند هفته پیش، چنتا کتاب دیگه هم ازش خریدم. یه نمایشنامه هست بنام “مهمانسرای دو دنیا” که امروز همش رو خوندم تو مترو که بودم. واقعا شاهکاره اینم. مخصوصا اون جایی که ژولین داره عشقش رو به لورا ابراز میکنه. یا آخرش که غیب آموز از خودگذشتگی میکنه برای لورا.
موضوعش رو هم خیلی دوست دارم. کلا از این طور جریانات و موضوعات خیلی خوشم میاد. گاهی که فکرم به چیز دیگه ای مشغول نیست به این موضوع فکر میکنم و همیشه هم کلی سوال برام پیش میاد دربارش…خلاصه که پیشنهاد میکنم بخرینش و بخونینش و حالشو ببرین.
این لینک رو باز کنین و نفر ۲۴ام رو یه نگاهی بهش بندازین… ظاهرا رتبه اولم…من واقعا شرمندم که…
پ.ن: با تشکر از برادر پرهام
خبر بد اینه که بالاخره مامانم مجبور شد امروز تو آرنج دست راستش تزریق کنه. ۸۰ جلسه فیزیوتراپی کرد اما اون سوریه رفتن لعنتی همه چیز رو بر آب کرد. اگر اونجا حموم نمیرفت و آب یخ نبود و سرما نمیخورد مجبور نبود تزریق کنه امروز…بازم خدارو شکر که اگر خدا دردی رو میده، درمونش رو هم میده.
اما خبرای خوب!
ساعت ۵:۱۵ عصر از دانشگاه رسیدم خونه و فورا نشستم غذا بخورم. ساعت ۵:۲۰ دقیقه بود خواهرم زنگ زد و گفت تا ۱۰ دقیقه دیگه آماده باشین ما میاییم دنبالتون بریم سونوگرافی سه بعدی برای تشخیص جنسیت بچه.
این مطبی که امشب رفتیم دکتر اجازه نمیده که همراها برن داخل، تو سالن انتظار یه مانیتور گذاشته که همراها ببینن تو شیکم مادره چه خبره… همینطوری که داشتم فیلم میگرفتم دقت هم میکردم که ببینم بچه چیه؟! یهو گفتم دختره! منشیه گفت “مگه شما دکتری؟ دکتر بهنیا باید تشخیص بدن!”…خواهرم که بیرون اومد نیشش تا دم مخچه هاش باز بود از ذوقش. یهو زد زیر گریه و گفت “بچه دختره.”. همه چیزش هم کاملا سالمه خدارو شکر
…وای خدا جونم هوارتا شکرت که یه بچه سالم دادی بهمون و بازم شکرت که دختر دادی بهمون. هممون عاشق دختریم.
اینطور که دکتر تخمین زده ۳ امرداد بدنیا میاد. منم که ۸ امرداد تولدمه. خاله و خواهر زاده میشیم امردادی…باور نمیکنین اگر بگم هر شب دارم یه نقشه میکشم که برای خواهرزادم چی کارا میکنم و چیا بهش یاد میدم و کجاها میبرمش. همش دارم حساب میکنم که سال دیگه این موقع چند ماهشه و چی کارا میتونه بکنه.
جمعیت مونث خونمون از امشب شده ۴ نفر.
خبر خوب بعدی اینه که ۲۰ اسفند میشه ۷ سال که خواهرم و شوهرش عقد کردن….با اینکه اون روز هممون گریه میکردیم از کاری که پدر پرهام انجام داد، اما خاطره خوبش رو داریم که خدا یه داماد خوب بهمون داد. خداروشکر که خواهرم سر خونه زندگیه خودش رفته و من یکی بهشون افتخار میکنم.
