ماه التماس به خدا
ماه رمضون رو خیلی دوست دارم. بیشتر اونموقعی رو که نزدیک سحر یا دم افطار هست رو. اصلا دوست دارم که تا سحر بیدار بمونم و با خدا حرف بزنم و تو حال خودم باشم. دم افطار که میشه اون همه عجله رو که میبینم تو دلم ناخواسته منم عجله میکنم همش. صدای ربنا و اسامی خداوند و اذان موذن زاده رو که میشنوم، بی اختیار تو دلم شروع میکنم به دعا کردن. شب های قدر که میشه یه حس عجیبی دارم و دعاهام شکل التماس به خودشون میگیرن و خدا رو به بزرگی و مهربونیش قسم میدم تو هر خواسته ای که دارم. چراش رو نمیدونم، اما همیشه برای خودم دعا کردن رو یادم میره.
شب 21 ماه رمضون که میشه دلم می خواد خودمو گم و گور کنم تو سوراخیم (مامانم به اتاقم میگه سوراخی) که جلوی مامانم نباشم تا راحت بتونه با خدا حرفاشو بزنه و اگر خواست گریشو بکنه. 21 ماه رمضون 40-50 سال پیش بابای مامانم تو یه تصادف فوت میشه و از اون سال به بعد سالش رو 21 ماه رمضون میگیرن. مامانم میگه باباش حضرت علی رو خیلی دوست داشته و همیشه به خدا التماس میکرده که مرگش رو با حضرت علی یکی کنه و آخر سرم همون میشه.
یکی از شب های قدر چند سال پیش بود و تا صبح بیدار بودم و داشتم کتاب می خوندم. فک میکنم بادبادک باز خالد حسینی بود. کتاب جلوم بود و چشمام روی کلمه هاش بود اما حواسم جای دیگه بود و داشتم با خدا حرف میزدم و بهش التماس میکردم. حدودای 5-6 صبح بود که رفتم بخوابم. یه خواب خیلی عجیب دیدم که تا عمر دارم یادم نمیره و امکان نداره فراموشش کنم. از خواب که بیدار شدم فقط تنم میلرزید اما اینو مطمئن بودم که خدا التماس هام رو شنیده و جوابشون رو بهم میده… اون شب، شب واقعا عجیبی بود برام.
حالا هم از خدا همون خواسته ها و دعاهای همیشگیم رو دارم و میکنم. خدا جونم خودت میدونی و خودت میشنوی تو دلم چیا بهت میگم و چیا دعا میکنم. روم سیاه نکن پیش بقیه.
پ.ن: امشب یه جایی بودم و یه چیزی بهم گفتن که ته دلم یهو خالی شد. بدجورم خالی شد. جواب قطعیش رو طی یکی دو روز آینده بهم میده اما امیدوارم که …
جواب قطعی رو تا نگیرم چیزی نمی نویسم امشب کجا بودم و چی بهم گفتن. اما خواهش میکنم اگر یادتون بود برام دعا کنید. فقط برام دعا کنید. خیلی ترسیدم و وحشت کردم.
آگوست 10th, 2010 at 11:36 ب.ظ
خدا بیشتر از ما نگرانمونه
خدا بهتر از خودمون مواظبمونه
————————–
🙂
آگوست 10th, 2010 at 11:37 ب.ظ
الا بذکرالله تطمئن القلوب…
————————–
قربون خدا برم
آگوست 11th, 2010 at 1:06 ق.ظ
اینو توئیت کردم اما واسه تو هم میذارم:
دلم با یاد توئه که آروم میگره،وای به روزی که تو رو فراموش کنم….رونوشت به خدای مهربون
————————–
جدی جدی اگه نبود هممون نابود میشدیم
(اینم جواب من هم تو اینجا، هم تو توئیتر که برات نوشتم)
:-*
آگوست 11th, 2010 at 3:57 ب.ظ
براي منم دعا كن …
————————–
حتما… حتما
آگوست 12th, 2010 at 6:30 ب.ظ
پپری خدا تو قلبای شکسته است عزیزم. پس با قلب شکسته ات فراموشمون نکنی ها! انشالله که هرچی که خیره پیش میاد. حواست باشه شاید خیر ما در کاری باشه اما خودمون ندونیم. بدون که خدا برای بنده هاش اونم بنده های خوبش چیز بدی نمیخواد حتی از ی مادر دلسوزتره پس به دلت ترس راه نده!!!
————————–
دقیقا همینطوره که میگی. اون خیر ماهارو می خواد. اما یه موقع هایی بدجور تو دل آدم رو خالی میکنه
آگوست 15th, 2010 at 1:30 ق.ظ
[…] سه شنبه: دکتر معاینه کرد و یه سری سوالا ازم کرد. در نهایت گفت “احتمالا مینیسک زانوت پاره شده. ام.آر.آی کن و خیلی زود بیار ببینم!” ازش سوال کردم اگه مینیسک پاره شده باشه باید چی کار کنم؟ گفت “تو بعضی موارد عمل نیاز داره… سریع جوابت رو بیار که ببینم چیه مشکلت.” و نسخه تاکید کرد “اورژانسی” که زودتر جواب رو بگیرم… جدی جدی ته دلم یهو خالی شد و واقعا هم ترسیده بودم، هم وحشت کرده بودم. چون بار آخری که گچ پام رو باز میکرد گفت “اگه یه بار دیگه بلایی سر این پات بیاری دیگه نمیشه گچ گرفت و مجبورم عمل کنم”. فقط خدا میدونه اون شب چه حالی داشتم و تو دلم چی میگذشت. (+) […]
آگوست 31st, 2010 at 10:17 ق.ظ
دقیقا منم وقت افطار و سحر رو دوست دارم … ربناش رو دعاهاش رو … اون لحظه انگار یک قدم با خدا فاصله دارم …
مادر بزرگ منم شب ضربت خوردن رفت تو کما و روز شهادت فوت شد … مادربزرگمم خیلی دوست داشت امام علی رو …
این از مهربونی و قلب بزرگنه که دیگران رو دعا می کنی و خودت رو فراموش می کنی . امیدوارم امسال هر چی از خدا بخوای بهت بده .
فکر کنم اون خبره مربوط به پات بود آره ؟ تو گودر خونده بودم باز ! خدا رو شکر که خوبی:*
————————–
خدا رحمتشون کنه. خدا همشون رو رحمت کرده که برده پیش خودش
مرررررسی یه عالمه. برای تو هم امیدوارم همینطور باشه