بایگانی نویسنده

پیام آخر!

دوستان، خواهران، برادران گرامی!

در راستای اینکه نمیدانیم فردا میتوانیم آیا قبل از عزیمت به مشهد، به اینترنت بیاییم یا خیر، زیرا ساعت ۵ عصر از محل کسب علم و دانش به منزل میرسیم و پس از یک دوش، باید توشه سفر را ببندیم، لیکن الان (۱۲:۰۲ دقیقه نیمه شب) این پیام را برای شما ارسال مینماییم.

همگیتان را به دست خدا میسپاریم و از برایتان اونجا دعا میکنیم. از برایتان نخودچی کشمش میاریم. (اما اگر نیاوردم تورو خدا آبرومو نبرینا!)…آنجا وقتی در شاندیز در حال به نیش کشیدن شیشلیک هستیم، حتما اگر فرصتی بود (میدونین که وقت غذا کسی، کسی رو نمیشناسه دیگه) از شما در دلمان (اگر شیشلیک ها جایی گذاشته باشند) یادی خواهیم کرد. قول میدهیم که حتما به طرقبه برویم و یک دیزی مشد (یا مشت؟) بزنیم تا وجودمان چون وزارت نیرو، روشن گردد. (از حالا دلم دیزی می خواد). شما را بخدا سعی کنید دوری ما را نیز تاب آورید و زیاد خود را اذیت نگردانید از فراغ ما (قبلاها یار بود، نه؟)… و سفارش آخر اینکه کامنت دونی مارا نیز پر گردانید در این چند روز (بخدا خیلی رو دارم!)

خلاصه اینکه بقول شاعر که میفرماید، بای بای، ما رفتیم! …پیام فرت!

+ نوشته شده در ;پنجشنبه شانزدهم مهر 1388ساعت;1:14 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 8 اکتبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 5 نظر

مامان پریا

دیشب تو اخبار شنیدم که مجلس یه لایحه ای تصویب کرده که شرایط فرزند خواندگی آسونتر شده. یکی از شرایطش اینه که خانمای مجردی که حداقل ۳۰ سال سن دارن و تمکین مالی دارن میتونن فرزندی -ترجیحا دختر- رو به فرزند خواندگی قبول کنند.

تا اینو شنیدم همچین با یه ذوقی به مامانم گفتم منکه الان ۲۵ سالمه. دانشجو هستم. ۵ سال دیگه که ارشدم رو گرفتم و سر یه کار توپم که دوست دارمش رفتم، میتونم یه بچه بگیرم و دختر دار بشم. منم که قید ازدواج رو خیلی وقته زدم و بیخیالش شدم. عالیه نه؟

یه جوری که نمیدونم یعنی چی نگاهم کرد و گفت “کار بسیار خوبیه کسی که میتونه، بچه ای رو به فرزندی قبول کنه. اما اول باید یه کار خوب با تامین مالی خوب داشته باشی. مگه {یکی از دوستامون} {اسم دختر خوندشون} رو نیاورده؟ عین بچه خودش بزرگش کرده و {دخترشون} نمیدونه که بچه اینا نیست.”

با اینکه حرفی نزد اما حس کردم با این حرفم هم خوشحالش کردم، هم ناراحتش. خوشحال از این شد که بچش به فکر بچه های دیگه هم هست. اما ناراحت از این شد که گفتم خیلی وقته قید ازدواج رو زدم و اصلا نمی خوام ازدواج کنم… خب راستشو گفتم دیگه، چیکار کنم؟

حالا تا من ۳۰ سالم بشه ۵ سال دیگه مونده. بقول مامانم “یه سیب رو که بندازی بالا، هزارتا چرخ میزنه تا برسه پایین.” اما همیشه آروزی اینو داشتم و به خودم و خدا قول دادم که خدا انقدر تو وضع مالی کمکم کنه که بتونم بچه های دیگه رو با خودم سهیم کنم و بتونم براشون یه خانواده کوچیک درست کنم.

