دَمی با کوروش و منشورش
از نظر من “فرق گذاشتن” و “انتخاب بین خوب و خوبتر، یا بد و بدتر” بین دو تا انسان در شرایط یکسان، با هم فرق دارن.
به نظرم وقتی وارد مقوله “فرق گذاشتن” میشیم، خواسته یا نا خواسته توهین ِ مستقیمی می کنیم به اون آدمی که براش ارزش کمتری قائل شدیم. حالا می خواد فرق گذاشتن بین دو تا کارگر باشه یا بین دو تا مهندس. مهم اینه که به اون فرد توهین شده و رفته پی کارش. مثل اینکه دو تا کارگر ساختمونی استخدام کردیم و هر دو نفر کارشون رو یکسان انجام میدن، اما وقتی موقع دستمزد دادن می رسه به یکی از اون ها بیشتر پول می دیم چون از قیافش! بیشتر خوشمون اومده! اون یکی هم گور باباش، می خواست خوش قیافه تر باشه!!
اما وقتی داریم “انتخاب بین خوب و خوبتر یا بد و بدتر می کنیم” در اصل داریم شرایط موجود بین اون دو نفر رو با شرایط موجود ِ خودمون می سنجیم و یکی از این دو تا رو که به شرایط ما هم نزدیک تر هست انتخاب می کنیم. اگه بخوام یه مثال بزنم، انتخاب بین دو تا معلمی که ریاضی درس میدن، در صورتی که جفتشون کارشون خوبه، اما حق التدریس یکی از این دو با شرایط مالی جیب ما جور نیست. ناچارا اونی رو انتخاب می کنیم که حق التدریس کمتری داره.
همیشه از اینکه بین دو نفر که در شرایط یکسانی هستند فرق گذاشته بشه بدم میاد. می خواد بین دو فرزند یه خانواده باشه یا بین دو داماد و عروس تو یه خانواده، بین دو تا دانش آموز یا حتی بین دو آدم غریبه باشه! با فرق گذاشتنِ مشکل دارم کلا.
یه ذره به عقبتر برمی گردم. سال 84 یا 85 بود که به موزه ایران باستان رفتم. با خودمون دوربین بردیم، اما دم در بهمون تذکر دادن که موقع عکاسی از فلش استفاده نکنیم که طبیعتا مشکل حادی نبود. هم ما تونستیم از موزه بازدید کنیم، هم اینکه عکسمون رو بگیریم، و هم اینکه مسئولین موزه رو اذیت نکردیم. عکس های یادگاری که از اونروز گرفتم، هنوز خاطره خوش اونروز رو برام زنده می کنه. (فَروَهَری که گوشه وبلاگم میبینید رو اونجا عکس گرفتم!)
به زمان حال، و امروز بر می گردم. امروز با مسیحا و معمار بیکار رفتیم موزه ایران باستان تا هم از موزه بازدید کنیم و هم اینکه منشور کوروش بزرگ رو ببینیم. همیشه یکی از آرزوهام بود که بتونم منشور کوروش بزرگ رو از نزدیک ببینم. همیشه هم تو دلم غصه مند این بودم که چرا این منشور که متعلق به کشور و خاک و تاریخِ من هست (منظورم اوضاع حالِ کشورم نیست) باید از کشورم دور باشه و در حسرت دیدنش باشم؟! اما تا یادم می اومد سعی می کردم یه طوری خودم رو قانع کنم و بی خیال ماجرا بشم.
از یکی دو سال پیش که خوندم و متوجه شدم قراره منشور رو به ایران بیارن فقط خدا و خودم می دونیم که چه ذوقی داشتم که بتونم ببینمش. همش خدا خدا می کردم که بازدید عموم داشته باشه و برم. انگار که قرار بود یکی از عزیز ترین کسانم از ینگه دنیا بعد از هوار سال! پاشه بیاد ایران و قرار بود من ببینمش! و امروز اونروز بود.
به محوطه موزه که وارد شدیم، یه محلی رو مشخص کرده بودن که باید اونجا کیف، موبایل و دوربینمون رو تحویل می دادیم. به تمام معنا خورد تو ذوقم و واقعا حالم گرفته شد چون نه اون سالی که من رفته بودم و نه سال پیش که معمار بیکار رفته بود، ممنوعیت ورود دوربین بود. یعنی راستشو بخوایین خیلی بد حالم گرفته شد. از یه آقایی که یکی از کارمندای موزه بود وقتی دلیلش رو پرسیدیم گفت “بخاطر منشور هست که دوربین ها رو می گیرن.”… این حرف اصلا برام توجیه پذیر نبود چون اگر قرار بود که عکس منشور جایی پخش نشه، پس چرا همه روزنامه ها و خبرگزاری ها عکسش رو انداخته بودن؟ در ثانی، مگه زن و بچه یه نفر هست که عکسش باید محرمانه باشه؟ اگر زن و بچه یه نفر هم که باشه، پس چرا در بازدید عموم گذاشتنش؟!!… در نهایت با لب و لوچه آویزون دوربین و وسایلمون رو تحویل دادیم و داخل شدیم. سه تاییمون سعی کردیم خودم رو قانع کنیم که طوری نیست و از این حرفا، و با لبخند وارد سالن موزه شدیم.
