حکایت من و پانیا

مکالمه تلفنی من و “ا”

اون: … پانیا چطوره راستی؟ خونه شماست الان؟

من: خوبه پدر سوخته. نه خونه خودشونه. میاد اینجا همه زندگیمون رو میریزه بهم و میره فسقلی.

اون: دلم براش تنگ شده. یاد اون شب افتادم که خونه ما بودین هی تورو صدا می کرد یا تا صدای آهنگ میشنید دست میزد… چه دستیم میزدااا!

من: بَه! حالا بیا ببین چه قری میده بچه… پریشب پیاده رفتم خونشون، هندز فری گوشیمم تو گوشم بود و داشتم واسه خودم آهنگ گوش می دادم تا اونجا. بالا که رفتم خواهرم گفت “بیا این آشغالارو ببر بذار سر کوچه، پانیا رو هم با خودت ببر تا سر خیابون و بیایین. تو آسانسور هندز فری منو دیده میپرسه “چیو؟” (منظورش همون چیه هست) بهش میگم از این تو صدای نانای میاد. آشغالا رو که انداختم دستم خالی شد هندز فری رو گذاشتم دم گوشش و یه آهنگ گذاشتم که بشنوه و در ضمن متوجه بشه چیو! وسط کوچه یهو دستشو برده بالا و شروع میکنه به نانای کردن، از اینورم تو بغل من قر میده. با یه آهنگ آروم این کارارو می کرد… سریع آوردمش خونه تا اون یه ذره آبرومم نبرده ! 😀

اون: (بعد از اینکه کلی خندیده) بابا بجای این کارا یه ذره واسه این بچه مفاتیح بخون، یه ذره ببرتش ختم قرآن و براش دعای کمیل بخون و بذار به راه راست هدایت بشه از حالا…

این پست در پنج‌شنبه, 23 سپتامبر 2010 ساعت 8:00 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

4 پاسخ به “حکایت من و پانیا”

  1. Memorialist گفته :

    :))))) عزیزم ! چیو ! عاشق این حرف زدن بچه هام !
    قربونش برم :* دختر این جوریش خوبه دیگه ! والا ! :**
    ————————–
    خدا نکنه *-:
    اصلا مزه خواهر زاده اینه که از خالش اقتباس بگیره 😀

  2. یک محمـــــــــــــــد گفته :

    ممنون
    ————————–

    🙂

  3. دنيا گفته :

    آخي.كوچولو
    ————————–

    🙂

  4. الهام - روح پرتابل گفته :

    یادت باشه این دفعه که همدیگه رو دیدم یه عکس ازش نشونم بدی
    —————————
    باشه حتما… تو فیس بوک هم خیلی ازش عکس گذاشتم