بخیر گذشت

– دیروز سر کلاس صنعتی ۲ نفسم بند اومده بود و جدا نیاز به تنفس مصنوعی داشتم…استاده دیروز اومده سر کلاس به بچه هایی که ترم پیش باهاش کلاس داشتن و افتادن برگشته میگه: “آدم مگه چند بار از یه سوراخ گزیده میشه؟”…خودش که اینو میگه دیگه فکرشو بکن چیه…از اون استاداییه که فقط آدم و ضایع میکنه.

دنبال یه مثال میگشت که نمیتونست پیدا کنه. مثالرو پیدا کردم اما از ترسم که مبادا الان یه چیزی بهم بگه و ضایم کنه،بعد از اینکه صد دفعه تو دلم گفتم  “گلاب به روتون، روم به دیوار،روم سیاه،استاد این بنده حقیر خاک تو سر رو ببخشید که در محضر شما داره درشتی میکنه و مثال میزنه…” با صدای آروم جواب دادم…از ترسم تته پته افتاده بودم…اعتماد بنفسم زیر صفرم اونورتر بود…خداروشکر ضایم نکرد…به قول بچه هایی که ترمای پیش باهاش کلاس داشتن، خودم و تو دلش جا کردم همین جلسه اولی

– استاد اندیشه اومده سر کلاس فورا پسرار و نشوند ته کلاس و دخترا رو جلو…دیروزم لاک صورتی زده بودم. طبق معمولم که نشسته بودم جلوی جا استادی…۲ ساعت کلاس همش توهم اینو داشتم که الان میگه شما که باعث فساد و گمراهی دانشجو ها میشی و کلا مفسد فی الارضی از کلاس برو بیرون . اما خدارو شکر بخیر گذشت…دیگه می خواستم انگشتامو بکنم تو دهنم که معلوم نباشن…اصول و فروع دین رو  ازم پرسید، از اونجایی که در حد خفقان بچه مسلمونم -با اون لاکام- همه رو چرت و پرت جواب دادم.

+ نوشته شده در ;پنجشنبه هجدهم مهر 1387ساعت;1:23 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در پنج‌شنبه, 9 اکتبر 2008 ساعت 1:23 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

2 پاسخ به “بخیر گذشت”

  1. دختر باران گفته :

    پنجشنبه 18 مهر1387 ساعت: 14:47

    سلام

    عمریست که ازحضور او جا ماندیم
    درغربت سردخویش تنها ماندیم
    او منتظر است تا که ما برگردیم
    ماییم که در غیبت کبری ماندیم….

  2. عسل گفته :

    پنجشنبه 18 مهر1387 ساعت: 23:25

    مه

    بيابان را، سراسر، مه گرفته‌ست.
    چراغ ِ قريه پنهان است
    موجي گرم در خون ِ بيابان است
    بيابان، خسته
    لب بسته
    نفس بشکسته
    در هذيان ِ گرم ِ مه، عرق مي‌ريزدش آهسته از هر بند.
    «ــ بيابان را سراسر مه گرفته‌ست. [مي‌گويد به خود، عابر]
    سگان ِ قريه خاموش‌اند.
    در شولای مه پنهان، به خانه مي‌رسم. گل‌کو نمي‌داند. مرا ناگاه در
    درگاه مي‌بيند، به چشم‌اش قطره اشکي بر لب‌اش لبخند، خواهدگفت:
    «ــ بيابان را سراسر مه گرفته‌ست… با خود فکر مي‌کردم که مه گر
    همچنان تا صبح مي‌پاييد مردان ِ جسور از خفيه‌گاه ِ خود به ديدار ِ عزيزان بازمي‌گشتند.»

    بيابان را
    سراسر
    مه گرفته‌ست.
    چراغ ِ قريه پنهان است، موجي گرم در خون ِ بيابان است.
    بيابان، خسته لب‌بسته نفس‌بشکسته در هذيان ِ گرم ِ مه عرق مي‌ريزدش آهسته از هر بند…