+ نوشته شده در ;دوشنبه سیزدهم مهر 1388ساعت;9:45 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 5 اکتبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 17 نظر

لوس

یه ذره میتونین بیایین نزدیکتر. حالم بهتر شده و دیگه عطسه نمیکنم…از کامنتای همتون ممنون.


امروز که بیدار شدم خیلی دلم می خواست بخوابم. آخه دیشب یه استومینوفن کدئین خوردم و عین چی تا صبح خوابیدم. نیست خیلی سخت می خوابم!

وقتی من و مامان با هم خونه باشیم صبحونمون رو هم با هم می خوریم. اگرم یکی زودتر پاشه شیر اون یکی رو میذاره تو مایکروویو که وقتی پاشد بخوره. صبحونمونم یه لیوان شیر-نسکافه (مال من عین زهر مار تلخ)، نون، پنیر و مربا هست. همیشه هم رو اوپن آشپزخونه وایمیسیم می خوریم. آخه من از میز پاک کردن همیشه بدم میاد و از زیرش در میرم.

امروز مامانم صبحونه رو آماده کرد. وقتی از دستشویی اومدم بیرون بجای اینکه برم تو آشپزخونه و شروع کنم به خوردن، افتادم رو مبل و یه ذره همچین خودمو لوس کردم. با این سن اندازه خر پیرم، گاهی خیلی دلم می خواد مامانم نازمو بکشه. گاهی متوجه نمیشه دارم خودمو لوس میکنم و نازمو میکشه، اما اگه بفهمه که دارم خودمو لوس میکنم، یه چیزی میگه که همچین بخوره تو حالم. گاهی هم صورتمو میبرم جلو و عین این بچه یتیما میگم بوسم میکنی؟ بوسم میکنه، اما یه نگاهیم بهم میکنه که یعنی خجالت بکش با این قد و قوارت انقدر لوسی. اما خیلی کیف داره.

امروزم وقتی رو مبل افتاده بودم و هی غر میزدم که کاش کلاسمون تشکیل نمیشد امروز که بتونم تو خونه استراحت کنم، یه ذره بخوابم، یه ذره درس بخونم و از این حرفا و حواسم به مامان بود که شاید یه چیزی بگه. انقدر عجز لابه کردم تا بالاخره تیرم به هدف خورد و گفت “خب اگه میتونی نرو. دیروز که با اون حالت همش داشتی می خوندی، امروز دیگه نخون. بمون تو خونه و استراحت کن. دکترم که بهت گفت استراحت کن…” از اونجایی هم که لوس کرده بودم خودمو گفتم نه بابا! چی چیو نرو. امروز یه ۴ واحدی دارم یه ۳ واحدی، باید حتما برم. اما اگه حالم بدتر بشه چی؟… همینطور من میگفتم و مامانم میگفت تا بالاخره با دعای خیر مامان روانه شدم بسوی کسب علم و دانش.

از اونجایی که خدا عین موبایل همیشه با مادرا همراهه، و از اونجا تری که امروز عین گربه نره و روباه مکار تو کارتن پینوکیو داشتم سر مامانمو گول می مالیدم که نازمو بکشه، نه کلاس اولیم تشکیل شد نه کلاس دومیم. اولیه که دیدم تشکیل نمیشه اومدم خونه و شمارمو دادم به یکی از بروبکس که اگر کلاس دومی تشکیل میشد سریع تک بزنه که برای ۵ برسونم خودمو.

نتیجه اخلاقی اینکه: با اینکه امروز پاشدم رفتم و ضایع شدم، اما از رو نمیرم و بازم خودمو لوس میکنم… باید دختر باشی تا بفهمی من چی میگم.


نمیدونم چرا قطار از ایستگاه شهید حقانی به میرداماد، عین این دزدا که سینه خیز میرن دزدی، حرکت میکنه؟! تنها جایی که اینطوری میره همین یه تیکه س.


می خوام یه برنامه ریزی توپ کنم بشینم ایتالیاییم رو بخونم. این یکسال و نیمه که دیگه کلاس نمیرم تنبل شدم.


