سفر به شرق آسیا – 1
یکشنبه 7 شهریور 1389
سفرمون از 7 شهریور تا 15 شهریور بود. سه روز مالزی، سه روز سنگاپور و یک شب مالزی و برگشت به ایران. از همون اول دست به دامن خدا و پیغمبر شده بودم که تو پرواز ایران ایر همه چیز خوب باشه و مشکلی نداشته باشیم. می خواستیم پرواز امارات یا قطر رو بگیریم اما بخاطر اینکه اول به دبی پرواز میکرد و 2-3 ساعت باید تو فرودگاه دبی ترانزیت می موندیم و بعد به مالزی پرواز میکردیم، بخاطر پانیا که آواره میشد حسابی، مجبور شدیم پرواز ایران ایر رو بگیریم.
پروازمون ساعت 8:10 شب بود و ما باید از ساعت 6 تو فرودگاه می بودیم. ساعت 3 و نیم ماشین اومد دنبالمون که بریم دنبال خواهرم اینا و بعدش هم به فرودگاه. بین راه خونه خودمون و خواهرم اینا متوجه شدم انگشترم رو دستم نکردم. پیاده شدم که برگردم خونه، قرار شد مامان اینا سر خیابون بیان دنبالم.
انگشتر رو برداشتم و رفتم جایی که قرار بود. نصف خیابون رو رد شدم و وایسادم زیر پل هوایی که سایه بود تا مامان اینا بیان. یه یک ربعی که وایساده بودم یه آقاهه حدودای 50-60 با ریش و سیبیل سفید اومد رد بشه از خیابون تا دید من وایسادم رو به من گفت “مادر جون! می خوایین کمکتون کنم از خیابون رد بشین اگر میترسین؟”… یه نگاهش کردم و از لجم محکم گفتم نخیر، خودم می تونم رد بشم. من جای نوه کوچیکه شمام ها، چطوری میگین مادر جون به من؟ و روم رو کردم اونور! 😀
تا فرودگاه حسابی ترافیک بود و منم همینطور حرص می خوردم که زودتر برسیم و جا نمونیم. بالاخره شش و نیم رسیدیم و سریع رفتیم برای تحویل بار.
چمدون و وسایلمون رو که زیر x-ray گذاشتیم و رد شدیم، خانومه منو بازرسی کرد و گفت برین. همیشه که این خانوما آدم رو بازرسی میکنن قلقلکم میاد! 😀 داشتم میرفتم بیرون که صدام کرد “خانوم! کفشاتون رو در بیارین بذارین زیر دستگاه.” حاضر بودم خودم رو بذارن زیر دستگاه، اما کفش هام رو از پام در نیارن، چون برام خیلی سخته بدون پاشنه کش بخوام کفش بپوشم مخصوصا حالا که نمی تونم درست و حسابی پام رو خم کنم… در آخر مجبور شدم کفشامو در بیارم و بذارم زیر دستگاه و با دمپایی بیام بیرون.
ناهار نخورده بودیم و حسابی گرسنه بودیم. فکر نمیکردم بوفه های تو سالن ترانزیت باز باشن، اما وقتی وارد شدیم دیدم ماشالا همه زودتر دارن افطار میکنن. تو رودر وایسی ماهم مجبور شدیم همراهیشون کنیم. 😉 بعدشم به طبقه پایین رفتیم و چند دقیقه ای رو استراحت کردم و تلفن زدم به دوستام.
.
.
پروازمون حدودا نیم ساعت تاخیر داشت و ماها همینطور نشسته بودیم تو هواپیما اما حرکت نمیکرد و منتظر بودن تا هواپیما پر بشه. به گمونم خلبان رفته بود وایساده بود دم در و داد میزد “مالزی، مالزی، بدو بدو داریم میریم!” بالاخره بعد از نیم ساعت پرواز کردیم.
جای مامان اینا کنار پنجره تو ردیف سمت راست بود و من ردیف وسط صندلی اول جلوی دیوار. جام راحت بود و می تونستم پام رو دراز کنم براحتی. کنارم یه خانواده اصفهانی بودن که تو 8 ساعت پرواز حسابی باهم دوست شدیم. اونا هم تو تور ما بودن اما هتل هامون فرق داشت و اونا هتل روبرویی ما بودن.
تا زمانی که تو هواپیما بودم حالم خیلی بد بود و انواع و اقسام سرگیجه ها و حالت تهوع ها و سر درد هارو گرفتم. اولین بار بود تو هواپیما اینطور میشدم. خدا می دونه چقدر هواپیما تکون تکون می خورد و با هر تکون حس میکردم الانست که … هر چی می خوردم حس میکردم از دندونام پایین تر نمیره و همونجا میمونه. غذاهاشونم که افتضاح. به محض اینکه هواپیما نشست حالم خوب شد.
دوشنبه 8 شهریور 1389
تو سالن که وارد شدیم…
پ . ن: از احسان عیوضی تشکر میکنم برای راهنمایی و کمک کردن به من برای آپلود عکس ها تو Picasa.
سپتامبر 8th, 2010 at 9:13 ب.ظ
هوراااا بالاخره آپ کردی :*
من بابام یک بار دعواش شد با مسئول فرودگاه ! هی بهش می گفت اینو در بیار اونو در بیار ! بابامم عصبانی شد گفت این لوس بازیا چیه و … و آخر سر هم پیروز شد ! :دی !
برگشتنی هم افتاده بودیم رو دم یعنی ردیف آخره آخر یک تکون هایی می خورد من که هواپیما رو دوست دارم و نمی ترسم داشتم سکته می کردم !
