مدل جدید

به خودم قول دادم که حتما بعد از عید نوروز یه کاری رو انجام بدم. خلا ناشی از این قضیه حسابی داره اذیتم میکنه…البته بودنشم یه جورایی اذیت میکنه و نبودنش یه جور دیگه، اما به هر حال: قول دادم به خودم دیگه و نمی تونم زیرش بزنم.
خیلی دلم میخواد یه روز از صبح تا شب با دوستام برم بیرون و حسابی بگردیم و دیوونه بازی از خودمون در بیاریم. خسته شدم بس که این مدت همش سعی کردم دختر محجوب و متینی باشم و مثه آدمای ۹۰۰ ساله رفتار کنم…ابز حالا خداروشکر این مشهد یه روزه داریم میریم و یه ذره از این حال و هوا در میام
طی ۲ هفته گذشته حسابی هر چی بلا بوده سر خودم آوردم. اونروزی که عمو احمد فوت کرده بود، سر تختشو گرفته بودم که ببریم تو اتاق که ناخن شصت پام که از تو گوشت شکست. چند روز پیشا هم دست راستم محکم خورد لبه میزو ورم کرده و زخم شده. انگشت اشاره دست چپم هم دقیقا از روی بند بریده و عین چاله فضایی گود شده. از پارسالم که پام ۳بار شکست اون مچ بنده که توش آهن داره رو میبندم که دوباره یه بلای دیگه سر پام نیاد که عمل لازم بشم…اینارو داشته باشین و ادامه رو بخونین.
اون روزی که نذری داشتیم گشاد خانوم هم اومده بود. شبش من و پدیده رفته بودیم شعله زرد یکی از دوستامونو بدیم و بیاییم که دم در با شوهرش منو دیدن…داشتم با شوهرش سلام و احوالپرسی میکردم که یهو گشاد خانوم گفت “به مهرداد بگو دستت چی شده؟…انگشتت چی شده؟…ناخن پات چی؟…اون چیه که بستی به پات؟” منم که دقیقا عین این احمقا وایساده بودم جواب میدادم. خیلی از خودم لجم گرفته.
تعریفام که تموم شد با یه قیافه حق به جانب رو به مهرداد گفت “حالا تو بگو اینطوری که این زده همه جاشو درب و داغون کرده دیگه کسی میاد بگیرتش؟” و زد زیر خنده…دقیقا دود از سرم داشت بلند میشد. دلم می خواست بزنم تو دهنش و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم دختره احمقو. تنها کاری که کردم برگشتم گفتم “برو بابا دیوونه، حال داری! اقای علیزاده خدانگهدار”
دفعه چندمه که داره اینطوری به من میگه و هر دفعه هیچی بهش نگفتم. این دفعه اگه بگه واقعا جوابشو میدم. می خواد ناراحت بشه، می خواد نشه: به (…!). بهش میگم “من مثه تو حل شوهر ندارم که تا ۲۳ سالم نشده بدوام شوهر کنم که یه موقع نکنه جا بمونم و بترشم. انقدم عقل دارم که دانشگامو نصفه نیمه ول نکنم و افسارمو بدم دست یکی دیگه. هر وقت اومدم به تو بگم شام امشب منو بده برو برای من شوهر پیدا کن.”
از اون روز تا حالا یادش که می افتم حسابی لجم میگیره.
از این به بعد می خوام پستای وبلاگم رو این مدلی بنویسم. یکمله نویسی دیگه لوس شده بود حسابی و دل خودمو زد، چه برسه به شماها!
سفر: اگر خدا بخواد هفته دیگه با مامانم و خاله نرگس (زن عمو احمد) داریم میریم مشهد که خاله نذر هر سالش رو ادا کنه. فکر کنم این سفر شیشمی باشه که من و مامان و خاله با هم میریم و البته همیشه بهمون خوش گذشته…این سفر برای خاله خیلی خوبه تا از این حال و هوا در بیاد.
۲سال پیش تو آذر که رفته بودیم برای یه کاری آجیل نذر کردم که تا بهمنش ادا شد و آجیلش رو امسال تو مهر که رفتیم دادم…مهر امسال هم برای کنکور دوباره آجیل نذر کردم که حالا باید بدم. ایول خدا جونم، دمت گرم.

