بایگانی نویسنده

منشا تمام فتنه های زنانه!

دیروز عصر اومدم بیام نت میبینم تلفنم قطعه! تعجب کردم که چرا باید قطع باشه؟ منکه بدهی ندارم! از این طرفم اون یکی تلفن خونمون کار میکرد و فقط خط من اینطوری بود. بالاخره بعد از یه ساعت تماس گرفتن با ۱۹۰ معلوم شد چون کابل برگردونه قرعه افتاده به خط من. مجبور شدم با اون یکی خط با شماره هوشمند بیام نت. اینطور بگم که بیچاره شدم بخدا. هیچ صفحه ای باز نمیشد. دیشب بس که پای صفحه اینترنت اکسپلورر منتظر نشستم ۲۵تا موی سفید درآوردم اول جوونی!

این مخابرات منطقه ما معلوم نیست چه غلطی(!!!) میخوره. هر چند وقت یه بار کابل برگردونه. فکر کنم این کابلارو هی از اینور (مثلا چپ به راست) برمیگردونن، بعد چند وقت بعدش حالا برعکس!


به جان خودم هر چی فتنه از این زنا در میاد، منشا همشون تو این آرایشگاه های زنانه هست. خصوصیت اخلاقی پسر و داماد و شوهر همشون رو سه سوته متوجه شدم امروز. این آرایشگاه ها برای خودشون کلی دنیان به خدا!


از من به شما نصیحت که هر وقت از میدون انقلاب رد میشین یه سر برین آش نیکو صفت (بقل ایران فیلم، سر کارگر شمالی) و یه شعله قلمکار بخورین. امکان نداره برم انقلاب و پامو نذارم اونجا.


از یه بنده خدایی که ته کوچمون خونشونه خیلی بدم میاد. از آرایشگاه داشتیم برمیگشتیم اون بنده خدا رو دقیقا سر کوچمون دیدم. یعنی ندیدمش، روم اونوری بود صاف خوردم تو شیکمش. فکر کردم یه عملس که می خواد اذیت کنه، اومدم یه چیزی بهش بگم دیدم این بنده خداس، کلا بی خیال شدم که اصلا یه کلمه هم صداشو نشنوم. فقط یه دونه از اون چشم غره های خفن بهش رفتم.

بیچاره همیشه عذا داره. هر دفعه من اینو دیدم یه تی شرت مشکی با شلوار جین آبی تیره تنش بوده. یه بار می خوارم ازش سوال کنم خسته نمیشی همش مشکی میپوشی؟

+ نوشته شده در ;شنبه بیست و نهم فروردین 1388ساعت;6:47 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 18 آوریل 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 11 نظر

بارون بازی

خدا بگم چی کار کنه اون آدمایی رو که تو خیابون سیگار میکشن و راه میرن. دودش رو که میدن بیرون همش میره تو صورت نفر پشتی -که اتفاقا همیشه هم من هستم- و خفش میکنه.


هم آسمون و هم خدا جفتیشون سر شوخی رو با من باز کردن. از در که میام برم بیرون یا انقدر بارون -و گاهی هم برف- میاد که مجبورم چترمو ببرم. به وردآورد نرسیده همچین آفتابی میشه که کور میشم. یا اولش همچین آفتابی هست که یکی ندونه خیال میکنه ۱۵ امرداد ماه، بعشدم همچین بارونی میاد که انگار خود دوش حموم عمومیه. البته منم شخصا شدیدا از این بارون بازی بیشتر خوشم میاد!


با امروز دقیقا ۲ هفتس که بی خوابی کامل دارم و در مرز غش کردنم.اگر شب تا صبح رو کامل ۸ ساعت نخوابم تو روزش خیلی اذیت میشم و یه جورایی سگ میشم. حالا ببین ۲ هفته که بی خوابی داشته باشم چی میشه.


ساسی مانکن و علیشمس تو دانشگاه ما در رشته عمران حضور دارن!!! ۲تا پسره هستن که اصلا خود این دوتان. موهاشون، هیکلشون، قیافشون، حرف زدنشون، لبسا پوشیدنشون اصلا خود این ۲تاس. دخترا رو هم که بیا و ببین. آمار ورود دخترا به دانشکده فنی بیشتر از ورود به هر کدوم از دانشکده های دیگه دانشگاهمون هست.


