جنبه داشته باشین

من یه خواهش خیلی جدی از همه کسایی که این پستم رو می خونن و نمی خونن دارم.

خواهشم ازتون اینه که وقتی یه نفری  -دختر یا پسر-  خیلی محترمانه بهتون میگه “آقا جان! خانم جان! این رابطه تموم شد و رفت پی کارش و بی خیال ما بشو” دقیقا منظورش اینه که بی خیال بشین. منظورش اینه که دیگه با من ارتباطی نداشته باش. منظورش اینه که دیگه همدیگه رو نبینیم و اتفاقی!! سر راه همدیگه قرار نگیریم. منظورش این نیست که یه مدت از هم دور باشیم و بعد دوباره شروع کنیم. منظورش این نیست که کار به گریه زاری و آه و ناله و نفرین و تهدید به رگ زنی! برسه. (تنها دخترا اینطوری نیستنا، تازگیا انگار مد شده پسرا هم ناله نفرین می کنن! عین اینکه  -بلا نسبت شما-  مد شده ابرو برمیدارن!)

اگر می خوایین شماره یا مشخصات یا چمیدونم ایمیل طرف رو تو گوشیتون یا دفتر تلفنتون یا تو برگه یادداشت روی در یخچالتون داشته باشین، نگه دارین. اما سر جدتون جون هر کی دوست دارین و دوست ندارین بعد از یه مدتی یا فردای اون روزی که بهتون این حرف رو زده دیگه باهاش تماس نگیرین به بهونه های مختلف! دیگه براش اس ام اس تبریک روز درختکاری! نفرستین! دیگه روز تولدش بهش تلفن نکنین که بخوایین تبریک بگین، چون دقیقا گند میزنین به روز تولد طرف با این کارتون! دیگه با شماره های مختلف وقت و بی وقت بهش زنگ یا اس ام اس نزنین و ازش سوال نکنین تو هنوز مجردی یا نه؟ دیگه بعد از چند سال که طرف شمارو کاملا فراموش کرده بهش زنگ نزنین و نگین دلم هواتو کرده! دیگه براش ایمیل نزنین! سر راهش نرین وایسین و کشیک بکشین که کی میاد رد بشه تا مثه هُوَخشَتره بپرین جلوش و سلام کنین! در یک کلمه بگم، دیگه مزاحمت براش ایجاد نکنین و آرامشش رو مختل نکنین، انگار که از اول همچین آدمی رو نمی شناختین.

طرف محترمانه بهتون گفته همه چیز تموم شده، کاری نکنین که عصبانی بشه و هاپوی درونش فعال بشه و دهنشو باز کنه و هر دری وری که از دهنش در میاد بارتون کنه و به یه زبون دیگه حرف رو حالیتون کنه! تورو خدا، جان من یه ذره شعور داشته باشین تو اینطور موارد. حتما باید فحش بخورین تا حالیتون بشه منظورش چی بوده دقیقا؟ چطور روز اول با خوبی و خنده با هم شروع کردین، بذارین روز آخر هم با خنده و خوبی تموم بشه همه چیز. نمیمیرین که آخه!

بخدا قسم با این کارتون اون نیم درصد احتمالی رو هم که شاید طرف یه زمانی دلش می خواست باهاتون دوباره ارتباط قبلی رو برقرار کنه، از بین میبرینش ها! اینطوری بیشتر و بیشتر نظر طرف رو نسبت به خودتون منفی تر می کنین. کاری می کنین  که طرف پیش خودش بگه “خدا رو شکر باهاش بهم زدم. وگرنه که وبال گردنم می شد یه عمر!”… بذارین همیشه پشت سرتون خاطره خوش باقی بمونه و اسمتون رو با یه لبخند یادشون بیارن، نه با یه اه ِ گنده.

بخدا خوبیت نداره این کارا، نکنین اینطوری. یا کلا شماره و مشخصات و هر کوفت دیگه ای که از طرف دارین رو منهدم و پاک کنین از تو گوشیتون، دفترتون، کامپیوترتون یا مغزتون، یا اینکه اگر نگهش میدارین، پس اقلا جنبه داشته باشین.

نوشته شده توسط در 2 اکتبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 12 نظر

حرف ها

شنبه:

– بعد از این چند سال دلم هواتون رو کرده بود، گفتم یه حالی ازتون بپرسم… هنوز مجردین؟

– صدات پیرتر از سنت می خوره!

