تولد وبلاگم مبارک—بالاخره ازدواج بکنم یا نکنم؟!

۲۳ اسفند ۱۳۸۴ این وبلاگ رو راه انداختم و شروع کردم به نوشتن. اولش اصلا نمی دونستم چی باید بنویسم و چیکار باید بکنم. فروردین ۸۵ که نوشتم دیگه تا دی ماهش سری نزدم به اینجا و هیچی ننوشتم. وقتی دی ماه دوباره اومدم فکر میکردم که وبلاگ منحل شده باشه خود به خود. اما وقتی دیدم سرجاشه ذوق کردم و دیگه از اون به بعد دائما نوشتم.

وبلاگم زیاد خواننده نداره. البته منم هیچ وقت به کسایی که از نزذیک میشناسمشون آدرس اینجا رو ندادم. چون دلم می خواد یه Privacy برای خودم داشته باشم و راحت و به دور از سانسور و ناراحتی اینکه شاید حرفم به کسی بر بخوره بنویسم.

این چند وقت اخیر یه چنتا دوست پیدا کردم که یه جورایی شدیم پایه ثابت وبلاگای هم دیگه و یه طورایی هم باهمدیگه کل کل داریم. شیوا، مرتضی (سابقا اورمزد)، مبین، مسی، آرام، پرهام و عمو هوشنگ دوستام هستن.

خلاصه که خیلی خوشحالم که اینجارو دارم.


نمیدونم چرا اما چند وقتیه که این فکر همش تو ذهنمه و دارم بهش فکر میکنم. فکر اینکه ۲۴ سالم کم کم تموم میشه و وارد ۲۵ میشم و همینطور تا…. فکر اینکه هنوز مجردم و باید بالاخره یه روزی که شده -دیر یا زود- ازدواج کنم. البته واضح و مبرهنه که با اون کسی که از هر نظر اوکی دارم روش و اون هم ایضا.

اما چیزی که بیشتر از همه منو به خودش مشغول میکنه اینه که اصلا چرا باید ازدواج کنم؟ مجردی که خیلی بهتره. هم میتونم درسم رو تا جایی که می خوام ادامه بدم بدون دردسر شوهر و زندگی و آقا بالاسر. هم برنامه زندگیم دست خودمه، کی برم؟ کی بیام؟ چی بخورم؟ و هزارتا چیز دیگه. الان که مجردم به یه نفر جوابگو هستم و اونم مامانمه. مسئولیتم با مامانمه و بس. اما اون موقع چی؟ باید به شوهر و خونواده شوهر و خونواده خودم جوابگو باشم. وای ی ی که اگر دردسر مادر شوهر و خواهر شوهر و خونواده شوهر رو داشته باشم. الان که مجردم راحت میتونم هر وقت که خواستم اون چیزی رو که دوست دارم نگاه کنم، گوش کنم، بخونم و یا انجام بدم. در کنار همه اینا هزار و صد دلیل دیگه رو هم اضافه کنید که دلایل قانع کننده ای میشه برای اینکه ازدواج نکنم و بخوام مجرد بمونم. مهمتر از همه اینکه با خیال راحت دارم پیش خونوادم زندگی میکنم و از باهاشون بودن نهایت لذت رو میبرم.

اما اون طرف قضیه هم هست. به قول مامانم “خاله حوری (خاله پدرم) یا ملک (یکی از فامیلای پدریه مامانم) رو ببین؟! با اینکه هنوزم که پیر شدن خوشگلن، پولشونو و زندگیشونو دارن اما همیشه از اینکه تنها هستن و مجردن ناراحتن. از اینکه حالا که دیگه نه پدری هست و نه مادری، خواهرا و برادرا همه رفتن سر خونه زندگیه خودشون و اینا تنها شدن ناراحتن. تا کی میتونی مجرد بمونی و این توجیح ها رو برای خودت داشته باشی؟ همیشه که جوون نیستی! همیشه که ماها دورت نیستیم! بالاخره یه روزی میشه که پیر میشی، ماها میمیریم و تنها میشی. باید یکی باشه که پیشت باشه، باید بچه هایی داشته باشی که زندگیشونو اداره کنی و بشی مثه من و اونا بشن مثه الان تو!”

حرفاش درسته قبول دارم، اما از این طرف هم دلایل خودم رو قبول دارم. یعنی یه جورایی احساس لنگ در هوا بودن دارم. نه این وری رو کامل قبول دارم و نه اون وری رو. به این فکر میکنم که وقتی ازدواج کردم یه زندگی خوبی رو تشکیل میدم با مردی که میتونم بهش تکیه کنم و میشه پشت و پناهم و منم میشم پشت و پناه اون. صاحب بچه (هایی) میشیم که میشن همه هم و غم زندگیمون و همه توانم رو میذارم برای شوهر و بچم (هام). اونا هم همینطور. با هم دیگه مشکلات رو حل میکنیم و آرامش خواهیم داشت. هم خونواده اون میشن خونواده من و هم خونواده من میشن خونواده اون.