از کسایی که فارسی با لهجه ترکای تبریز، و کسایی که لهجه اصفهانی دارن، کسایی که فارسی با لهجه افغانی حرف میزنن خیلی خوشم میاد… محوشون میشم کلا! 

+ نوشته شده در ;یکشنبه دوازدهم مهر 1388ساعت;6:40 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 4 اکتبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 21 نظر

توصیه بهداشتی

هشدار! لطف کنید یه ذره عقبتر بشینید اگر می خوایین این پستم رو بخونین! عواقبش هر چی شد پای خودتون. نگین نگفتم!

از چهارشنبه شب سبد خرید کالای ما یه تغییراتی داشته. زمستونا شلغم پایه ثابت سبد خرید و نهایتا سفره غذامونه. چه پصورت خام، چه بصورت پخته. اما این چند روزه بصورت سه برابر میخریم و تو سه صوت تمومش میکنیم. از امروزم لیمو شیرین اضافه شد به خریدامون.

از چهارشنبه شب که حال مامانم بد شد و تب کرد، منم همچین یه نموره عطسه میکردم. اول فکر کردم مربوط به حساسیت فصلیم باشه. ته گلومم میسوخت که دائم آب نمک قرقره میکنم. از دیشب بدتر شدم و آبریزشم بدتر شده. مامانم خوب شده تقریبا اما من و خواهرم افتادیم که من از خواهرم بدترم. خداروشکر پرهام و پانیا نگرفتن.

امشب رفتیم بیمارستان. دکتر گفت بخاطر همون آب نمکی که قرقره میکنم گلوم چرک نکرده اما کلی دارو برای آبریزشم داد. بیچاره دکتره تا ماها رو دید وحشت کرد. یهو بصورت خانوادگی رفتیم تو اورژانس. دکتره میپرسید “حالتون خوبه؟” ماها بصورت دسته جمعی و هماهنگ، عین گروه سرود (یه ذره دارم اغراق میکنما!) جواب میدادیم نه ه ه آقای دکتر. فقط پانیا جواب نمیداد و عین این آدم ماتا بربر دکتره رو نگاه میکرد.

وقتی مریض میشم عین سگ میشم جدا. خودمم با خودمم دعوام میشه اما خودزنی نمیکنم . اصلا حوصله ندارم حرف بزنم و دوست دارم همش ساکت باشم. چون حرف که میزنم هوا میره تو گلوم و سرفم میگیره. سرفه هم که میکنم تمام بدنم درد میگیره. تنها چیزی که حوصلش رو دارم حمومه و بس. اونم اگر تب نداشته باشم اگر نه که هیچی.

و در آخر، توصیه بهداشتی: قبل از خواب حتما جیش کنید!

+ نوشته شده در ;یکشنبه دوازدهم مهر 1388ساعت;0:48 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 4 اکتبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 10 نظر

شناخت و عشق

کلاس اول پنج شنبه هام مبانی سازمان و مدیریت هست. این درس رو تو کاردانیم خوندم اما تهران جنوب میگه باید ۲۰ واحد از درسایی رو که قبلا خوندین بازم جبرانی بخونین. خیلی شاکیم از این موضوع اما چاره ای ندارم. پیش خودم فکر کردم وقتی خدا اینطوری می خواد، من بنده چه غلطی میتونم بکنم؟

استادم، استاد ع که از در وارد شد، بی اختیار یاد Lance Armstrong افتادم. اما به خودم گفتم باز چرت و پرت میگی؟ و سعی کردم دیگه فکر نکنم بهش.

برخلاف استادای دیگه که یه موضع جدی میگیرن تا میان، این استادمون یه صندلی گذاشت وسط کلاس و نشست و شروع کرد از دونه دونمون پرسیدن اسم و فامیلمون، کجایی هستیم، از کجای تهران میاییم، چند سالمونه، چی کار میکنیم، چه مقطعی میخونیم و چرا این درس رو با این استاد بر داشتیم؟

من دومی بودم. در جواب یکی از سوالاش گفتم “…عاشق هم شدن و ازدواج کردن که الان من اینجا در خدمت شما هستم”. تا اینو گفتم پرسید “از عشق بالاترم چیزی هست تو دنیا؟” گفتم تا جایی که میدونم فقط خدا هست… تا اینو گفتم با یه حالتی که اصلا نمی تونم توصیفش کنم یه چند ثانیه ای نگاهم کرد و گفت “میدونی خیلی خوبی؟ اما از عشق بالاتر هم هست، بهتون میگم”. اول خیال کردم داره دستم میندازه اما بعدشم خیلی خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین و گفتم لطف شماست استاد. و شروع کرد از بقیه کلاس سوال کردن.

