فوران خلاقیت

برعکس همیشه که چیپسم رو با ماست می خورم، این دفعه با سس کچاپ خوردم. یه چنتایی که خوردم دیدم این خلاقیته داره ذهنم رو میترکونه، این بود که اجازه دادم هرچی خلاقیت در اذهانم وجود داره فوران بزنه. نتیجش این شد که دیدین! فقط یه ذره دوز عشقولانه ایش بالا رفته که اونم زیاد مهم نیست، خود اثر مهمه!
دانشگاه شهریار که بودم همه رو میشناختم و تا اراده میکردم آمار یه نفر رو بگیرم -دختر یا پسر- در عرض سه سوت عین این فیلم اکشنا که تو کامپیوتر طرف یه چیزایی تایپ میکنه و کامپیوتره تا آمار چند بار WC رفتن شخص مورد نظر رو میده، آمار طرف رو درمیاوردم. خلاصه که کلی برای خودم حکومت میکردم اونجا!
اما اینجا که اومدم هنوز به اونصورت کسی رو نمیشناسم و گاهی از فوضولی که دارم دق میکنم، خیلی تو ذوقم میخوره. همش نگران پوست صورتمم که نکنه یهو چروک برداره! شدیدا نیازمند اینم که آمار یه بنده خدایی رو در بیارم، اما چه کنم که غریبم و نا آشنا! امان از درد غربت که از دردر دندون هم بدتره!

صبح که بیدار شدم اول از همه برای اینکه نشون بدم اصلا طوریم نیست! و کاملا اوضاع عادیه و آسمون آبیه، حدود ۲ ساعت موزیک گذاشته بودم و با صدای بلند گوش میدادم و همش ورجه وورجه میکردم تو خونه. انگار یه جوری می خواستم این حس بدی که درونم بود رو اینطوری خالی کنم. اگه پام درد نمیگرفت و ترس از درد کشیدن تو خواب نداشتم، بازم ادامه میدادم.
بعدشم که نشستم درس بخونم. همیشه یک ساعت می خونم و یک ربع استراحت میکنم و دوباره… اما امروز برای اینکه میدونستم اگر اون یک ربع استراحت رو به خودم بدم ممکنه فکر “جمعه شب” بره تو مغزم و گذر ساعت رو متوجه بشم، هر دو ساعت یه بار استراخت میدادم به خودم. گاهی هم بیشتر از دو ساعت می خوندم و وقتی میدیدم مغزم کلا هنگ کرده یه استراحت کوتاهی میدادم به خودم.
تا اینکه خواهرم اینا اومدن و یه ذره با پانیا مشغول کردم خودمو. دوستم که زنگ زد و خبرارو بهم داد به حالت عادیه خودم برگشتم و شدم پریای همیشگی.
خدایا چی تو فکرت هست واقعا؟! هر چی که تو فکرته و می خوایی پیش بیاری، لطفا مثل همیشه خیر باشه و خوب.
امشب حس کردم یه خاله کامل هستم!
حدود این ۶ ماهی که پانیا به دنیا اومده هیچ موقع نشده بود که پوشکش رو من عوض کنم. میترسیدم یهو وسط کار تکون بخوره و خدای نکرده …
یکی دو ماه پیش بعد از اینکه مامانم شسته بودش یه بار پوشکش رو خودم بسته بودم و بلد بودم چیکار کنم. اما هیچ وقت خودم به تنهایی نشسته بودمش. تا اینکه امشبم این کارو کردم.
خیلی باحال بود. اول حوله رو گرفته بود و می خواست بکنه تو دهنش. تازگیا هر چیزی که دستش میاد میکنه تو دهنش. حتی گاهی دستش رو که میگیرم اگه حواسم نباشه یهو میبینم دستم خیس شده و داره تند و تند میخوره.