اما از اینه ازدواج میترسم که نکنه آدم بدی گیرم بیافته و نذاره پیشرفت کنم و خیلی چیزا رو درون من بکشه؟ مثلا همین سرزنده بودنم رو. نذاره با خونوادم ارتباط داشته باشم و کاری کنه که بینمون جدایی بیافته؟ عین همون کاری که محمد داشت میکرد با من و خونوادم. نکنه کاری کنه که افسرده بشم و فقط بخوام تحملش کنم چون شوهرمه. از چیزی که واقعا بدم میاد همینه، تحمل کردن کسی. یا حتی برعکسش. نکنه آدم خوبی گیرم بیافته و احمق باشم و متوجه نشم و ناخواسته کاری کنم که همه چیز رو گند بزنم توش.

اصلا فکر اینکه باید از مادرم دور و جدا بشم برام خیلی سخته. وقتی پدیده ازدواج کرد و رفت این مسئولیت رو روی پشت خودم حس میکردم -و میکنم- که حالا من باید بیشتر به مامانم برسم و تنهاش نذارم. چون همه زندگی و عمر و جوونیش رو گذاشت پای من و خواهرم. بعد این نهایت نامردیه که من بخوام ازدواج کنم و برم سوی زندگیه خودم. با اینکه تو این حدودا ۷ سال نه پدیده و نه پرهام یک لحظه هم ماهارو تنها نذاشتن، و ما هم همینطور
. همیشه با هم هستیم. مامانم میگه “پدر و مادر وظیفه خودشونه که بچه ها رو وقتی بدنیا میارن ازشون نگهداری کنن. چون بچه ها که به خواسته خودشون نیومدن تو این دنیا، اون پدر و مادر بودن که اونارو آوردن به زور تو این دنیا. بزرگشون کنن. باید دل اینم داشته باشن که بالاخره یه روزی بچه ها بزرگ میشن و میرن سوی زندگیه خودشون و پدر و مادر تنها میشن. پس نباید ناراحت بشن و نذارن بچه ها ازدواج کنن”. کاری که یکی از دوستان خانوادگیمون با ۳ تا دختراش کرده. هر کدوم از دخترا یکی از یکی تحصیل کرده و خشگلترن اما مادره نمیذاره اونا ازدواج کنن چون میگه من تنها میشم. دخترا الان نزدیک ۴۰ سالشون داره میشه کم کم.

گاهی میشینم با خودم به گذشته فکر میکنم میبینم چه احمق بودم که وقتی ۱۹-۲۰ سالم بود داشتم خر میشدم و نزدیک بود ازدواج کنم. بعدش یهو میگم اتفاقا بهتر بود همون موقع ازدواج کرده بودم و میرفتم. اما از طرفیم خوب شد که این کارو نکردم چون نه چیزی از زندگی حالیم میشد اونموقع و نه اینکه اونا Caseهای خوبی برای ازدواج بودن و نه من توان اداره کردن یه زندگی رو داشتم.

اصلا الان که دارم فکر میکنم میبینم همه این تاثیرات منفی و این دید بدی که نسبت به ازدواج دارم از ۲ چیزه. ۱- خاطراتی که از بابام دارم و ۲- تاثیراتی که اون محمد احمق رو من گذاشت و خاطره بابام رو بدتر کرد تو ذهنم. هنوز بعد از ۴-۵ سال نتونستم از ذهنم پاک کنم کاری رو که اون احمق انجام داد. حتی اونروزی که سر خاک عمو احمد اومده بود نمی تونستم از ذهنم بیرون کنم کاری رو که انجام داد.

هر موقع تو یه جمعی هستم که میگن “ایشالا شیرینی شما رو بخوریم” و یا “ایشالا یه پسر خوب برای بیاد” و از این شر و ورا! زود میگم “اوه ه ه ه! حالا کو تا شام؟! مونده هنوز کلی”. جدای اینکه از این شرو ورا متنفرم تو دلم میگم “هنوز نتونستم با خودم کنار بیام، اونوقت چطور میتونم با یکی دیگه که نه میشناسمش و نه میدونم کیه و چیه کنار بیام؟ مگه خاله بازیه؟”…واقعا هم هنوزم موندم تو این فکر و نتونستم با خودم کنار بیام.

+ نوشته شده در ;جمعه بیست و سوم اسفند 1387ساعت;11:11 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در جمعه, 13 مارس 2009 ساعت 11:11 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

9 پاسخ به “تولد وبلاگم مبارک—بالاخره ازدواج بکنم یا نکنم؟!”

