بایگانی نویسنده

دیوونم

چند وقته  -حدود ۲-۳ سالی میشه یعنی- دارم رو خودم کار میکنم تا از خودم مطمئن بشم که همینطوری الکی و تحت جو نظرم اینه؟! یا اینکه واقعا اینطوریم. تا اینکه الان متوجه شدم نه بابا واقعا نظرم اینه. کلی هم از خودم خوشم اومد که یه چیزی رو همینطوری الکی و از روی جو نمیگم.

همه این صغری کبری ها رو چیدم که بگم من بششدت از جنس مذکری که کچله  -که البته قبلا هم اینو گفتم-  و از تمام امرداد و آبان ماهی ها  -مونث و مذکر-  خوشم میاد. در اصل خوشم نمیاد، دیوونشونم.

 

+ نوشته شده در ;دوشنبه بیست و چهارم اسفند 1388ساعت;2:20 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 15 مارس 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 5 نظر

تولد ۴ سالگی

ظهر۲۳ اسفند ۸۴ در حالی که کاملا بی هدف و دست به زیر چونه، تو اینترنت برای خودم ولگردی از نوع وبی میکردم طی یک تصمیم محیرالعقول و کاملا اتفاقی، اقدام به ایجاد این وبلاگ کردم. در نتیجه تولد ۴ سالگی وبلاگم رو به پیوست مقادیر زیادی دست و سوت و یه سری حرکات موزون! و ناموزون! تبریک میگم و امیدوارم دوتایی به پای هم پیر بشیم و از این حرفا خلاصه. + نوشته شده در ;یکشنبه بیست و سوم اسفند 1388ساعت;0:1 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 14 مارس 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 5 نظر

خاطره سازی

از سال ۷۴ به اینور هر سال یه سررسید میخرم و خاطرات هر روزم رو، از هر کاری که انجام بدم توش مینویسم. همشونم تا الان دارم و دور ننداختم. یعنی دلم نمیاد که دور بندازمشون. همیشه فکر میکنم وقتی پیر شدم، یه روزی میشینم اینارو می خونم و با خاطره هاشون کلی حال میکنم. یا مثلا بچه هام وقتی بخونن میتونن تقریبا پی ببرن که چه آدمی بودم وقتی جوون بودم و چی کارا میکردم!

یه دو سالیه به اواسط پاییز که میرسم تنبلیم میاد و دیگه نمی نویسم و همینطوری خالی میمونه تا نزدیکای آخر سال که دوباره مینویسم. امسالم همینطوری شد. با خودم عهد کردم که وقتی نمینویسم توش چیزی چرا باید برم بخرم و الکی بندازمش گوشه کمدم؟ نخرم که بهتره!

اما امروز از اون مغازهه سر یخچال دوباره رفتم یه سررسید دیگه خریدم و با خودم یه عهد درست و درمون بستم که این یکی رو مثل سالهای قبل توش بنویسم و بازم خاطره سازی کنم برای خودم. حالا خدا میدونه چیا پیش میاد و چیا تو سررسید امسالم نوشته میشه. اما هر چی هست میدونم ساله توپیه امسال.


بازم دوباره داره تکرار میشه. شنبه رو میگم. با اینکه تکرار میشه اما عین یه شروع دوباره هست انگار. نمیدونم، شایدم شروعی نباشه و فقط یه تکرار خالی باشه و بس. اما هر چی هست میدونم مثه قبل نیست دیگه. چون خیلی چیزا تغییر کرده. اصلی ترینش اینه که حس من تغییر کرده. اون دفعه که نوش دارو بعد از مرگ سهراب به کاری نیومد که حالا بخواد بیاد، پس چه فرقی میکنه دیگه؟!

اون دفعه که تهش شد این، این بار چی میشه تهش یعنی؟

 

+ نوشته شده در ;سه شنبه هجدهم اسفند 1388ساعت;10:51 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 9 مارس 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 11 نظر

دخالت نکن آقا جان!

یه کسی که نمی خوام بگم کیه، عادت داره که تو هر چیزی دخالت کنه. فرقی نمیکنه تو اون موضوع پاش وسط هست و به اون ربط داره یا نداره. دوست داره یا شایدم سرش درد میکنه برای دخالت تو کار اینو اون.

تا اینجاش آنچنان برای من آزار دهنده نیست و میشه گفت تقریبا عادت کردم به این رفتار. اما چیزی که منو از همه بیشتر اذیت میکنه و به مرز جنون میرسونه اینه که وقتی تو مشکلی که بین من و یکی دیگه هست دخالت میکنه، و به گفته خودش می خواد پادرمیونی کنه تا مشکل یا اون کدورت رفع بشه، همه چی رو بدتر میکنه و گند میزنه به همه چی. تازه آخرشم میگه “تقصیر منه که می خواستم بین شماها صلح رو برقرار کنم… از این به بعد پشت دستمو داغ میکنم که تو مسائلتون دخالت نکنم.” که البته هیچ موقع تا به حال نتونسته سر این حرفش بمونه.

