حضرت عزرائیل

از اونجایی که این موضوع رفتن من خاطر دوستان رو کمی تا قسمتی ابری، مسترس و مضطرب کرده، تصمیم گرفته ایم تا اطلاع ثانوی با تمام توان خویش حضرت عزرائیل را با تبهر کامل، بدون قطره ای خین و خین ریزی دور زده تا موجب تشویش خاطر دوستان نشویم
اما به خدا جدی گفتم که قلبم درد میکنه
خلاصه هر چی خوبی دیدن از من صد در صد اشتباهی بوده. شک نکنید اصلا… هر چیم بدی بوده حتما حقتون بوده دیگه
از طرفی دوست ندارم الان اتفاق بیافته و فکر میکنم زوده هنوز، لز طرفی هم نگرانم که پس کی می خواد اتفاق بیافته؟ نکنه هی دیر و دیرتر بشه؟!
یه حسی تو پس ذهنم میگه داره هی نزدیک و نزدیکتر میشه بهم و انقدر زمانی نمونده که برسه…نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت یا سیب زمینی!
یه جورایی میترسم از اینی که پیش بیاد، از طرفی هم به خودم هی دلداری میدم که مگه چیز ترس داریه؟ مگه لولو خورخورس که میترسی بخورتت؟
لز طرفی دوست دارم ببینم چطوریه، از طرفی هم فکر میکنم اگر پیش نیاد همیشه یه موضوع جالب میمونه برام!
بقیه رو که میبینم، نمیدونم حس خوشبختیه یا غرور که میاد سراغم و میگه الان من اینطوریم و اونا تو حسرت یه ثانیه مثه من بودن موندن…خنده داره اما گاهی بواسطه همین حس غرور، میشم عین بچه های ۵ ساله و دلم می خواد زبونمو دربیارم و بگم “هه هه! دوست داشتی جای من بودی الان؟”
نمیدونم چرا نسبت به این موضوع اینطور حس دو گانه دارم!


این همه آسمون ریسمون بهمدیگه بافیتم (یکی از صرفهای فعل بافتن هست) که به روی خودم نیارم از شنبه امتحانام شروع میشه ه ه ه ه!
– صرف فعل بافتن: بافیتم….بافیتی…بافت
بافیتیم…بافیتین…بافیتن
اون موقع ها بخاطر شرایط سنیم که ایجاب میکرد دفتر عقاید داشتم. هر کی رو که خوشم می اومد ازش -دختر یا پسر- ازش می خواستم که تو دفترم بنویسه. مامانم، خواهرم، دوستای مدرسه و البته سامان…کم کم کار سامان زیاد شد درگیر روزمرگی زندگی شد و دیگه روابط کم و کمتر شد. اما هر از گاهی سعید تماسی میگرفت -و البته هنوزم میگیره- و از حال و احوال همشون خبر دار میشدیم.
حالا حدود ۱۰ سال از اون روزا میگذره و بزرگ شدم…۲ یا ۳ شب پیش بود که من و مامانم داشتیم حرف میزدم و نمیدونم چطوری شد که بطور یهویی حرف سامان و سعید پیش اومد و کلی یاد اونموقع ها افتادیم…امشب -چند دقیقه پیش، ۷:۳۰ عصر روز چهارشنبه مورخ ۱۸ دی- سعید دوباره زنگ زد و کلی حال و احوال از این حرفا…گوشی رو که دادم به مامانم یهو شنیدم که داره میگه: “نه ه ه ه! جدی میگی؟! خدا بیامرزتش! خیلی ناراحت شدم.”..یهو ترسیدم که چی شده؟….سعید به مامانم گفت که پریشب سامان سکته مغزی میکنه و تموم میکنه.
به همین سادگی همه چیز تموم شد و حالا سامان مونده زیر یه خوار خاک و یاد سامان تو خاطرها…سامان! خدا رحمتت کرده که از این دنیا بردتت.
