مهم نیستش

حوصله بگو مگو ندارم دیگه. اون شب با اون همه خستگیم رفتم و موندم آخرشم با یه خفه شو دستمزدم رو گرفتم.

اشکالی نداره. من این کارو کردم که اون دینی که به گردنم بودش از گردنم باز بشه. حالا می خواد خفه شو بشنوم یا هر چیز دیگه ای. مهم نیستش برم. مهم اینه که دیگه چیزی رو گردنم نیستش.

+ نوشته شده در ;شنبه دوازدهم آبان 1386ساعت;5:4 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در شنبه, 3 نوامبر 2007 ساعت 5:04 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

Comments are closed.