بدون یک ذره تغییر

امروز آخرین روز تابستونه. بالاخره ۶ ماهه اول هم تموم شدش و داریم کم کم نزدیک میشیم به سرما. به خواب زمسونی و لرزیدن زیر پتو. داریم کم کم نزدیک میشیم به اینکه شب چی بپوشیم که زیر پتو یخ نکنیم…پاهامون بیرون نمونه که تا صبح سگ لرزه بزنیم.به اینکه یه موقع یه قول مامانم کلیه هامون نچاد از سرما.به اینکه شب حواسم باشه که پتوم رو از روم نزنم کنار که تا صبح بلرزم و سرما بخورم.(آخه من خیلی بد خوابم و بیشتر زمستونا تا صبح از سرما سگ لرزه میزنم)

امروز از صبح که بیدار شدم و یه دوش گرفتم اومدم نشستم پشت میزم و مشغول کتاب خوندن شدم. این کتاب خوندن در حقیقت یه بهونه بودش. بیشتر می خواستم بشینم پشت میزم که آفتاب ظهر از پشت پنجره میزنه داخل. از ساعت ۱۱ تا ۴-۵ که آفتاب پهنه نور چشم آدمو میزنه. با اینکه از نوری که توی چشمم میخوره و سر درد میگیرم فراری ام اما امروز دلم می خواستش که این نور بزنه بهم. با اینکه از گرما فراریم اما امروز دوست داشتم که این گرما رو حس کنمش کامل. چه حس خوبی بودش. نور آفتاب و گرمای ظهر از پشت پنجره بزنه به آدم و از طرفی هم باد کولر بخوره به پشتت و موهای سرت که خیسه روی پشتت یه قلقلکی میده بهت.به من که این اوضاع خیلی حس خوبی رو دادش. اصلا” دوست ندارم که امروز تموم بشه. دلم نمی خوادش که از این به بعد شبا زیر پتو سگ لرزه بزنم از اینکه انگشتای پام منجد شده یا اینکه سرم از پتو مونده بیرون و گوشام یخ کرده.

از گرما فراریم اما دوست ندارم که بارون پاییز بخوره تو صورتم. عاشق بارونم اما نه بارون پاییز…نه برف زمستون.

از فردا هم دیگه دانشگاه درس و این حرفا شروع میشه و باید برسیم به کاروزندگیمون و نفهمیم که کی صبح شده و کی شب..فقط یهو چشمام رو باز میکنم و میبینم که دی ماه شده و روبروی برد گروهمون وایسادم و دارم تاریخ و روز امتحانا رو میبینم . همه اینا یه طرف،دلهره و اضطرابی که همیشه از امتحانای لعنتی داشتم هم به یه طرف.

نمیدونم کتاب دایی جان ناپلئون رو تا حالا خوندی یا نه…نمیدونم فیلمش رو دیدی یا نه. من فیلمش رو میتونم  به جرات بگم که بیشتر از ۱۵ بار دیدم و کتابش رو هم امروز برای اولین بار خوندمش. داستان رو خیلی دوست دارم و میتونم بگم یکی از بهترین سریالهایی هستش که تلویزیون ایران تا به حال به خودش دیده. کتابش رو هم دوست داشتم و البته هنوزم دارم.

 اما چیزی رو که این وسط اصلا” دوست ندارم هیچ وقت،فصل آخر داستانه. نمیدونم چرا اما هیچ وقت دوست ندارم که بخونم یا ببینم که اون خونواده اونطوری همشون آلاخون والاخون میشن.هیچ وقت دوست ندارم که لیلی به اون پوری فش فشو برسه. هیچ وقت دوست ندارم که پسر بیچاره اونطوری بشه. دوست ندارم که دایی جان که تمام داستان روی اون میچرخه اونطوری بمیره.شاید یه ذره رمانتیکم اما دوست ندارم دیگه خب.دوست داشتم که همه چیز به خوبی پیش میرفتش اما خب این نظر منه و نظر من هم اصولا” در این موارد اصلا” مهم نیستش.

