بازم یه جوون دیگه….

از دوسال پیش به این ور،روز اول محرم برام یادآور یه یاد تلخه. دقیقا” تلخ،تلختر از ته خیار.

دو سال پیش عباس دوست مریم(مریم دوست الهام) تو مسجد محلشون داشته برای محرم از این پارچه سیاها میبسته که نمیدونم از چند متری از پشت پرت میشه و ….

از اون به موقع به بعد هر وقت اسم محرم و به خصوص روز اول محرم میاد نا خودآگاه یاد عباس می افتم. با اینکه فقط اسمی ازش شنیدم و هیچ وقت به عمرم ندیدمش،اما نمیدونم چرا اینطوری میشم.همش اون لحظه ای رو که داشته… رو تصور میکنم.پشت سر خودم حتی از تصورش درد میگیره.اون چه حسی داشته اون لحظه؟

امروز صبح با دوستم قرار بود بریم چیتگر.ساعت ۹:۳۰ صبح بود که داشتم کارهام رو میکردم که از در برم بیرون که زنگ زد.گوشی رو که برداشتم قبل از صدای دوستم،صدای لا اله اله الله رو شنیدم.یه جوری شدم…تنم یخ کرد یهو.گوشی داشت می افتاد از دستم.دوستم رفته بود تشیع جنازه یکی از دوستاش که ۳۰ سالش بود.مثل اینکه به علت ایست قلبی…نمیدونم اون چی میگفت،اصلا” کر کر شده بودم. فقط فکر میکنم گفت نمیام.

بازم یه جوون دیگه …اصلا” رو زبونم نمیاد بگم خدا بیامرزتش…دوباره اون حال بد لعنتی اومد سراغم…دوباره قاطی کردم…دوباره تصور اون خاک لعنتی و اینکه خونوادت تنهات میذارن و میرن اومد سراغم…دوباره دست چپم بیحس شد…هر وقت از یه چیزی خیلی ناراحت میشم سمت چپ بدنم بیحس میشه.اصلا” این حال لعنتی رو دوست ندارم.اصلا” دوست ندارم که پریا زر زروو بازم بیاد. اما وقتی پشتم رو نگاه میکنم میبینم تو چارچوب در ایستاده و داره میاد سمتم.لعنت به این پریا زر زروو

به مامانم میگم:آخه چرا جوونا باید بمیرن؟

 مامانم میگه: دختر من نباید هیچ وقت تو کار خدا بگی چرا؟! ” یه روز حضرت علی داشته توی یه کوچه میرفته. میبینه چنتا بچه دارن بازی میکنن و یه پسر بچه ای کنار کوچه افتاده و کسی باهاش بازی نمیکنه چون معلوله. خیلی ناراحت میشه و به خدا میگه چرا این بچه اینطوریه؟.چند روز بعدش بازم از همون کوچه داشته رد میشده که میبینه همه بچه هایی که اون روز داشتن بازی میکردن،لت و پار شدن…چشم یکیشون کف دستشه…پای یکیشون خونین و مالین شده…دست یکیشون داره کنده میشه و… یه پسری هم چوب به دست بالا سر اون بچه های دیگه ایستاده.خدا به حضرت علی میگه:اونی که چوب دستشه همونیه که اون روز یه گوشه افتاده بوده.”… شیخ صنعان با اون همه عظمتش یه کلمه گفت ” چرا ” و برگشت.

+ نوشته شده در ;پنجشنبه بیستم دی 1386ساعت;11:23 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در پنج‌شنبه, 10 ژانویه 2008 ساعت 11:23 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

یک پاسخ به “بازم یه جوون دیگه….”

  1. مرجان گفته :

    سه شنبه 25 دی1386 ساعت: 1:33

    به نظر تو واقعیت داره ما که شنیده بودیم از طریق جبرئیل وحی می شده
    نمی دونستیم خداهم حرف می زنه
    راستی زیاد به حرفای مادرت گوش نکن.