خواهرم حوله رو از دستش کشید بیرون. دیگه چیزی دم دستش نبود که بکنه تو دهنش، گیر داده بود به جای صابون مایع و اونو چسبیده بود. پاهاشم زده بود به دیوار روبرو و یه جورایی لم داده بود تو بقل خاله جان. آب رو خیلی دوست داره و کلی حال میکنه با آب وقتی میشوریمش یا حموم میره…آخر کار مگه جا صابونی رو ول میکرد؟!
آخرشم که می خواستم پوشکش رو ببندم کلی باهاش بازی کردم و شیکمش رو پووووف کردم. آخر سر از ترس اینکه نکنه یهو سرما بخوره لباسشو تنش کردم… در کل تجربه خیلی باحالی بود!
پریشب با دوستم حرف میزدم و یه خبری در مورد جمعه شب بهم داد که دپ زدم کلا. اما اصلا به روی خودم نیاوردم که دپ زدم و تا جایی که میتونستم نذاشتم چیزی متوجه بشه. هنوزم نذاشتم چیزی متوجه بشه و هر بار که ازم میپرسه “خوبم یا نه؟” الکی با کلی خنده میگم آره! چرا باید بد باشم؟… حتی امشبم که دیدمش یه چیزایی بهش میگفتم که چیکار کنه فردا. فک کن چه آدم توداره دیوونه ای هستم من؟! تا فردا باید صبر کنم و ببینم چه خبری میشه از …
همیشه وقتی می خوام چیزی رو به روی خودم نیارم و مثلا تودار باشم، خیلی بهم سخت میگذره. بطرز خیلی بدی ساکت میشم و خفه خون میگیرم. مخصوصا هم که قرار باشه جلوی خود طرف تودار باشم و مجبور باشم که نشون بدم همه چی خیلی خوبه و منم عالیم و آسمون آبیه کاملا!
دیروزم که حالم بد بود و کلا بی حس و حال بودم. تمام بدنم درد میکرد طوری که انگار ۱۰ نفر با چماق ریختن رو سرم کتکم زدن. دیشب خیلی بد خوابیدم و هر نیم ساعت یه بار از خواب میپریدم و ساعت موبایلم رو نگاه میکردم. ساعت مچیم رو یادم رفته بود ببندم. انقزه تا صبح موبایلم رو نگاه کردم، فکر میکردم اگه یه بار دیگه نگاهش کنم بهم زبون درازی میکنه و یه چرتی پرتی بارم میکنه. اما بیچاره خیلی صبوری از خودش نشون داد!
هر چی می خوابیدم و پامیشدم، بازم هوا شب بود و اصلا روز نمیشد که پاشم برم دانشگاه.
خلاصه که بله!
قوانین مورفی میدونین چیه؟ اگه نمی دونین search کنین ببینین چین چون الان حوصله توضیح واضحات و ناواضحات ندارم…سر این قضیه جمعه شب فکر میکنم قانون مورفی داره اجرا میشه.
خدایا خودت میدونی و خودم. کمکم کن مثل همیشه، باشه؟
“ظهر کارامو کردم که بایم دانشگاه. تو پیاده رو یه دختره جلوتر از من داشت راه میرفت. یه موتور که 2 نفر سوارش بودن اومد از بقل من آروم رد شد. خاموش بود موتوره. چند قدم جلوتر از دختره رفتن وایسادن و یکیشون پرید پایین و دختره رو نگهش داشت. اون یکیم یهو یه چیزی پاشید رو دختره و فرار کردن. اسید بود، اما رو صورتش نریختن و فقط رو بدنش بود. منم چون پشت دختره بودم چند قطره پاشیده شد رو دستام. دختره فقط جیغ میکشید و جیغ میکشید. شماره موتور رو سریع ورداشتم و دادم به مغازه ای که اونجا بود. خودمم زنگ زدم به داداشم که بیاد دنبالم و بریم بیمارستان. سوختگیای خودم عمقی نیست خدارو شکر… اما مگه می تونستم با چیزی که دیده بودم بیام سر کلاس بشینم 4 ساعت؟…بیچاره دختره تنش جلوی من داشت میسوخت همینطور.”