شوت و هک !: آیا رابطه ای بین شوت بودن و هک شدن وجود داره؟… اگه از اون دسته آدمایی هستین که میگین رابطه ای وجود نداره، بهتون ثابت میکنم که وجود داره! (اما قبلش اضافه میکنم که خیلی منحرفید!!!)
بنظر شما به یه آدمی که E-Mail ID خودش رو فراموش کنه، اصرار هم داشته باشه که حتما یکی هکش کرده و بعد زنگ بزنه به دخرت داییش و ازش بخواد E-Mail ID شو بخونه، چی باید گفت؟ شمارو نمیدونم اما ما که میگیم طرف از بیخ شوته!!!… یه موقع فک نکنین این اتفاق دیشب برای من افتادها!
اس اس: گلاب به روتون از ساعت ۴ صبح تا الان یک اس اسی گرفتم که نگوووووو…دیگه نفس برام نمونده بس که…
بدون شرح: ببینین دیگه خودتون. من چی بگم؟!
حال و روز خودمم که زیاد جالب نبود. تا یاد عمو احمد میافتادم یا اگر عکس عمو رو می دیدم فورا یاد خاطره هایی که ازش دارم می افتادم و پقی میزدم زیر گریه. صداش هنوز تو گوشمه. واقعا سخته که یهو پشت آدم خالی بشه. اما از امروز تصمیم گرفتم که گریه نکنم دیگه.
از شیوا، اورمزد، مبین، مسی، پرهام، عسل و عمو هوشنگ هم ممنونم که برام پیام گذاشته بودن.

یه پشتیبان از ما (من و مامانم و خواهرم) کم شد…عمو احمد عموی واقعی خودم نبود. یه جورایی عمو خوندم بود. اما از یه عموی واقعی چیزی کم نذاشت. کاری که پدرم نکرد عمو احمد برای من و خواهرم انجام داد. رک بخوام بگم یعنی پدرم لیاقت انجام دادنش رو نداشت و نخواهد داشت تا زمانی که بمیره.
زمانی که دیپلم گرفتم، کار پیدا کردم، دانشگاه رفتم و حتی تازگیا که کارشناسی قبول شدم، فقط عمو احمد بود که بجای پدر بی لیاقتم بهم تبریک بگه و به اندازه یه پدر واقعی خوشحال شد… مگه من از پدر چی می خوام؟ همیشه که پول نیست نیاز آدم. نیاز عاطفی مهمتره تا نیاز مالی. اما پدرم دریغ کرد و رفت سوی زندگیه خودش. خوش باشه!
از ۶ سالگیم به بعد، تا الان که پدر نداشتم فقط عمو احمد بود که میدونست من چند سالمه، کلاس چندمم، چی کار میکنم، چی میخونم و …نه پدر خودم. حتی مطمئنم پدر خودم اگه منو تو خیابون ببینه عمرا منو بشناسه. همینطور که ۶ سال پیش پدیده رو دید و نشناخت وقتی تو خیابون دید.
این مدت که عمو مریض بود، مخصوصا این ۲ ماه آخر که دیگه از کمر به پایین فلج شده بود حاله نرگس خیلی براش زحمت کشید. روی همشون فشار بدی بود اما روی خاله بیشتر بود.
امروز که داشتن عمو رو میذاشتن تو خاک اصلا باورم نمیشد که دیگه عمو نیست. هنوزم باورم نمیشه که از این به بعد باید با کی کل کل کنم سر اینکه بابام چون پدرمه باید در موردش خوب فکر کنم؟!..صداش تو گوشمه که چطوری حرف میزد.
عمو جون خیلی زود رفتی. اینو بدون خیلی دوست داشتم و دارم همیشه. آروم بخواب از این به بعد.
اخطار جدی: هر کی بخواد تو نظر دونی، نظری در مورد پدرم بده و بخواد بالای منبر بره و تیریپ نصیحت برداره، جملش رو پاک میکنم!