– از معدود جوونایی هستی که می بینم علاقه داره!

—————————

یکشنبه:

– یه طوری شدی!!

– چرا تا الان مجرد موندی؟

– چرا هر چی تلفن می زنم جوابمو نمی دی؟ اس ام اسم که می زنم فقط می خونی و بی جواب میذاریش! اقلا این یکی رو جواب بده.

—————————

دوشنبه:

– صدای نفس هات عصبانیه!

– از اونجا که یادمه وقتی عصبانی می شدی خطرناک بود!

– راستی! هنوز مثه اونموقع ها میگی بخندی؟ یادمه که خندت خیلی بانمک بود! … ولی همینجوری از ته دل هست؟

—————————

سه شنبه:

– آفرین دخترم!

– راستش خیلی وقته حس کردم یه طورایی شدی و اون آدم همیشگی که می شناسم نیستی. چند بار می خواستم بهت بگم اما نتونستم. ته صدات یه چیزی ِ که …! هر موقع خواستی حرفتو بزنی، می تونم بهت گوش بدم. اصلا بیا بزن تو گوش من، اما اینطوری نباش تورو خدا. من همیشه از صدای تو انرژی می گرفتم…

—————————

چهارشنبه:

– من همینطوری به تو زل زده بودم ببینم چه عکس العملی نشون میدی اون لحظه! معلوم بود داری خود خوری می کنی…

– حاضری ازدواج بکنی؟

– نگاهت نافضه! آدم رو می ترسونه!

—————————

پنج شنبه:

– چرا یه مدت طولانیه کم پیدایی و ساکت؟! … عوض شدی یه جورایی!… دلیلش چیه؟

– غلط کرده بهت اینطوری گفته!

– چون یادم بود همیشه آدم زنده و سر حال و بگو بخندی هستی یاد تو افتادم فورا و معرفیت کردم اونجا!

—————————

پ.ن 1: همه اینارو این هفته بهم گفتن و هر کدومشون…!

پ.ن 2: انگار آدم به یه سنی که می رسه اکثر حرف هایی که بهش میزنن یه جوره فقط!!!

نوشته شده توسط در 30 سپتامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 5 نظر

یه روزه …!

1- این خواب های دری وری که من تازگی ها می بینم چه معنی میده، آیا؟ نمونش، دیشب تا صبح نتونستم بخوابم. لامصبا عین سریال بودن. هر چی چشامو باز می کردم و واسه اینکه حواسم پرت بشه به خودم می گفتم ببین جوجو پرید!، اما فایده نداشت اصلا. تا چشمامو می بستم LG منو به ادامه خواب دعوت می کرد!!

گاهی شبا، از اون شبایی هست که همش دعا میکنم زودتر روز بشه و پاشم. در اصل اون چند ساعتی که مثلا خوابیدم، زندگی رو بصورت افقی طی می کنم تا اینکه خواب باشم.

—————————

2- امروز سر کلاس، استادم یه تیکه بهم انداخت که فقط نگاهش کردم و هیچی نگفتم. البته اگر درکش برسه خودش متوجه نگاهم میشه! بیشتر از اون تیکه ای که بهم انداخت، از اون خنده ای که یکی از پسرهای لژ نشین! کرد لجم گرفت. جدا می خواستم برگردم به پسره بگم خنده نداره یا مثلا بگم کوفت، اما یه لحظه پیش خودم حساب کردم اگه استاده به خودش بگیره یهو و لج کنه باهام، واسه این درس تخصصی 3 واحدی چه غلطی بکنم تا آخر ترم؟ و هیچی نگفتم.

استاده داشت از این می گفت که دیشب تو اخبار نشون داده یه پسره که فوتبالیسته، در طی 9 سالی که دانشجو بوده فقط 24 واحد پاس کرده که سربازیش دیرتر بشه. با تعجب پرسیدم 9 سال یا 9 ترم؟ گفت “9 سال.” یه ذره بعدش گفت “اگر یه کار نون و آبداری پیدا کردین که به درس خوندن می ارزید، برید سر کار و درس رو بیخیال بشین. مثلا اگر من و شما (اشارش به من بود چون جلوش نشسته بودم) فوتبالیست بودیم می تونستیم این هیکلمون رو جمع و جور کنیم و اینطوری نباشیم دیگه.” و بعدشم خودش قاه قاه زد زیر خنده از حرف جالبی! که زده. دقیقا تا به من اشاره کرد تو حرفاش اون پسره هه هه هه … زد زیر خنده.

