پایان یک پایان
امتحانم رو هم عالی دادم و کلی کیف کردم. با این استادم امتحان داشتم. تا دقیقه نود -از اون لحاظ، چون نود دقیقه بود زمانمون- نشسته بودم مینوشتم. دیگه مچ دستم داشت میشکست بس که تند تند نوشتم ۳ سوال آخر رو. نذر کرده بودم همه پاسخنامه رو پر کنم.
بعد از دانشگاه هم خودمو تحویل گرفتم و رفتم نشر چشمه -کتاب فروشی مجبوبم– و برای خودم ۵ تا کتاب خریدم. اگه بگم دیشب تا صبح از ذوق خریدن کتاب خوابم نبرد دروغ نگفتم. بغیر از یکی بقیه با موضوع جامعه شناسی هستن. یکی یکی که خوندم اسماشون رو میذارم اینجا. جا دارد از خواهر مسی -که همانا کسی جز او مارا دوست ندارد- برای همیاریشان در این زمینه تشکر بنماییم، که مینماییم.
ساعت ۳ بود که از گرسنگی چشام داشت سیاهی میرفت دیگه. در نتیجه چترمو باز کردم که خوشبختانه خونه خواهرم فرود اومد. البته ناهار به صرف پانیا بازی بود.
نمره ها همچنان در هاله ای از ابهام بسر میبرند. هر بار که میام تو نت تا سایت دانشگاه رو باز کنم و ببینم چیزی اعلام شده یا نه، آب قند لازم میشم.
امروز بازم دیدمش اما تا نگاهم کرد رومو برگردوندم. شاید این آخرین باری بود که همدیگه رو میدیدیم. شایدم اون قانون آدم به آدم میرسه و کوه به کوه نمیرسه حکم فرما بشه و بازم همدیگه رو دیدیم. کی میدونه؟!
6 پاسخ به “پایان یک پایان”
فوریه 1st, 2010 at 8:48 ق.ظ
دوشنبه 12 بهمن1388 ساعت: 8:48
هی هورااااا هی هی امتحاناش تموم شد
فوریه 1st, 2010 at 8:53 ق.ظ
دوشنبه 12 بهمن1388 ساعت: 8:53
خواهش دارم
بله من بارها گفته ام که هیچکی به جز من دوستت نداره :دی
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خواهر من یه ذره جنبه هم خوب چیزی ها
فوریه 1st, 2010 at 11:21 ب.ظ
دوشنبه 12 بهمن1388 ساعت: 23:21
hala k emtehanat tamom shod javabe eshghe man chi shod?????????? h
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
هر موقع انقدر جرات پیدا کردی که با اسم خودت بنویسی منم جوابتو میدم
فوریه 2nd, 2010 at 12:46 ق.ظ
سه شنبه 13 بهمن1388 ساعت: 0:46
خوبه که تموم شد امتحانات,موفق باشی.
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
مررررررررررررسی….همچنین
فوریه 2nd, 2010 at 12:51 ب.ظ
سه شنبه 13 بهمن1388 ساعت: 12:51
آدرس وبلاگ رو عوض کردم
وارد همون صفحه قبلی بشید ، لینک جدید وبلاگهام رو گذاشتم …
فوریه 2nd, 2010 at 1:44 ب.ظ
سه شنبه 13 بهمن1388 ساعت: 13:44
khob mikhy begina dige
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
شما با اسم خودتون بنویسید تا منم حوابتون رو بدم. آخه چطوری میشه به یه آدم ترسو آدم یه همچین حرفایی رو بزنه؟