نمیدونم چرا از میون هر ۱۰ تا آهنگی که انتخاب میکنم گوش کنم حتما حتما این آهنگ نیناش ناش ساسی مانکن هم هست. فک کن دارم باچلی گوش میکنم، بعد یهو وسطش ساسی مانکن میگه “بیا پیش ما بیشین….”. خدا آخر عاقبتم رو بخیر کنه + نوشته شده در ;پنجشنبه بیست و هفتم فروردین 1388ساعت;9:10 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 16 آوریل 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 12 نظر

خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۸)

ترم ۲ که بودم تو کلاس ریاضیمون یه پسره بود که من ازش خیلی خوشم می اومد. اسمش حامد باجلان. حدودا ۲۸-۹ سالشه. اما خداروشکر تا حالا کاری نکردم که ضایع بشم و لو برم.

استادمون به کسایی که متاهل بودن یه نمره و اونایی هم که بچه داشتن ۲ نمره اضافه تر میداد. فلسفشم این بود که “چون اینا هم کار خونه دارن و هم میان دانشگاه، خیلی ایول دارن”. یکی از این جلسات حامدم گفت من یه دختر ۷ ماهه دارم. منو میگی همچین وا رفتم که حد نداره. مععععععع! آی خورده بود تو حالم که نگو. یه لحظه تو ذهنم تصویر یه قلب تیر خورده ظاهر شد. ترم بعدش معلوم شد که خالی بسته که نمره بگیره.

این چند ترم هم تو بعضی کلاسا با هم بودیم. این ترمم حسابداری صنعتی ۲ و حسابداری مالیاتی با همیم. قبل از  عید اومد به من گفت “خانم آ میشه شمارتون رو به من بدین تا جزوه های صنعتیتون رو ازتون بگیرم؟” و واقعا هم قصدش جزوه گرفتن بود. بیچاره مثه من پلید نیست.

امروز تو دستشویی (اصولا بعد از بوفه تو دانشگاه ما، دستشویی هم محل اجتماع و تبادل نظر و لینک دادنه. کلی نظرات و تصمیمات مهم مهم از این ۲جا سر در میارن!!) یکی از این دخترای ۶۹یی که ترم ۳ هست اومد به من گفت “پریا این حامد باجلان رو میشناسی؟… من ازش خیلی خوشم میاد اما لعنتی سرسخته و اصلا رو نمیده به کسی… تو که چند ترم باهاش بودی آمارش رو داری؟”…خندم گرفته بود که تنها تو دانشگاه من دیوونه نیستم و بدتر از منم هستن. امیدوار شدم به خودم. گفتم عزیز دل برادر! خودتو خسته نکن ما که از ترم ۲ با هم بودیم نتونستیم کاری کنیم و این ترمم که داریم میریم از اینجا، انرژیتو بذار رو یکی دیگه که در این فقره خاص شدیدا زدی به بتون. یه بار دیگه هم ببینم پاتو گذاشتی تو زندگی من، قلم پاتو میشکونم! بیچاره نمیدونست بخنده، نخنده، پس چی کار کنه؟! یه ذره مات مونده بود و بعدش ۲ زاریش افتاد چی دارم میگم.


حدودا یه ماه میشه که وقتی میرم دانشگاه میرم تو مترو، واگن بانوان سوار میشم. از اون روزی که تو واگن بانوان بودم و حلم دادن و پام شکست، میرفتم تو واگن آقایون. تو واگن آقایون امنیت داری لااقل. اما این چند وقت که میرم تو واگن بانوان حسابی کلی رو اطلاعاتم اضافه شده بیا و ببین.

خانومااا {…} و {…} دوخت تایلند ۳ تومن… روژ لب ۲۴ ساعته دارم ۱۵۰۰…لواشک های ترش و تازه ۲تا ۵۰۰ تومن… دم کنی، کار دست خودمه ۱۰۰۰ تومن. اینم کارتم برای سفارش اگر خواستین…خانوما، خواهرا یتیم دارم، ویفر میفروشم ۴تا ۱۰۰۰ تومن (این آخری رو هر وقت میبینم لجم میگیره. اگر داری کار میکنی دیگه چرا دل مردم رو می خوایی به رحم بیاری؟)

بعضیاشون که واقعا بازاریابی و تبلیغاتشون از صدتا بازاریاب حرفه ای عالی تره و سه سوته جنسشون رو میفروشن. اما خدایی چیزایی که میفروشن واقعا از مغازه ارزونتره. البته همون جنسم هست.

