همیشه فکر میکردم که توی حوزه علمیه قم اسم کامپیوترم حرام باشه ….

دیشب واقعا” در حال موت بودم از زرو خواب و نمیتونستم که بنویسم. از طرفی هم خیالم راحت بودش که چون کسی به من تو اینجا سر نمیزنه  میتونم که نوشتنم رو با تاخیر انجامش بدم. به قول لاتها میتونم عشقی بنویسم

در مورد چلچراغ این هفته ترجیح میدم که اول حرفام رو با نظری  که اول هفته توی یه جای دیگه نوشته بودم شروع کنمش تا بدونی که این هفته چطوری بودش.( راستش کلي ذوق کردم که صبح ديدم مجله اومده…چلچراغ خونم ديگه کاملا” افتاده بودش پايين و يه جورايي رنگم به ميت(ميد…ديکتشو بلد نيستم) ميزدش اما خدارو شکر نجات پيدا کردم و آرزو به دل نميرم از اين دنيا

در مورد محرمانه بايد بگم انقدر خنده دار بودش که وقتي داشتم توي راه دانشگاه توي مترو تو واگن آقايون میخوندمش(اين آخري رو گفتم که عمق فاجعه رو بدونين)از بس که خندم گرفته بودش ميخواستم کف قطار رو گاز بزنم اما خب ديگه… آقايونم به شکل يه آدم سرخوش و سرحال نگاهم ميکرن…اين قسمت بيشتر حادتر بودش در مورد قسمت اول که توضيح داده بود در مورد اسباب کشي  که اوصولا” یه حرف بده و حرفی خوبی نیستش و اين حرفها و بعدشم در مورد بقيه موارد
به دور از اينکه بخوام ا چاپلوسي کنم، بايد بگم که اين محرمانه اصلا” حرف نداشتش و نميتونم براش چيزي بگم.) دیدی که چی گفتم؟! باور کن اگه میخندیدم آقایون واقعا” فکر میکردن که خیلی خوشحالم. با خودشون فکر میکردن که این پاش که شکسته حتما” مخشم یه تکونی خورده که از خوندن مجله میخنده.

شنبه که رفتم دم دکه وقتی آقای دکه گفتش که آره چلچراغ اومده کلی ذوق کرده بودم و برام باور نکردنی بودش. اما یه سوتی بدم دادم. وقتی مجله رو برداشتمش به آقای دکه گفتم : پس این چرا کمه؟؟ آقاهه جواب دادش : آخه شما یه ماه تموم عادت کرده بودی که ۱۴۴ صفحه (استثنائا” ۸۰۰ تومان) رو بگیری تو دستت و بخونی معلومه که این ۳۶ صفحه برات کمه و ناقص. بیچاره راست میگفتش و داداش سیام ضایع شدش

یه چیزی که برام جالب بودش این هفته مصاحبه آقای نیما اکبرپور و آقای سهیا سلیمانی با طلبه های بلاگر بودش. من همیشه فکر میکردم که توی حوزه  علمیه قم اسم کامپیوترم حرام باشه چه برسه به اینکه بخوان وبلاگم بنویسن اما خوشبختانه اشتباه فکر میکردم.

از همه خنده دار تر مصاحبه آقای سعید پور حیدر با حجت الاسلام حسنی بودش. یه جاهاییش از بس که خندیدم مامانم کنجکاو شدش که  بدونه من به چیه مجله دارم میخندم..براش که خوندم اونم حال من رو پیدا کردش. یه جاهاییش رو برات مینویسم.(خداوند در قرآن به مسلمانان دستور میدهد تا به بالاترین قدرت برسند بالاترین قدرت انرژی هسته ای هستش—سوال: در کویر چه محصولی به عمل میادش؟ جواب: نمی دانم در کویر چه محصولی به عمل میادش باید دانشمندان خاک کویر رو آزمایش کنند و بگویند چه محصولی میتوان به عمل آورد— سوال: حاج آقا تا به حال به کویر رفته اید؟؟ جواب: نه ! کویر را تا به حال ندیده ام. اما چون کویر از خاک است میتوان در آنجا کشاورزی کرد.) دیدی حالا خودت  ؟ آیا من حق داشتم که بمیرم از خنده و دیوار رو گاز بزنم؟؟؟

آقای ابراهیم رها هم که جای خود داره. اصلا” نمیشه براش تعریفی کردش از بس که گله…ماهه…خوبه…زیبا..جاداره..مطمئنه( با رعایت حق کپی رایت)

مصاحبه های دیگه هم مثل همیشه خوب بودن و خیلی خوشم اومدش اما بیشتر از همه از این قسمتهایی که تعریفشونو کردم لذت بردم.


 

+ نوشته شده در ;پنجشنبه بیست و سوم فروردین 1386ساعت;2:55 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در پنج‌شنبه, 12 آوریل 2007 ساعت 2:55 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

Comments are closed.