البته آخر کلاس که استاده داشت می رفت بیرون به من گفت “خانوم ” آ ” ببخشید اگر باهاتون شوخی کردم!”  گفتم نه استاد، مسئله ای نیست و یه لبخند الکی هم زدم. اما تو دلم داشتم می گفتم مرتیکه ی روانی ِ …! حرفتو زدی و رفتی و ضایع کردی آدمو، حالا میگی ببخشید؟!

همیشه از اینکه یکی تو مسند کاری باشه و از موقعیت خودش سوء استفاده کنه و به زیر دست هاش تیکه بندازه و ضایعشون کنه، در صورتی که می دونه اونا چون ریششون پیشش گرو هست و جوابی نمیدن، بدم میاد.

پ.ن: از قدیم گفتن “احترام مسجد دست متولیش هست نه نمازگزار ها!”

—————————

3- کلاس دوم، بعد از اینکه 40 دقیقه علاف شدیم که استاد تشریف بیارن، خیلی شیک گفتن برین خونه حالا. نشسته بود تو دفترش ها، اما نمی اومد.

اومدم خونه که یه چیز خنک بخورم و برم انقلاب واسه خودم و دو تا دوستام کتاب بخرم و در ضمن برم پاپکوی سر وصال. از قبل به خودم قول داده بودم که حتما یه سری هم قنادی فرانسه بزنم و یه کافه گلاسه خودم رو خوشحال کنم!

از توی کیف پولم کارت کتاب فروشیه رو درآوردم و زنگ زدم که ببینم کتاب رو داره یا نه؟ که اگر نداشته باشه بیخودی نرم تا اونجا. زنگ زدم و داشت. کیفمو برداشتم و رفتم. چون پول تو کیفم برای خرید کتابا کم بود با خودم قرار گذاشتم که اول برم پاپکو و کاغذ بخرم، بعد پیاده برم تا میدون و در ضمن از بانکی که تو راهم هست پول بگیرم، کتابارو که خریدم بعد دوباره پیاده بیام سر وصال و برم فرانسه. از قدم زدن و رد شدن از جلوی کتاب فروشی های جلوی دانشگاه خیلی خوشم میاد. من میگم خیلی شماها بی نهایت بخونین!

تو تاکسی پسری که کنار من نشسته بود یه مقدار همچین زیادی از حد حس برادری!! و نوع دوستی!! نسبت به من داشت و چایی نخورده زیادی صمیمی نشسته بود! در کیفمو که باز کردم تا کرایم رو حساب کنم حس کردم چرا کیفم خالیه! اما هر چی نگاه کردم چیز غیر عادی بنظرم نرسید. از پولایی که تو جیب کیفم بود کرایه رو دادم و پیاده شدم.

خریدی که از پاپکو کردم 3100 تومن میشد که آقاهه گفت “اگر یه صدی دارین بدین که دیگه هزار تومنی رو خورد نکنم.” دست کردم تو کیفم که کیف پولم رو در بیارم، دیدم نیست!!! یه آن دنیا رو سرم خراب شد! تمام تنم یهو عرق کرد. فقط به این فکر کردم که حالا بدو دنبال اینکه گواهینامه و کارت های بانکتو بگیری و باقی چیزایی که داری رو بی خیال فعلا.  و از همه بدتر دلم برای اون عکس خودم و مامانم و خواهرم که مال 2-3 سالگیمه و قدیمی هست سوخت! 🙁 … آقاهه که حال منو دید بالاخره هزار تومنی رو خورد کرد و اومدم بیرون از مغازه. فقط یه امید داشتم و اونم این بود که کیف رو جا گذاشته باشم تو خونه وقتی از توش کارت کتابفروشی رو درآورده بودم. پریدم تو یه تاکسی و زنگ زدم خونه که خدارو شکر کیفم تو خونه بود. 🙂

دوباره اومدم خونه، کیفم رو گرفتم، رفتم انقلاب و کتابارو گرفتم. اما از شوکی که بهم وارد شده بود و سمت چپم دوباره درد گرفته بود، بیخیال قنادی فرانسه شدم و اومدم خونه و بیهوش خوابیدم تاااا 11 شب.