امروز تصمیم گرفتم که کتاب رو تموم کنم. چون نمی خواستم از فردا که دارم میرم دانشگاه و توی راه هستم این کتاب رو با خودم ببرم. نمی خواستم ببرمش چون مال تابستون هستش. همونطور که خود داستان هم از یه تابستون شروع میشه . اصلا” دوست نداشتم که کتاب رو زود بخونم که به آخر داستان که اینطور ناراحتم میکنه برسم. انگار منم با اونا زندگی کردم.انگار منم توی اون باع بودم.

نمیدونم دارم چی مینویسم. فقط میدونم که خیلی قاطی کردم از اینکه تابستون هم تموم شدش و از اینکه داستانی رو که دوست دارم همیشه باید آخرش اینطوری تموم بشه. هم تابستون رو دوست دارم و هم داستان رو اما حیف که هر دوتاشون آخرشون اینطوری تموم میشه و هیچ وقت نمیتونم آخرشون رو عوض کنم و همیشه اونطوری که نوشته شدن تموم میشن…بدون یک ذره تغییر.

+ نوشته شده در ;شنبه سی و یکم شهریور 1386ساعت;3:49 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در شنبه, 22 سپتامبر 2007 ساعت 3:49 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

2 پاسخ به “بدون یک ذره تغییر”

  1. شیوا گفته :

    یکشنبه 1 مهر1386 ساعت: 0:10

    سلام عزیز…. اولش که بهت بگم این استاد محترم که صاحبخونه ی ما باشه 3 تا پسر داره حالا هول نکن تا بقیه شو بگم 2 تا شون که فرنگ تشریف دارند که از دسترس من خارج می باشند…. این اخریه هم که اینجاست هنوز وضعیتش تو ابهامه….. پس نقداً تا اطلاع ثانوی هیچ کدومشون به دردمون نمی خورن… در مورد بوریس حالا مینوسم ولی در گوشی بهت بگم که تمومش کردم… دلیلشم بعدا میگم بهت…..
    راستی اینجا هوا خیلی سرد شده…. دارم کلی با سرما حال میکنم اخه من عاشق اییز و زمستونم… بارون و برفو که دیگه نگو…. از بوریس بیشتر دوست دارم…. فعلا باید برم ….. بوووووسسسسس

  2. شيوا گفته :

    دوشنبه 2 مهر1386 ساعت: 11:7

    سلام. مرسی واسه راهنماییت…. مامانت راس ميگن… منم ازين لحاظ ضربه خورده بودم… و اين دفعه ميخوام ازون تجربه استفاده كنم….الان تو یه وضعی هستم که واسه هیچکی نمیتونم بگم دقیقا جریان چطور بوده… فقط اینجا نوشتم ….. خودمم معتقدم بهتر با خوبی و خوشی ازهم جدا شیم ولی پسرارو که میشناسی… دوست دارن اخرش یه برتری داشته باشن نسبت به طرف مقابلشون بنابر این ترجیح میدن یه دعوایی بشه که اونا توش برنده شن تا اینطوری بتونن خودشونو توجیح کنن…. البته از خر شانسیه من بوریس اینکارو نکرد… البته واسه خنک شدن دل خودش یه چیزایی گفت که من به دل نگرفتم… نه به خاطر اون… به خاطر خودم… بعد اين همه مدت جرئت ديدنشو ندارم… اگه ببينمش ديگه نمي تونم ولش كنم… چون باهاش خيلي خاطره هاي خوب دارم…… برا همين تلفني همه چيو بهش گفتم… اصلا راستش واقعا ادم خوش اخلاقيه… و جنتلمن… الانم من تموم كردم وگرنه اون هيچ مشكلي نداشت….. ميدونم كه اين دلايل من واسش خنده داره…. بي خيال اصلا… حالا كه با خوشي تموم شده ديگه بهتره فراموش كنم… مرسي عزيزم… بوسسسس