خیلی دوست دارم خدا جونم

این دو سه روزه به حدی بهم بد گذشت که حد و حساب نداره.

اگر بهم بگن تو این سال چه روزایی برات بد بود بی برو برگرد میگم این دو سه روزه.بس که سعی کردم الکی بخندم و هی به روی خودم نیارم دارم میترکم.فقط دلم می خواد یه جا باشم و تو سکوت فقط صدای خودم رو بشنوم و تو تاریکی فقط خودم رو ببینم و بس…تا زمانی که حس کنم حرفام رو زدم.

دیگه تحمل اینو ندارم که الکی بخندم و فقط گوش کنم. انگار خدا هم داره با من شوخی میکنه.میدونم که میشنوه دارم باهاش حرف میزنم.هر ثانیش رو میشنوه ، اما نمیدونم چرا کاری نمیکنه.شاید می خواد ببینه چقدر تحمل دارم.

آخه خدا جونم تو که میدونی تحمل من چقدره …الانم که دارم غر میزنم دیگه به اینجام رسیده به جون خودت. پس چرا یه کاری نمیکنی؟منکه همیشه از خودت می خوام و جز اونی که خودت میدی حرفی نمیزنم و راضیم. تازه  به خودت هم شکایت میکنم.مگه رفتم از کس دیگه ای بخوام؟مگه به غیر از تو به کس دیگه ای شکایت میکنم؟تازه وقتی هم از خودت شاکی میشم،بازم به خودت از خودت شکایت میکنم که!پس چرا داری این کارو میکنی با من؟اون از نیمه تابستونت که اونطوریم کردی،اینم از الان که اینطوریم کردی.

هنوزم موندم تو نیمه تابستون و یه علامت سوال گنده بالای سرمه که چرا اونطوری…واقعا” چرا اونطوری شد؟همه چیز که خوب و خوش بود.نه حرفی بود و نه سخنی،اما یهو…

میدونی چیه؟این مدت به حدی فکر کردم و سعی کردم جوابام رو پیدا کنم شدم عین ذکریا رازی.اون می خواست اکثیر جاودانگی رو پیدا کنه اما رسید به الکل.من میخوام جوابامو پیدا کنم، اما هی دارم میرسم به علامت سوال بیشتر و بیشتر…

غر نمیزنم به جون خودت.اما منم آدمم خب.خودت اینو گذاشتی تو وجودم که گاهی خسته میشم بیام و حرف بزنم.اصلا” اگر به تو نگم باید به کی بگم؟به هر کسی بگم بازم لینک میده به خودت و میگه توکل کن به خدا و از اون بخواه.حالا یا از روی کم حوصلگی اینو میگه یا اینکه واقعا” میگه.منم همین کارو کردم و مستقیم اومدم پیش خودت.

دیگه جدا” نمیدونم چی بهت بگم،چون خودت میدونی حرفم چیه و چی می خوام.از خودت می خوام و بس.خودت کمکم کن مثل همیشه که کردی.خیلی دوست دارم خدا جونم.

+ نوشته شده در ;دوشنبه یکم بهمن 1386ساعت;0:40 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در دوشنبه, 21 ژانویه 2008 ساعت 12:40 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

4 پاسخ به “خیلی دوست دارم خدا جونم”

  1. محمد گفته :

    دوشنبه 1 بهمن1386 ساعت: 1:27

    اين است چرخ زندگي:نفرت از همه… كشتن براي كمك كردن… دوست داشتن براي كشتن… مرگ… نمي توان بدون كشتن دوست داشت… ترحم احمقانه است.
    آپ شد. چرخ زندگی
    زیاد هم چرت و ژرت نبود. چون تو نوشتی

  2. کاوه گفته :

    دوشنبه 1 بهمن1386 ساعت: 4:54

    سلام

    راستش هرچی پستهای اخیرتو این ور اونور کردم چیزی سر در نیاوردم. فقط میتونم بگم از حکمت خدا غافل نشو. حتما یه حکمتی تو کاره که اوضاع اینجوری و انجوری میشه. انشالا ماجرای تو هم زودتر ختم به خیر بشه

  3. یاران گفته :

    دوشنبه 1 بهمن1386 ساعت: 15:40

    سلام
    توکلت رو به آن عزیز از دست نده
    در پناه حق

  4. محمد گفته :

    دوشنبه 1 بهمن1386 ساعت: 19:7

    سلام
    چی شده مگه؟؟؟؟؟
    بلاخره باید توکلمون به خدا باشه انشاالله همچی درست میشه