میدونین! بنظر من اگر اولین کسی که چند سال پیش این کارو انجام داد، بجای اینکه بگیرن بکننش تو زندان یا رو صورتش اسید بپاشن، اگر در ملا عام تو ماتحتش اسید میریختن که دیگه فکر اینکارا هم به سرش نزنه، دیگه هیچ کسی جرات انجام دادن همچین غلطی رو نمیکرد.
حالا یا اون دختره خوش شانس بوده یا اون پسره که اینکارو کرده با مرام بوده که رو صورت دختره اسید نریخته. اما مگه اثر روانی اینکار از ذهن این دختره میره؟ دوست منکه شاهد ماجرا بوده اینطوری شده، دیگه وای به حال اون دختره بیچاره!
درسته نباید یکطرفه به قاضی رفت و باید حرف پسره رو هم گوش داد، اما حتی اگر یکی بیاد بدترین کارا رو با ناموس آدمم انجام بده، بازم اینطوری نباید مجازات بشه.
منکه اونجا نبودم و صحنه رو ندیدم، اما از دیشب اعصابم ریخته بهم!
تو هفته کتاب و کتاب خوانی هستیم. میدونین همتون بیش و کم! می خوام تو این پستم در مورد کتاب و کتاب خوندن بنویسم و … از این حرفا خلاصه.
از همون ۳-۴ سالگیم که کتابای داستان بچه ها رو برام میخریدن، با اینکه خودم سوات! خوندن نداشتم، اما همیشه نسبت به کتابام احترام خاصی قائل بودم. اگر بقیه اسباب بازیام رو داغون میکردم، بجاش کتابام همیشه مرتب و تمیز بودن. الانم همینطورم، حتی با کتابای درسیم. انقدر بهشون اهمیت میدم که تمیز و مرتب باشن که حد نداره.
اولین کتابیم که جایزه گرفتم، کتاب “فیل و فنجان” بود که تو آمادگیم بخاطر اینکه شاگرد خیلی خوبی بودم، آخر سال تحصیلی بهم دادن. هنوزم دارمش کتابه رو و هر موقع میبینمش کلی ذوق میکنم.
تو دوران مدرسه هم کتاب می خوندم بیش و کم. مامان بزرگم -مامانه مامانم- یه کتاب خون قهار بود، اما حیف که موضوع کتاباش تاریخی بود و برای منی که دبستانی بودم خیلی سنگین بود. بعدا هم که شعورم به اندازه کتابا شد، دیگه اون کتابا نبودن که بتونم بخونمشون.
تو دوران دبیرستان یه دوستی داشتم بنام “پ” که اونم یه کتاب خون قهار بود. با هم کتاب میخریدیم و یه کتاب ۶۰۰ صفحه ای رو تو یه روز تموم میکردیم. هم کل کل کتاب خوندن بود هم اینکه می خواستیم زودتر ته داستان رو در بیاریم و زودتر به درسمون برسیم. اون کارمون خیلی تاثیر خوبی رو من گذاشت که سرعت خوندنم رو بالا ببرم. اون دوران بیشتر کتابای عشقولی می خوندم. اقتضا سنم بود خب! یه چند باری ناظممون از تو کیف دوتاییمون کتابا رو کشف کرد، اما چون هردومون شاگرد خوبی بودیم و خودشم اهل کتاب بود، مارو بخشید. اما ما از رو که نرفتیم هیچ، بدترم شدیم.
