بعضی از مردم…

نمیدونم چرا بعضی از مردم اینطورین که هر آه و ناله و فغان و بدبختی و گریه و زاری که دارن میان به تو میگن اما موقع خوشیشون که میشه ازت قایم میکنن؟

یه همسایه داریم که اینطورین.هر چی ناراحتی و تن لرزه دارن میارن خونه ما اما وقتی خوشیشونه یه خبرم نمیدن که از نگرانی در بیاییم.

چند وقت پیش برای دخترشون -شیما- یه خواستگار اومد. همه چیز خوب بود. شیما و وحید همه حرفاشونو زده بودن و دیگه داشتیم برای لباس دوختن آماده میشدیم تا شبی که قرار شد خونواده وحید بیان و برای مهریه حرف بزنن که همه چیز سر ۵۰ تا سکه بهم خورد…شیما اینا میگفتن ۱۱۰ تا و پدر وحید میگفته ۵۸ تا.بخاطر همین معاملشون نشد و همه چیز بهم خورد. به همین سادگی…از اون روز به بعد هر موقع شیما رو میدیدیم هر چی آه و ناله و فغان داشت به ما میگفت.اصلا” یه جورایی مریض شده بود کلا”…ما هم که اینو اینطوری میدیدم این دل صاب مردمون براش پرپر میشد. بالاخره سنگ که نیستیم!

 همین جمعه که گذشت، عصری من و مامانم خواستیم برای پرو لباس بریم خونشون.(سارا خانوم مامان شیما خیاطه)… من زنگ زدم که ببینم هستن یا،نه سارا خانوم گفت مهمون داریم، بذار برن بهتون زنگ میزنم که بیایین…توی صداش یه خوشحالی خاصی بود که تا اونموقع هرگز صداشو اونطوری نشنیده بودم…قطع که کردم به مامانم گفتم گمونم خبرایی شده خونشون که اینقدر سارا حانوم خوشحال بود.

شنبه و یکشنبه خبری نشد تا روز دوشنبه شب که دوباره زنگ زدیم که ببینیم هستن یا نه که بریم لباس رو پرو کنیم…مامان که زنگ زد دید خونشون شلوغه. از سارا خانوم میپرسه خبری شده؟ میگه آره. مامان میگه برای شیما خبری شده که بازم میگه آره و مامان گفت پس یه خبر بده شب که مهمونات رفتن…که خبری ندادن.

سه شنبه که دیروز باشه خواهرم اینا اینجا بودن و عصری خواهرم به زور مامانم رو برد که لباسش رو پرو کنه چون مامان نمی خواست بره. به خواهرم هم حرفی نزده بودیم که چی شده…خواهرم که زنگ زد سارا خانوم گفت شیما با نامزدش بیرونه!!!! …اونجا که میرن بالاخره کاشف بعمل میاد که انگار تو همین چند روزه عقد کردن. مامان که گله میکنه پس چرا یه خبر ندادین که ما هم خوشحال بشیم؟ سارا خانوم جواب داده که آخه ترسیدم خوشبخت نشن، نمی خواستم حرف بندازم تو دهنا!!!!!…آخه این استدلالش منو کشته.

مامان منم میگه چطور ناراحتیاتون برای ما بود، اما حالا که کارتون ردیف شده یه خبر نمیدین که ما هم از نگرانی در بیاییم؟…سارا خانوم بازم انکار میکنه که نه بابا هنوز که خبری نشده؟

نمیدونم باید حتما” نوه هاشون مزدوج بشن تا یه خبری شده باشه؟…واقعا” که!!!!

+ نوشته شده در ;پنجشنبه شانزدهم خرداد 1387ساعت;1:24 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در پنج‌شنبه, 5 ژوئن 2008 ساعت 1:24 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

3 پاسخ به “بعضی از مردم…”

  1. رضا منصف گفته :

    جمعه 17 خرداد1387 ساعت: 7:15

    نمیدونم!!

  2. کاوه گفته :

    یکشنبه 19 خرداد1387 ساعت: 20:44

    خب آره اینم یه حرفیه!

    اما چندان تقصیری هم ندارن بنده خداها. آخه آدم وقتی ناراحته و دلش گرفته دنبال یه سنگ صبور میگرده که دلشو سفره کنه موقع شادی که این چیزا به فکر آدم نمیرسه

  3. علیرضا گفته :

    دوشنبه 20 خرداد1387 ساعت: 18:46

    سلام
    وبلاگ قشنگی داری به احتماله خیلی زیاد نویسنده خوبی هستی قشنگ می نویسی.
    در مورد این وبلاگ بلاخره مردم همینن دیگه هیچ کاریشم نمی شه کرد