  1. نسیم شمال گفته :

    شنبه 24 اسفند1387 ساعت: 2:20

    سلام دوست جان… چطوری؟
    تولد وبلاگت مبارک
    راستی خاله بازی رو خوب اومدی… گاهی نباید زیاد بهش فکر کرد .

  2. مبین.م گفته :

    شنبه 24 اسفند1387 ساعت: 10:29

    خواهر جان باهات صد در صد موافقم…..
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    پس جنس خودتون رو میشناسی

  3. مرتضی گفته :

    شنبه 24 اسفند1387 ساعت: 11:4

    هورااااااااااااااا
    گنده این جمع تولدشه
    تو از همه این بچه هایی که نوشتیشون با سابقه تری
    بابا گنده. بابا با سابقه
    حداقل یه تولد بگیر ما هم جمع شیم یه کم خوش بگذرونیم.
    در مورد این متنی که نوشتی والله تقریبا همه این مردمی که من میشناسمشون این ترس رو دارن. واقعا دوگانگی عجیبیه که نمیشه براش فرمول داد. ولی خب اگه یه روز به شیرینی خوردن افتادی ما رو هم خبر کنیا. ما مفتخوریم. اگه خبری شد ما رو هم خبر کن.
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    تو هم بجای اینکه یه دردی دوا کنی، فقط به فکر شیکمتی و بس

  4. Meci گفته :

    شنبه 24 اسفند1387 ساعت: 19:44

    وای خواهر جدی میخواستی تو 19 سالگی بپری؟به خیر گذشته ها
    من میگم دوستی مردان غنیمته ولی ازدواج یه بحث جداس مسئولیت داره جیزه!
    این محمد بدخواته؟
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    در نوع خودش یه دیوونه ای هست

  5. Meci گفته :

    شنبه 24 اسفند1387 ساعت: 19:48

    مبارک مبارک تولدش مبارک

    کلی ذوقیدم منم جزء دوستات آوردی
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خواهر میدونستم زودتر این کارو میکردم به خدا

  6. پرهام گفته :

    یکشنبه 25 اسفند1387 ساعت: 22:43

    به به. تولد. پس کیک و شیرینی کجاست؟ برای همین کادو هم نمیدیم
    من از همین الآن گفته باشم با هیشکی کل کل ندارم، مخصوصاً آشناها (خواهر و خاله و ….)
    با این عصبانیتی که Meci (پسوند نمی دونم چی بذارم!) از خود ساطع کرد در مورد محمد من یکی که هیچ حرف اضافی ندارم.
    ولی من میگم پسرا نباید ازدواج کنند، دخترا باید ازدواج کنند! چطوریش رو نمی دونم!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    ما کادو میگیریم بعد طبق اوزان و ابعاد کادو کیک میدهیم. عین یوزارسیف که گندم میده به مردم.
    منظورت چیه از کل کل؟ متوجه نشدم.

    برادر شما چه رشته ای میخونید؟

  7. پرهام گفته :

    دوشنبه 26 اسفند1387 ساعت: 23:17

    خب پس قسمت نیست شما کادو بگیرید یا من کیک بخورم
    کل کل هم مهم نیست. شما نوشتید دیگه
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    جدی متوجه نشدم منظورت چیه از کل کل

  8. پرهام گفته :

    سه شنبه 27 اسفند1387 ساعت: 20:36

    پس تو خماریش بمونید

  9. عمو هوشنگ گفته :

    شنبه 1 فروردین1388 ساعت: 14:11

    سلام
    اولا عیدت کلی مبارک باشه، سال خوبی رو برای خودت و خانواده ات آرزو میکنم
    دوما خیلی به نظر من داری بد به این قضیه نگاه میکنی، شایدم طرز فکر و ایران اشتباهه، منظورم اینکه ازدواج رو مثل خرید میدونن، نکنه شوهرم خوب باشه، نکنه بد باشه، خب دیگه وقتشه، نه هنوز زوده …
    نمیخوام دخالت کنم، ولی ببین خودت کی رو دوس داری، با کی راحتی، کی همونیه که تو میخوای
    انتخاب کن قبل از اینکه انتخابت کنن
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    سلام
    ممنونم. منم برای شما سال خوبی رو آرزو میکنم.
    مشکل اینه که هنوز نتونستم با خودم کنار بیام چه برسه به اینکه بخوام ببینیم کی رو میتونم انتخاب کنم؟ یا کی نسبتا همونیه که من تو فکرم دارم
    رسم و رسوم رو هم اصلا نیستم. همین رسم و رسوما هستش که بیچارمون کرده