ولی 8 ساعت خیلیه ! :S
منتظر ادامه اش هستتتتمممم 🙂
————————–
کلا اینایی که تو فرودگاه کار میکنن خیلی گیرن و باحال!!!!
انگار زومشون رو ما بود فقط.
آره، واقعا 8 ساعت زیاده اما چاره ای نبود
سپتامبر 8th, 2010 at 10:42 ب.ظ
سفر نامه تو دوست دارم پریا
منتظر بقیه اش هستم
————————–
ممنون الهام
دارم کم کم می نویسمش اما چون حجم اتفاق ها زیاد بوده مجبورم روزی یه دونه طولانی پست کنم.
سپتامبر 9th, 2010 at 2:26 ق.ظ
bebinamet, nagofte boudi ke pad par ham mian. fekr kardam faghat to o lida raftin.
hala chand saal toul mikeshe ta in safar naamaro tamoum koni?
————————–
یعنی واقعا خسته نباشی با این آی کیو بالایی که تو داری! من نمیدونم تو به کی رفتی که اینطور آی کیوت بالا هست!!! تورو خدا جایی نگو دختر دایی من هستی چون آبروم میره حتما 😉
اینطور که برنامه ریزی کردم حدود یک هفته طول میکشه تا تموم بشه
سپتامبر 9th, 2010 at 7:09 ق.ظ
به به
چه سفری بشه که شروعش این بوده …
حالا ما حسب وظیفه نشستیم با شما عکس آپلود کردن رو تمرین کردیم فقط یه دونه ؟ آخه فقط یه دونه عکس آپلود کردی ؟ یا من دارم یه دونه عکس میبینم ؟؟
در هر صورت منتظر بقیه ماجرا هستیم …
————————–
برای این پست یه دونه عکس آپلود کردم. پست های دیگه کلی عکس دارن
سپتامبر 9th, 2010 at 7:09 ق.ظ
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : سلامت رو فقط به دریا برسونم ؟ حلیمه و ملیحه دل ندارن ؟؟؟ به اونا چی بگم ؟
————————–
سلام منو می خوایی به اونا هم برسونی، برسون. اما اگه ملاقه و مایتابه خورد تو کلت به من ربطی نداره ها! بعدا مدعی نشیا 😉
سپتامبر 9th, 2010 at 12:11 ب.ظ
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : ملیحه و حلیمه هر دوشون میشناسند شما رو … موردی نداره … به خصوص حلیمه خانوم که اصولا همیشه احوال پرس شما هم هست … فکر کنم با حاجی نسبت داره …
————————-
اوا پس چه معروف و مشهورم من خودم خبر نداشتم 😉
من عاشق این زوج هایی هستم که اینطور باهم ندارن، دقیقا عین تو و ملیحه و حلیمه و دریا و آنیتا و آنجل و سوفیا و سونیا و ….
سپتامبر 9th, 2010 at 6:07 ب.ظ
سلام!
داشتم کم کم نیگرونت میشدم پپری!
پس بوگو سفر بودی. خیالم راحت شد بابا 🙂
————————-
سلام
موتوشکرم 😉
سپتامبر 10th, 2010 at 4:21 ب.ظ
دارم ميخونم
اما سركار يكم سرم شلوغه
خونه كه رسيدم كامل ميخونم و نظر ميدم
شاد باشي
راستي عيدتون هم مبارك
شاد باشي
————————–
ممنونم ازت مسیحا.
خسته نباشی
عید شما هم مبارک باشه، با کلی آرزوی خوب (گل)
تو بیشتر
سپتامبر 10th, 2010 at 11:42 ب.ظ
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : اولا که مرسی بابت آرزوی سفر خوش … دوما منم دوست دارم ببینمتون اسشالله هر وقت بشه … سوما این خرسولی احتمالا رای میاره با این اوصاف … اون دوست ما ذستشون روی سر همه ما ببینم شاید منم امسال اکابر قبول بشم !!! … پنجم مرسی به خاطر آروزی خوش گذرانی ما …
————————–
اولا که خواهش میکنم
دوما که اسشاااله یعنی چه آیا؟ 😉
سوما که خرسولی، خرسولی حمایتت میکنیم.
چهارما که اگر دوستتون “ذست” بذاره رو سرتون حتما اکابر قبولین. اما تورو خدا سفارش کن “دست” بذاره رو سر من که ارشد قبول بشم 😉
پنجما که باز هم خواهش میکنم
سپتامبر 10th, 2010 at 11:43 ب.ظ
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : من و ملیحه و حلیمه و دریا و آنیتا و آنجل و سوفیا و سونیا و …. مجموعا زوج نمیشیم … یه گردان رو تشکیل میدیم …
————————–
خدا زیادتون کنه!
نه ببخشید، خدا زیادشون کنه 😉
سپتامبر 10th, 2010 at 11:44 ب.ظ
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : مرسی بابت تبریک سر در وبسایت … سر در رو تازه از شهرداری منطقه مجوز گرفتم !!!
————————–
ببخشید میشه بگین کدوم منطقه آیا؟ ماشالا شما عین زبل خان همه جا هستین 😉
سپتامبر 12th, 2010 at 1:51 ب.ظ
همه اين مشكلات و ناراحتيها به خاطر حرف اون مردست ديگه
گفتم به حرفاي اينطور آدما توجه نكن
گوش كردي
حالت اينطوري شد مادر
:دي
————————–
آره نَن جون میبینی! به حرف پدر بزرگ گوش نکردم اینطوری شدم 😉
سپتامبر 24th, 2010 at 9:19 ب.ظ
[…] سفر به شرق آسیا – ۱ (+) […]