—————————

دلم می خواد بارون که میاد برم بیرون و دونه های بارون رو تو کف دستم بگیرم و بارون بخوره تو صورتمو خیس ِ خیس بشم. اما حیف که این چند باری که بارون اومده دیر وقت بوده و نمی شد برم بیرون. 🙁

نوشته شده توسط در 30 سپتامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي پپري 8 نظر

دست نزن بچه، جیز

یکی از دخترهای دانشگاه با یکی از پسرها -که نمی دونم کیه دقیقا- دوست شدن از ترم پیش. بچه های دیگه اما می شناسن این پسره رو و آمارش رو دقیقا دارن. اینطور که من می دونم و شنیدم آمار تمیزی نداره بین دخترهای دانشگاه و یه ذره همچین …! این دختره هم خیلی متین و محجوب و صاف و ساده هست.

ظاهرا این آقا یه سری چیزها!! به این دوست ما گفتن و یه سری اظهار نظرها! کردن که وقتی برای من تعریف کرد بهش گفتم با این عقل ناقصی که دارم من، با این حرفایی که به تو زده مسلم بدون تو رو برای چیز! دیگه ای می خواد. گفتم برو از یکی دیگه هم که بهش اعتماد داری و می تونی حرفت رو بهش بزنی و می دونی که آمار دقیق این پسره رو داره هم سوال کن و بهش همین حرفا رو بگو، اما نگو من بهت چی گفتم. ببین اون چی جوابت رو میده و خودت سبک و سنگین کن، بعد تصمیم بگیر که به دعوتش! لبیک بگی یا نگی. در نهایت تصمیم اصلی رو خودت بگیر نه اینکه صرفا به حرف من یا یکی دیگه گوش کنی. اما  تا جایی که من تورو می شناسم و خصوصیات اخلاقیت رو تا حدی می دونم، با این چیزایی که داری تعریف می کنی فک نمی کنم این دوستی و ارتباط به درد تو بخوره… بیشتر از این نمی تونستم بهش حرف بزنم چون بیشتر از این به من ربطی نداشت دیگه. اون چیزی رو که می دونستم و به عقلم می رسید بهش گفتم، دیگه خودش باید تصمیم گیری اصلی -خوب یا بد- رو می کرد و انتخاب می کرد.

با یکی دیگه هم حرف زده بود و بیش و کم همین حرفایی که من بهش زده بودم رو اونم بهش گفته بوده. “ز” هم گفته بوده که با فلانی -یعنی من- حرف زده و منم همون حرفارو بهش زدم. اون نفر سوم هم مستقیم بهش گفته بود “خاک تو سرت کنن که بازم دو دلی و نمی تونی تصمیم بگیری و حرف حالیت نمیشه.”… امتحانا شد و دیگه کمتر همدیگه رو دیدیم و خبری هم ازش نداشتم دیگه. تا اینکه امروز که داشتم می رفتم دانشگاه، نزدیک ایستگاه اتوبوس ها دیدمش و با هم سوار شدیم که بریم.

من: … راستی ببینم! با اون دوستت که برای من تعریف کرده بودی چی کار کردین؟ هنوز باهاش دوستی؟

اون: همچین بگی نگی، اما زیاد نه چون می ترسم…

من: از چی می ترسی؟ از خودش؟ یا کاری کرده یا چیزی ازش دیدی که ترس ورت داشته؟

اون: (بعد از اینکه خندید) نه بابا میدونی چی شد؟! تو تابستون یه روز زنگ زده بود خونمون و داشتیم باهمدیگه حرف می زدیم و داشت منو قانع می کرد که اگر برم خونش چیزی! نمیشه و اتفاقی نمی افته و منم قانع شدم از بس که گفت. داشتیم روز و زمانش رو هماهنگ می کردیم باهم که یهو دیدم یه صدای مردونه گفت تو غلط می کنی بری!!… بابام همه حرفامون رو گوش داده بوده از وقتی داشتیم حرف می زدیم. چه چیزایی هم گفته بودیم اونروز بهم… (و دوباره کرکر زد زیر خنده، انگار که من دارم براش شکلک در میارم یا لودگی می کنم.)