اگرم یه موقع رفتین تو واگن بانوان حتما سعی کنین یه چیزی تو گوشتون داشته باشین که بشنوین. در غیر اینصورت حتما از این همه صدا دیوونه میشین. حالا ما گفتیم!


امروز که پاشدم فکر این به سرم زد که بگم چون گروهمون یهو اعلام کرده که چهارشنبه ساعت ۲:۳۰جلسه توجیهی کارآموزی داریم، باید زودتر برم دانشگاه. (ارواح همه جد و آبادم) به مامانم هم گفتم و اوکی شد همه چی. (واقعا دم مامانم قیژژژ که امروز رو غر نزد و ضایع نکرد منو). قرار شد ۱۲ بریم و من ۱:۳۰ بپیچونم بیام خونه.

اولین مهمون من و مامانم بودیم. بیچاره ها هنوز تو آشپزخونه بودن و داشتن کاراشونو میکردن. ۱:۳۰ بود که یکی از دوستاشون اومد و منم که دیرم! شده بود خب، زودی زدم بیرون و اومدم خونه.  ناهارمو خوردم و ۳ رفتم دانشگاه. به همین سادگیاز یه ضعیفه پارتی جون سالم به در بردم!

+ نوشته شده در ;چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388ساعت;10:55 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 15 آوریل 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 3 نظر

Love In Portofino

امروز رفتم ایمیلم رو باز میکنم میبینم یکی از دوستام یه ایمیل زده و این آهنگرو برام فرستاده. این آهنگه منو برد به یه حالی که خیلی دوست دارم توش قرار بگیرم.


همچنان یک ماه داره از سال نو میگذره و هنوز هیچ غلطی در رابطه با اون قولی که به خودم داده بودم نکردم. دیگه کم کم واقعا دارم افسردگی میگیرم وقتی بهش فکر میکنم. 


برای سراسری احتمالا همون حسابداری، رشته خودم رو میزنم. به ما نیومده از این غلطا بکنیم و تغییر رشته بدیم. هنوزم نمیدونم تصمیم درستیه یا نه؟


کمک که نکردین سراسری چی چی رو انتخاب کنم، لااقل هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم!

از اونجایی که نمایشگاه کتاب نزدیکه و از اونجا تری که من یه پایه ثابت نمایشگاه کتاب هستم، امسال می خوام موضوع کتابایی رو که می خونم تغییر بدم و کتاب با موضوع جامعه شناسی بخونم. لطفا اگر کتابی در این زمینه میدونید که خوبه و یه آماتور (منظور آی کیومه! ) مثه من میتونه بفهمتش اسمش، اسم نویسندش و ناشرش رو بگین. منم بجاش قول میدم عروسیتون حسابی با بروبکس شلوغش کنیم!


بعدا اضافه کردم: فردا برای ناهار به یه ضعیفه پارتی دعوت شدیم. دوست مامانم روزش رو مثلا(!!!) با من هماهنگ کرده که منم حتما حضور داشته باشم. حالا انگار من نباشم نمیشه. ساعت ۳ باید راه بیافتم برم دانشگاه اونوقت اونا تازه ۲-۲:۳۰ می خوان ناهار بدن. هماهنگیش منو شرمنده کرده واقعا!

در کل اصلا از مهمونیایی که فقط ضعیفه جماعت توش باشن خوشم نمیاد و حال نمیکنم باهاشون. اما مجبورم برم. شایدم یه جوری به بهونه دانشگاه نیم ساعت بشینم و برگردم.

+ نوشته شده در ;سه شنبه بیست و پنجم فروردین 1388ساعت;7:5 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 14 آوریل 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 7 نظر

پریا راننده میشود! (۲)

دیشب بازم رفتم تمرین رانندگی. این دفعه رفتیم دم پارک طالقانی، چون هم خلوت تره و هم اینکه مسیر طولانی تره و بهتر میشه تمرین کرد.

دیشب دنده ۱ و دور یه فرمون رو خوب میرفتم اما برای ترمز کردن چنان ترمز میکردم که تا تو میرداماد میرفتیم و برمیگشتیم. البته مشکل من نبود، پس کمر بند ایمنی رو برای چی گذاشتن تو ماشین؟ نذاشتن که ماشین شیکتر بشه که! دروغ میگم؟!…اما بالاخره فهمیدم که چی کار باید بکنم و خوب ترمز میکردم (البته بعد از ۵۰-۶۰ بار رفتن تا میرداماد و برگشتن!). دنده ۲ رو هم یاد گرفتم و کلی ذوق کرده بودم. (آخی الهی!)