این آدم عادت داره که نمی تونه یا تحمل نداره حرفای دیگران رو که ازش انتقاد میکنن بشنوه. اما خودش تا میگی “ف” شروع میکنه دیگران رو به باد انتقاد گرفتن و دوست داره همه حرفش رو بشنون و هیچی هم بهش نگن. اگرم جا داشته باشه با حرفاش طرف رو به خاک سیاه میشونه طوری که طرف به غلط خوردن! خودش هم راضی میشه اجبارا. تازه اگر بهش بگی فلانی چرا طاقت نداری حرفای دیگران رو بشنوی؟ شروع میکنه به دری وری گفتن بهت.

خود من به شخصه هیچ موقع عادت ندارم تا کسی بهم دری وری نگفته  -با اینکه خیلی فحش های نون و آب داری رو هم بلدم-  بهش چیزی بگم. اما اگر طرف بهم چیزی بگه همون حرف رو به خودش میزنم. اگر اعتراض کنه میگم این دقیقا همون چیزی بود که به من گفتی. اگر خوب بود که نوش جان جفتمون، اما اگر بد بود چرا به من گفتیش پس؟

با این آدم هم همین کارو میکنم اما متاسفانه یه عادتی داره که شروع میکنه به دری وری های بیشتر گفتن. خیلی دلم می خواد که یه بار همچین برم تو دهنش و هرچی که میتونم بهش بگم، اما فکر اینو میکنم که حوصله و اعصاب خودم از هر چیزی تو دنیا مهمتره برام و نباید برای این چیزای بیخودی خودم رو خسته کنم. ولش میکنم همیشه و سعی میکنم کوتاه بیام. اما مگه ول میکنه؟ تا خود صبح ۳ روز دیگه اگر بهش حرفی نزنی عین این صفحه گرامافونای قدیمی که صدای و.یگن رو عین صدای ممد نفتی پخش میکنه، یه سره ماجرا رو کش میده و صداش میره رو اعصابت.

و امشب هم از اون شبایی بود که به خیال خودش می خواست صلح رو برقرار کنه، که البته نه تنها این کارو نکرد، but also یه گند بدتری هم به بار آورد.

+ نوشته شده در ;پنجشنبه سیزدهم اسفند 1388ساعت;1:4 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 4 مارس 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 4 نظر

برین!… برین!

دیروز عصری کلاسمون که تموم شد ۳ تاییمون داشتیم از گرسنگی بیهوش میشدیم. منکه از صبح کلاس داشتم و “م” از ۱ و “ف” هم از ۳ و هیچکدوم ناهار نخورده بودیم. پیشنهاد دادم بریم غذا بخوریم و بالاخره رضایت دادیم بریم اژدر زاپاتا که تو مسیرمونه.

ماشین “م” مشکیه و معمولا هم پر از خاکه. همیشه من پشت میشینم که سید خندان پیاده میشم دیگه جاهامونو عوض نکنیم وسط خیابون.

میدون پالیزی (اسمشو درست گفتم؟) که رسیدیم “م” گفت “شماها برین غذا رو بگیرین تا من یه جای پارک پیدا کنم. اومدین زنگ بزنین بهتون بگم کجا وایسادم.” و ما رفتیم.

غذا رو که گرفتیم به “ف” گفتم یه زنگ بزنن ببین کجاست؟ تا اومد شماره بگیره گفتم نگیر! نگیر! اوناهاش، اون نیست؟ “ف” نگاه کرد و گفت “آره خودشه بریم.”

طبق معمول همیشه که پشت میشینم درو باز کردم و داشتم داخل میشدم و “ف” هم در جلو رو باز کرده بود و نصف تنش داخل بود، که یهو دیدیم راننده یه آقاهه ست و داره اشاره میکنه “برین!…برین!”

برای چند ثانیه جفتمون ماتمون برده بود که ماجرا چیه؟ وقتی به خودمون اومدیم سریع درو بستیم و اومدیم بیرون و حالا د بخند! مگه خندمون بند می اومد حالا! تو پیاده روی دم اون مرکز خریده سر سهروردی داشتیم ولو میشدیم از خنده. به زور داشتیم راه میرفتیم. حتی فرصت نکردیم از آقاهه عذرخواهی کنیم.

بالاخره ماشینو پیدا کردیم و پریدیم توش و یه سری هم اونجا کرکر و هرهر… قیافه آقاهه خیلی دیدنی بود وقتی ماهارو تو ماشین خودش دید.


اتفاق دیشب یه جورایی مثل این اتفاق هست!

+ نوشته شده در ;سه شنبه یازدهم اسفند 1388ساعت;10:24 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 2 مارس 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 5 نظر