بعد از اینکه از همه سوال کرد و تموم شد از خودش و شاگردای ترمای پیشش گفت و اشاره به اینکه کرد که “اون زمانی که حالم خوب نبود! بچه ها می اومدن دم خونم و به زور منو می آوردن سر کلاس”. باز اون فکره اومد تو ذهنم!

اولین دکتراش رو تو لوزان سوئیس گرفته، دومی رو هم از هاروارد و سومی رو پارسال از دانشگاه علامه. از شاگردای Peter Drucker، پدر علم مدیریت قرن بیستم بوده. متولد ۵۱ هست. از اینی هم که چطوری شاگرد Drucker شده و قداست معلم تعریف کرد. بین حرفاش گفت “آخر این ترم همه باید متوجه یه تغییری تو خودشون شده باشن. اگر نه یا مشکل از تدریس من بوده یا از درک شماها”. آخرشم گفت “من از شماها شناخت پیدا کردم، حالا هر کی سوالی از من داره بپرسه”. منم تندی پرسیدم چرا حالتون خوب نبود؟

گفت “۳ سال پیش به روزی افتادم که ۴۰ کیلو شدم و دکترا میگفتن تا ۱۵ روز دیگه میمیرم. به خونوادم گفته بودن هر کاری می خواد براش انجام بدین. تو طول درمانم موهام ریخت و حسابی لاغر شدم. تا اینکه از خدا کمک خواستم و خواستم که بمونم. ۳ ساله که اون ۱۵ روز تموم نشده و یکسالم هست که برگشتم سر کلاس و کارم.” و بعدشم از عشق به خدا شروع کرد به حرف زدن… به خودم که اومدم یهو دیدم همینطوری که دارم به حرفاش گوش میکنم اشکام در اومدن و اصلا متوجه نشدم…

و بعد اضافه کرد “تا از چیزی یا کسی شناخت نداشته باشی، نمی تونی به اون درجه عشق برسی. تا از خدا شناخت نداشته باشی و خدا رو نشناسی نمی تونی عاشقش بشی.” و نگاهش به من بود، و یه سری حرفای دیگه که من کاملا محو حرفاش بودم…آخر کلاس رفتم بهش گفتم وقتی از در اومد داخل من چی فکر کردم در موردش.

تا حالا همه اساتیدم رو خیلی دوست داشتم و برای همشون خیلی احترام قائلم. اینو جدی میگم. اما یکی از استادای کاردانیم رو هم واقعا می پرستمشون. استاد ق که الان برای دکترا رفتن مالزی. پارسال تابستون باهاش صنعتی ۱ و ترم مهرماه پارسال هم پروژه داشتم. بقول خودش “دیوانه وار عاشق تدریس هست.”

تو کلاس استاد ق و کلاس استاد ع، یه چیزی بیشتر از درس یاد میگیرم. برای من این خیلی مهمه.


طبق قولی که به پرادر پرهام دادم و دعوتی که ازم کرده بود، با اینکه دانش شعر من مطابق دانش پانیا از فیزیک کوانتوم هست، باید یه شعر که با حرف “م” شروع میشه بنویسم. قبل از اونم از همه کسایی که در این مشاعره شرکت کردن عذرخواهی زیادی میکنم. منم خواهر مسی رو دعوتش میکنم. باشد که لبیک بگوید!

میازار موری که دانه کش است

که در جیب هایش پر از کشمش است.

+ نوشته شده در ;جمعه دهم مهر 1388ساعت;1:32 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 2 اکتبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 6 نظر