به اندازه پنج دقیقه نگذشته بود که یه آقایی رو دوربین به دست دیدیم! به فاصله چند قدم جلوتر از اون هم یکی دو تا آقای سیاه پوست -که نمی دونم مال کدوم کشور بودن و زیاد هم برام مهم نیست- رو دیدیم که دوربین دستشون بود و خیلی راحت داشتن به حرف های مترجمشون گوش می کردن. یه عده هم که نمی دونم مال کدوم اداره بودن اومده بودن بازدید از موزه و یه عکاسه ازشون عکس می گرفت. جدی جدی داشتم آتیش می گرفتم که چرا اونا باید با دوربینشون وارد بشن و ما نه؟! اگر حتی رو حساب خوشگلی و خوشتیپی هم باشه، ماها هم خوشگلتریم و هم خوشتیپ تر، پس چرا دوربین ماها رو دم در ازمون گرفتن؟!
طبقه اول رو دیدیم و به طبقه دوم موزه جایی که منشور رو قایمش! کرده بودن رفتیم. زمان بازدید از منشور سه دقیقه بود و بعد از سه دقیقه باید بیرون می اومدیم. تو یه اتاق بزرگ وارد میشدیم و بعد حفاظ آهنی رو پشت سرمون میبستن. انگار وارد وقت ملاقات زندان شده باشیم و مامورهای زندان می ترسن که یهو ماها با منشور فرار کنیم! نیست آخه اونجا هیچ سیستم امنیتی نداره!! واسه همین می ترسیدن ماها منشور رو بزنیم زیر بغلمون و دِ برو که رفتیم!!
نمی تونم اون احساسی رو که داشتم وقتی چشمم به منشور کوروش بزرگ افتاد توصیف کنم. فقط انقدر بگم که یه حس غرور خوب تو دلم بود. اما از یه چیز بی نهایت هم خوشحال شدم و هم بی نهایت متاسف شدم. تاسفم از این بود که چرا فقط سهم بودن منشور تو کشور من باید 4 ماه باشه -که حدود یکماهش تموم شد- و بعدش دوباره میره. اما خوشحال از یک چیز شدم. درسته که من و امثال من بعد از این 4 ماه حضور منشور تو ایران ممکنه دیگه نبینیمش در صورتی که شاید باز هم دلمون بخواد ببینیمش، اما از این خوشحال شدم که می دونم که اگر تو انگلیس نگهداری میشه، اقلا جاش امن هست و مطمئنم که نوه ها و نتیجه های من که هیچ، تا ندیده ها و پدیده های من هم می تونن یک همچین چیزی رو ببینن، در صورتی که هنوز تا اونموقع سالم هست نه مثل تخت جمشید و امثال اون که سال به سال دریغ از پارسال میشه!!
از موزه که بیرون اومدیم و وسایلمون رو تحویل گرفتیم، به همون آقایی که اول باهاش حرف زده بودیم، در مورد اون آقای سیاه پوست و اون یکی آقای دیگه که دیده بودم و دوربین داشتن، اعتراض کردم و گفتم تبعیض قائل شدن درست نیست. می خواد اون آقا خبرنگار باشه یا یه آدم معمولی مثل من. آقاهه قول داد که حتما این مورد رو به اطلاع مسئولش میرسونه، اما دیگه نوش دارو بعد از مرگ سهراب به درد کسی نمی خوره یا اقلا دیگه به درد من یکی نمی خوره.
پ.ن 1: قرار بود با کوروش جان!! خلوت کنیم دو تایی، اما تو اون سه دقیقه مگه گذاشتن؟! 😉
پ.ن 2: ممنون از دو تا دوستای خوبم که امروز رو پر از خنده و خاطره های شیرین برام کردن.
پ.ن 3: از موزه جواهرات ملی (+) هم بازدید کردیم و قرار شد سفارشاتمون! رو فردا پس فردا بیارن دم خونه تحویلمون بدن! 😀
پ.ن 4: جای اونایی که نبودن خالی. جای یکی دو نفر که خیلی مخصوص خالی بود.
سپتامبر 28th, 2010 at 8:26 ق.ظ
آفرين
————————–
🙂
سپتامبر 28th, 2010 at 9:09 ق.ظ
پپری!اون لحظه تو موزه واقعا واقعا میترسیدم باهات حرفی بزنم بس که عصبانی بودییییییییییییی
————————–
جدی میگی؟؟؟
من شرمندم ترسوندمت *-:
سپتامبر 28th, 2010 at 1:56 ب.ظ
انشاالله که خوش گذشته
فکر این چیزها نکن
————————–
سلام بابا جون.
واقعا هر باری که با دوستم هستم یه روز پر از خاطره و خوشی هست برام.
چشم. ممنون 🙂
سپتامبر 29th, 2010 at 12:28 ق.ظ
همیشه به خوشیو گردش
————————–
ممنون… همچنین
سپتامبر 30th, 2010 at 2:45 ب.ظ
how are you!This was a really superb theme!
I come from uk, I was fortunate to discover your website in google
Also I learn a lot in your theme really thanks very much i will come again
————————–
I’ll be happy to see you again here… Thanks anyway
اکتبر 6th, 2010 at 5:27 ب.ظ
چقدر شماها همدیگه رو می بینن
خوش به حالتون
جای منم خالی بوده خب
—————————
جاش شما دیشب هم خالی بود