بعد از اون کم کم، طوری که هنوزم نمیدونم چطوری، موضوع خوندن هام تغییر کرد. یه مدتی فقط کتابای انگلیسی زبون می خوندم. مربوط میشه به اون زمانی که کلاس زبان میرفتم و بعدشم مشغول به تدریس بودم. الانم اگه یه چیزی گیرم بیاد که دلمو ببره حتما می خونمش. بعد کم کم دوباره اومدم سمت کتابای فارسی. یه چند باری کتابای ترجمه شده خیلی بدی خوندم و به همین خاطر تا حدود ۲ سال اصلا کتابای ترجمه شده نمی خوندم. زبان ایتالیایی رو که شروع کردم، تا جایی که کتاب ایتالیایی گیرم می اومد -چون نسبتا منابع ایتالیایی زبون کمه- می خوندم. اما این وسط مسطا هم کتابای فارسی رو از یاد نبردم.
از سال اول دانشگاه هم سرانه کتاب خوندنم خیلی بیشتر شده. جدی میگم! دانشگاه قبلی که بودم، چون مجبور بودم برای رفت ۲ ساعت و برای برگشت ۲ ساعت تو راه باشم، همیشه یه کتابی داشتم که بخونم و کلی حال میکردم با این کار. بعضی موقع ها جزوه هام رو یا نمیبردم یا نصفه نیمه میبردم که کیفم سبک باشه تا بتونم کتاب غیر درسیم رو با خودم ببرم. گاهی با دوستام که تو راه بودم از دستم خیلی ناراحت میشدن، اما خب باید چی کار میکردم؟! از وقتی تهران اومدم کمتر می تونم تو راه خونه-دانشگاه کتاب بخونم، چون حدودا نیم ساعت تو راهم. اما برای منی که اینروزا اکثرا تو خونه مشغول درس هستم، همینم از هیچی بهتره.
بهترین خاطره هر سالم، مال نمایشگاه کتاب رفتنه. شاید باور کردنی نباشه، اما همون حسی رو همیشه دارم که وقتی بچه بودم میرفتم شهربازی. نمی تونستم انتخاب کنم که اول کدوم بازی رو سوار بشم، نمایشگاه کتابم که میرم همینطورم. انقدر خوشحالم که گاهی از دست خودم دیوونه میشم که اول باید کدوم سالن رو برم ببینم. اما هیچ موقع نوستالژی جای قبلی نمایشگاه رو نمی تونم تو مصلی حسش کنم.
بهترین جایی که همیشه از کتاب خوندن لذت میبرم، تو دستشوییه. خنده داره اما اینطوریم دیگه! امکان نداره برم تو دستشویی و کتاب یا مجلم رو با خودم نبرم.
هیچ موقع سعی نکردم – و نخواهم کرد- کتاب نخوندنم رو با مشغولیت کاری یا درسی توجیه کنم. بارها شده تو رختخوابم بودم و داشتم از زور خواب غش میکردم، اما کتابم رو حتی یه صفحه خوندم و بیهوش شدم! اصلا از کتاب خوندن لذت میبرم. گاهی شده یه مهمونی رو نرفتم و موندم تو خونه که کتاب بخونم. البته به مامان اینا اگر اینو میگفتم، ۱۰۰٪ نمیذاشتن بمونم تو خونه و نرم.
آدمایی که کتاب خون هستن رو دوسشون دارم، اما اگرم کسی کتاب خون نباشه دلیل نمیشه که دوستش نداشته باشم. همیشه سعی میکنم با اونایی که کتاب خون هستن وارد بحث بشم و کتابایی رو که خوندیم مشترکا، نقد کنیم و نظرمون رو بگیم. یا اسم کتابی رو که فکر میکنن خوبه بپرسم. وای که چقدر ذوق میکنم وقتی یکی رو پیدا میکنم که هم سلیقه خودمه یا سلیقش بهم نزدیکه.
یکی از دوستامون همیشه میگفت “کسایی که کتاب خون نیستن، شعور ندارن!”…اما من با این نظر ۱۰۰٪ مخالفم. کسی که شعور نداره، کتاب خون هم که باشه امکان نداره “شعور نداشتش” رو بدست بیاره. یکی هم هست که بیسواده کاملا و فرق بین الف ب با قابلمه رو شاید به درستی ندونه، اما شع
