خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۳)

استاد اندیشه اسلامیمون یه آخوند خیلی شیکه. یه چیز تو مایه های سید محمد خاتمی اما جوونتر. اصلا بهش نمیخوره که آخوند باشه. تعریفایی که ازش شنیده بودم درسته همه.


بای بای ما رفتیم، بای بای ما رفتیم…حدودا یه ساعت دیگه راه میافتیم بریم راه آهن. ۱۰ حرکتمونه…یاد همتون هستم و همتون رو دعا میکنم که زودتر خودتون برید اونجا و برای خودتون دعا کنین.

این چند روز که نیستم شیطونی نکنین و دست به گاز نزنین. بچه های خوبی باشین

+ نوشته شده در ;پنجشنبه پانزدهم اسفند 1387ساعت;7:48 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در پنج‌شنبه, 5 مارس 2009 ساعت 7:48 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

6 پاسخ به “خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۳)”

  1. پرهام گفته :

    پنجشنبه 15 اسفند1387 ساعت: 20:4

    سلام
    خوش بگذره
    شما هم از پیاده رو برید
    سوغاتی هم یادتون نره
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خط آخر صدا نمیرسه!!!!

  2. مبین.م گفته :

    پنجشنبه 15 اسفند1387 ساعت: 20:10

    ما رو هم که داری هوامون رو دیگه؟!…….خوش بگذره خواهر…..دست تو دماغمون هم نمی کنیم!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    اگر هم دست تو دماغتون کردین بخورینش. حیف نشه

  3. مانلیا گفته :

    پنجشنبه 15 اسفند1387 ساعت: 21:49

    جیش هم نمی کنیم!!!!!!!!!!!!

  4. Meci گفته :

    جمعه 16 اسفند1387 ساعت: 20:3

    خواهر برگشتی بگو ببینم چادر بلدی سرت کنی؟
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    میدونی چطوری سرم میکنم؟ همش رو جمع میکنم زیر بقلم و میشه مینی ژوپ.

  5. Meci گفته :

    شنبه 17 اسفند1387 ساعت: 14:10

  6. Meci گفته :

    سه شنبه 20 اسفند1387 ساعت: 9:18

    من یه جوری سرم میکنم که میشم عینهو کولیا