یه سری از این سگای ولگرد اونجاها ولو بودن، تا من راه میافتادم لعنتیا شروع میکردن به پارس کردن. یکیشون اونورتر از ماشین ما داشت برای خودش  زنان میرفت و از هوای پاک بهاری نهایت لذت رو میبرد، سکته کرده بودم که نکنه الان بیاد سمت ما و وایساده بودم. از این طرفم بنزین ماشین داشت تموم میشد، انقدر اعتماد بنفسم بالا رفته بود که میگفتم بشینیم بریم دم پمپ بنزین، بنزین بزنم. فک کن! از یه سگ که اصلا منو به دمشم(!!!) حساب نمیکرد ترسیده بودم اونوقت می خواستم برم پمپ بنزین و بنزین بزنم. (واقعا ماشالا به این همه اعتماد بنفس


امروز فرم سراسری اومد. تغییر رشته هم میتونم بدم.کرم این افتاده بهم که “مدیریت جهانگردی” بزنم اما مامانم میگه “تو ایران بازار خوبی نداره و پولساز نیست. “مدیریت صنعتی” یا “مدیریت بازرگانی” بزن که یه جورایی به رشتت نزدیک تره و هم پولسازه و هم آینده داره. یا “مترجمی زبان انگلیسی” یا “آموزش زبان انگلیسی” بزن که چون زبانت خوبه مشکلی نداری و علاقه هم داری. یا اصلا همون رشته خودت رو بزن.”

خدارو شکر مامانم هیچ وقت چیزی رو بهم زور نمیکنه و میگه “تو می خوایی بخونی نه من. هی چی می خوایی بخونی اول و آخر باید پولش رو بدم. یه چیزی رو انتخاب کن که بعدا توش نمونی و به غلط خوردن(!!) بیافتی.”

موندم حالا چه خاکی بریزم تو سر خودم و این فرمه. از این طرف فکر میکنم که خوب من آزاد رو حسابداری قبول شدم. سراسری رو بزنم یه رشته دیگه و شانس خودمو امتحان کنم. تغییر رشته هم که بخوام بدم کلی واحدایی که نداشتم رو باید بگذرونم و اینطوری یکی دو سال عقب میافتم. اگر اینو قبول شدم برم، اگر نه که همون آزاد رو برم. از این طرفم فکر میکنم که اگر همون رشته خودم رو بزنم و سراسری قبول بشم اعتبارش بیشتره.

همیشه از انتخاب رشته متنفر بودم و هنوزم هستم. هنوز یادم نرفته چه بیچارگی کشیدم کل تابستونی رو که بعد از اول دبیرستان باید انتخاب رشته میکردم. اصلا نمیتونستم تصمیم بگیرم که چه رشته ای برم. برم دبیرستان و رشته های نظری بخونم یا اینکه برم هنرستان! آخرشم رفتم هنرستان و حسابداری خوندم. اونم تازه خودم انتخاب نکردم، ناظم مدرسه ای که رفته بودم اسمم رو نوشت تو حسابداریا. الانم نسبت به رشتم نه هلاک و سینه خیزشم، نه بی تفاوت و سیب زمینی (به قول بعضیا سیب زمنی). اگرم دارم می خونم برای این نیست که بشم یه حسابدار و تو یه شرکت از صبح تا شب بشینم پشت یه میز و عین این میرزا بنویسا هی بنویسم و جمع بزنم و کم کنم. آخرشم بعلت آرتروز گوش یا ناخن پیچه مجبور بشم خودم رو بازنشست کنم و بشینم کنج خونه. هدفم یه چیز دیگست کلا که تا روزی که زندم و سر پا میتونم کار کنم.

هنوزم هر کی رو میبینم که گیر انتخاب واحده واقعا دلم براش میسوزه که چه گوه گیجه ای (گلاب به روتون، روم به دیفال) باید بگیره تا بالاخره یه چیزی رو انتخاب کنه. 

+ نوشته شده در ;یکشنبه بیست و سوم فروردین 1388ساعت;5:16 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 12 آوریل 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, در راه صعود تا گواهینامه!, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 3 نظر