شناخت و عشق
استادم، استاد ع که از در وارد شد، بی اختیار یاد Lance Armstrong افتادم. اما به خودم گفتم باز چرت و پرت میگی؟ و سعی کردم دیگه فکر نکنم بهش.
برخلاف استادای دیگه که یه موضع جدی میگیرن تا میان، این استادمون یه صندلی گذاشت وسط کلاس و نشست و شروع کرد از دونه دونمون پرسیدن اسم و فامیلمون، کجایی هستیم، از کجای تهران میاییم، چند سالمونه، چی کار میکنیم، چه مقطعی میخونیم و چرا این درس رو با این استاد بر داشتیم؟
من دومی بودم. در جواب یکی از سوالاش گفتم “…عاشق هم شدن و ازدواج کردن که الان من اینجا در خدمت شما هستم”. تا اینو گفتم پرسید “از عشق بالاترم چیزی هست تو دنیا؟” گفتم تا جایی که میدونم فقط خدا هست… تا اینو گفتم با یه حالتی که اصلا نمی تونم توصیفش کنم یه چند ثانیه ای نگاهم کرد و گفت “میدونی خیلی خوبی؟ اما از عشق بالاتر هم هست، بهتون میگم”. اول خیال کردم داره دستم میندازه اما بعدشم خیلی خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین و گفتم لطف شماست استاد. و شروع کرد از بقیه کلاس سوال کردن.
بعد از اینکه از همه سوال کرد و تموم شد از خودش و شاگردای ترمای پیشش گفت و اشاره به اینکه کرد که “اون زمانی که حالم خوب نبود! بچه ها می اومدن دم خونم و به زور منو می آوردن سر کلاس”. باز اون فکره اومد تو ذهنم!
اولین دکتراش رو تو لوزان سوئیس گرفته، دومی رو هم از هاروارد و سومی رو پارسال از دانشگاه علامه. از شاگردای Peter Drucker، پدر علم مدیریت قرن بیستم بوده. متولد ۵۱ هست. از اینی هم که چطوری شاگرد Drucker شده و قداست معلم تعریف کرد. بین حرفاش گفت “آخر این ترم همه باید متوجه یه تغییری تو خودشون شده باشن. اگر نه یا مشکل از تدریس من بوده یا از درک شماها”. آخرشم گفت “من از شماها شناخت پیدا کردم، حالا هر کی سوالی از من داره بپرسه”. منم تندی پرسیدم چرا حالتون خوب نبود؟
گفت “۳ سال پیش به روزی افتادم که ۴۰ کیلو شدم و دکترا میگفتن تا ۱۵ روز دیگه میمیرم. به خونوادم گفته بودن هر کاری می خواد براش انجام بدین. تو طول درمانم موهام ریخت و حسابی لاغر شدم. تا اینکه از خدا کمک خواستم و خواستم که بمونم. ۳ ساله که اون ۱۵ روز تموم نشده و یکسالم هست که برگشتم سر کلاس و کارم.” و بعدشم از عشق به خدا شروع کرد به حرف زدن… به خودم که اومدم یهو دیدم همینطوری که دارم به حرفاش گوش میکنم اشکام در اومدن و اصلا متوجه نشدم…
و بعد اضافه کرد “تا از چیزی یا کسی شناخت نداشته باشی، نمی تونی به اون درجه عشق برسی. تا از خدا شناخت نداشته باشی و خدا رو نشناسی نمی تونی عاشقش بشی.” و نگاهش به من بود، و یه سری حرفای دیگه که من کاملا محو حرفاش بودم…آخر کلاس رفتم بهش گفتم وقتی از در اومد داخل من چی فکر کردم در موردش.
تا حالا همه اساتیدم رو خیلی دوست داشتم و برای همشون خیلی احترام قائلم. اینو جدی میگم. اما یکی از استادای کاردانیم رو هم واقعا می پرستمشون. استاد ق که الان برای دکترا رفتن مالزی. پارسال تابستون باهاش صنعتی ۱ و ترم مهرماه پارسال هم پروژه داشتم. بقول خودش “دیوانه وار عاشق تدریس هست.”
تو کلاس استاد ق و کلاس استاد ع، یه چیزی بیشتر از درس یاد میگیرم. برای من این خیلی مهمه.
طبق قولی که به پرادر پرهام دادم و دعوتی که ازم کرده بود، با اینکه دانش شعر من مطابق دانش پانیا از فیزیک کوانتوم هست، باید یه شعر که با حرف “م” شروع میشه بنویسم. قبل از اونم از همه کسایی که در این مشاعره شرکت کردن عذرخواهی زیادی میکنم. منم خواهر مسی رو دعوتش میکنم. باشد که لبیک بگوید!
میازار موری که دانه کش است
که در جیب هایش پر از کشمش است.
6 پاسخ به “شناخت و عشق”
اکتبر 2nd, 2009 at 10:09 ب.ظ
جمعه 10 مهر1388 ساعت: 22:9
عزززززززززززززززززیزم
چه شعری گفتی
پرهام که مرد هیچی
منم برای بار هزارم مرحوم شدم!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
وای! خدا نکنه. ایشالا جفتتون صد سال زنده باشین و سالم
اکتبر 2nd, 2009 at 11:51 ب.ظ
جمعه 10 مهر1388 ساعت: 23:51
این خواهر مسی کی هست حالا؟؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
بهش از طرف من بگو یا بیاد خودش با زبون خوش بنویسه یا…خب نمیاد دیگه!
اکتبر 3rd, 2009 at 12:35 ب.ظ
شنبه 11 مهر1388 ساعت: 12:35
میدونی …. خوش به حالت که این درس مزخرف رو با یه استاد خوب برداشتی
استاد ما که افتضاح بود و بدبختانه تنها استاد برای این درس تو یونی ما بود
من که واسه یه 14 به اندازه شونصد برابر یه بیست ذوقیدم
بگذریم که سر کلاس چه مصیبتایی داشتیم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
موافقم باهات. استاد خیلی مهمه
تو کاردانی یه ترم صنعتی 2 رو با یه استادی برداشتم. تا جلسه آخر هم رفتم و 5نمره کلاسی روکاملم گرفتم اما امتحان ندادم چون میدونستم خیلی عوضی تر از این حرفهاست.
اکتبر 3rd, 2009 at 9:04 ب.ظ
شنبه 11 مهر1388 ساعت: 21:4
من مردم؟؟
کِی؟ چی شده؟
بیچاره! اول جونیم بوده ها!
—
استاد خوبیه! کاش منم از این استادا داشتم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
نه برادر. این دوستمون یه چیزی گفته
وای ی ی ی ….منتظر پنج شنبم
اکتبر 3rd, 2009 at 9:06 ب.ظ
شنبه 11 مهر1388 ساعت: 21:6
بابااااااااا
شاعر
کشمش های منو داره میاره مورچه هه؟
77779
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
زعفرون بود که{نیشخند}
اکتبر 3rd, 2009 at 11:57 ب.ظ
شنبه 11 مهر1388 ساعت: 23:57
مگه با هم نمیشه؟
خواهر مسی که کلوچه های منو نداد، فکر کنم تاریخ انقضاش اومده!
حالا نوبت شماست؟ باشه!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
منکه حرفی ندارم . فکر کردم زعفرون بهتر باشه بخاطر همین پیشنهاد دادم. اما اگر کشمش دوست داری باشه میارم برات