چرخ چرخ عباسی…

شنبه که رفته بودیم شهر قدس، اون یکی دانشگاهمون، یه عده چند نفره دور هم بودیم و از این بحث های بی سرو ته افتاده بود تو جمع و  قاه قاه میخندیدیم. انقدر به زمین و زمون خندیدیم و چرت و پرت گفتیم که آخراش اگه یکی میگفت “جرز دیوار” بازم قاه قاه میخندیدیم… (تو جو باید باشین تا متوجه شین چی میگم دقیقا و منظورم چیه!)

یکی: (بعد از اینکه یه طوری نیگام کرد) بودار میخندیا!

من: واا! بودار چیه دیگه؟ همه داریم می خندیم، منم خندیدیم خب!

یکی: یعنی اینکه شیطون می خندی! شیطنت توشه! بو داره!… میفهمی؟!

من: (با اینکه حالیم نشد) خب آره!

منو میگی، تا آخری که با هم بودیم، وقتی می خندیدم همش میترسیدم دوباره ازم بو در بیاد و یه چیزی بهم بگن!


هنوزم این عادت بچگیامو ترک نکردم!

وقتی دامن میپوشم دستامو باز میکنم و انقدر دور خودم میچرخم، چرخ چرخ عباسی میکنم و چین چینای دامنمو نگاه میکنم، تا سرم گیج بره و شپلق بخورم تو در کمد دیواری!

بیخود نیست همیشه سر زانوهام کبودن!

+ نوشته شده در ;جمعه هفتم خرداد 1389ساعت;9:23 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در جمعه, 28 می 2010 ساعت 9:23 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

13 پاسخ به “چرخ چرخ عباسی…”

  1. . . . گفته :

    جمعه 7 خرداد1389 ساعت: 21:53

    اول اول!!!
    بذار ببینم چی نوشتی!!!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

  2. . . . گفته :

    جمعه 7 خرداد1389 ساعت: 21:55

    اااااااااااا!
    چه جالب!
    دوم!!!
    خوب شاید بوی چیز دیگه بوده!!!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    نه جانم! از خودم مطمئنم

  3. مسیحا گفته :

    جمعه 7 خرداد1389 ساعت: 22:3

    خوب منم سوم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    شوما که اولین….اصلا خود نمره 20

  4. مسیحا گفته :

    جمعه 7 خرداد1389 ساعت: 22:5

    من الان دماخم کیپه ، بو مو حس نمیکنم
    اما در مورد دامن
    دختر حیا کن
    اهه
    اینارو که اینجا نمیگن
    اونوقت میان میگن این خانم فوقش لیسانس
    هنوز کوچولووه
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    این بو با اون بو فرق داره

  5. روشنا گفته :

    جمعه 7 خرداد1389 ساعت: 22:13

    من هم بچه بودم همیشه کبود و زخم و زیل بودم
    از بس می دویدم و می خوردم زمین
    هیییییییییییی روزگار!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    اما من همچنان همونطورم

  6. مرحـــــــــــــومه مغفوره گفته :

    جمعه 7 خرداد1389 ساعت: 23:33

    کاری نمیشه کرد
    جلافت در وجودت نهادینه شده
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    برای کدوم قسمت بود این؟

  7. علیرضا(مردی از مترو) گفته :

    شنبه 8 خرداد1389 ساعت: 0:18

    البته در مورد بودار بودن نمیشه با یک کامنت بحث رو جمع کرد

    در مورد دامن پوشیدن هم ما چون تجربه اش رو نداریم نیمیتونیم حرفی بزنیم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    بابا! اون طرف یه چیز گفت! هر بویی که بو نیست

  8. امیر ارام گفته :

    شنبه 8 خرداد1389 ساعت: 2:34

    ببین بعد میای میگی بیا دست روح مارو بگیر تا ردیف بشه خوب نمیشه دیگه میری دامن میپوشی میچرخی اینا همه خلاف شرعه واااااااای خداااای من چه جلافتهاااااا
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خب مانتو آبی بپوشم خوبه؟

  9. مرحـــــــــــــومه مغفوره گفته :

    شنبه 8 خرداد1389 ساعت: 9:4

    میبینی؟
    من و داداچام کلهم براین عقیده ایم که اعمال جلافتانه شما بیش از حد شده است!
    بنابراین احتمال اینکه این بار بدون شما جمشیدیه برویم بسی بسیار است!


    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خاک به گورم!!!

  10. مرتضی گفته :

    شنبه 8 خرداد1389 ساعت: 9:19

    دامن چیز خوبیه..دوست میدارم…به خصوص اگه مختص گشت ارشاد بشه
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    به اونا چیکار دارین؟

  11. معمار بیکار گفته :

    شنبه 8 خرداد1389 ساعت: 11:23

    منم اغلب اوقات بدنم کبوده،گرچه هیچ وقت(البته به جز ایام عروسی)دامن نمیپوشم.
    بعدشم دختر سعی کن سنگین باشی یعنی چی که میخندی؟؟؟حالا چرا بودار میخندی؟؟؟اونوقت بوش خوب بود یا بد بود؟؟
    میخوای گشت ارشاد بگیردتون؟؟؟

  12. 1نفر گفته :

    شنبه 8 خرداد1389 ساعت: 15:22

    هنوزم این عادت بچگیامو ترک نکردم!

    تو هنوزم بچه ای
    اینو از نوشته هات می شه فهمید
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    منکه همیشه خودم میگم کودک درونم فعاله

  13. phoenix گفته :

    شنبه 8 خرداد1389 ساعت: 19:17

    رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم

    تا دوست را به یاری نخوانیم،

    برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند

    طعم توفیق را می چشاند

    و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن

    و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن

    و چه بدبختی آزاردهنده ای ست "تنها" خوشبخت بودن

    در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است

    در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند

    یاد "تنهایی" را در سرت زنده میكند

    "تنها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است

    " تنها" بودن ، بودنی به نیمه است

    و من برای نخستین بار در هستی ام رنج "تنهایی" را احساس کردم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    این روزا به تنهایی دارم خودم چیزی رو تحمل میکنم و جیکمم در نمیاد