من: (همینطوری داشتم نیگاش می کردم که ببینم چی داره میگه، در حالی که ابروی چپم بالا رفته بود و دهنم باز بود همینطوری) خب بعدش چی؟

اون: (دوباره یه خنده کرد) هیچی دیگه بابام فهمید و یه چند روزی همش دعوا و مرافه داشتیم. آبروم رفت حسابی! (دوباره خندید) هر چی به بابام می گفتم منکه نرفتم، قبول مگه می کرد؟!… حالام از اونموقع تا حالا من از ترس بابام ارتباطم رو یواشکی تر کردم باهاش!

من: اگه بابات نمی فهمید می رفتی خونش؟

اون: آآآره!  آخه میدونی! قول داده بود خب. یعنی تو میگی سر قولش نمی موند؟؟

کلاسای “ز” ساختمون ش بود و من ساختمون ق. وقتی پیاده شد و خودم تنها بودم یاد حرفای دیشبم با یکی از دوستام افتادم. یه همچین بحثی رو داشتیم باهم تقریبا. داشتم به این فکر می کردم که مشکل ما در درجه اول این نیست که بریم یا نریم. رفتن یا نرفتن یه بحث جدایی هست. مشکل اینه که چرا باید به این حدی برسیم -برسونن مارو- که فقط برای یک مورد خاص! بخواییم با یه دختر یا با یه پسر دوست بشیم؟ یعنی فقط تو یه رابطه دوستی همین یه مورد مهم هست و باقی چیزا کشک و دوغ و ماستِ؟… بنظرم منشاء همه اینا از محدودیت های بیجا و الکی هست. اگر خیلی چیزها رو مثل یه جیز* برامون جلوه نداده بودن و خیلی چیزها برامون عادی بود الان اینطور حریص نبودیم نسبت به همدیگه.

پ.ن: اگر بخوام همه نظرم رو در مورد این موضوع بگم، خودش یه پست چند صفحه ای میشه که نه من حوصله تایپ کردنش رو دارم و نه کسی حوصله خوندنش رو.

* جیز همون کلمه ایه که وقتی بچه بودیم به گاز یا برق دست میزدیم بهمون میگفتن “دست نزن بچه، جیز.”

نوشته شده توسط در 29 سپتامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي پپري 11 نظر

دَمی با کوروش و منشورش

از نظر من “فرق گذاشتن” و “انتخاب بین خوب و خوبتر، یا بد و بدتر” بین دو تا انسان در شرایط یکسان، با هم فرق دارن.

به نظرم وقتی وارد مقوله “فرق گذاشتن” میشیم، خواسته یا نا خواسته توهین ِ مستقیمی می کنیم به اون آدمی که براش ارزش کمتری قائل شدیم. حالا می خواد فرق گذاشتن بین دو تا کارگر باشه یا بین دو تا مهندس. مهم اینه که به اون فرد توهین شده و رفته پی کارش. مثل اینکه دو تا کارگر ساختمونی استخدام کردیم و هر دو نفر کارشون رو یکسان انجام میدن، اما وقتی موقع دستمزد دادن می رسه به یکی از اون ها بیشتر پول می دیم چون از قیافش! بیشتر خوشمون اومده! اون یکی هم گور باباش، می خواست خوش قیافه تر باشه!!

اما وقتی داریم “انتخاب بین خوب و خوبتر یا بد و بدتر می کنیم” در اصل داریم شرایط موجود بین اون دو نفر رو با شرایط موجود ِ خودمون می سنجیم و یکی از این دو تا رو که به شرایط ما هم نزدیک تر هست انتخاب می کنیم. اگه بخوام یه مثال بزنم، انتخاب بین دو تا معلمی که ریاضی درس میدن، در صورتی که جفتشون کارشون خوبه، اما حق التدریس یکی از این دو با شرایط مالی جیب ما جور نیست. ناچارا اونی رو انتخاب می کنیم که حق التدریس کمتری داره.

همیشه از اینکه بین دو نفر که در شرایط یکسانی هستند فرق گذاشته بشه بدم میاد. می خواد بین دو فرزند یه خانواده باشه یا بین دو داماد و عروس تو یه خانواده، بین دو تا دانش آموز یا حتی بین دو آدم غریبه باشه! با فرق گذاشتنِ مشکل دارم کلا.

یه ذره به عقبتر برمی گردم. سال 84 یا 85 بود که به موزه ایران باستان رفتم. با خودمون دوربین بردیم، اما دم در بهمون تذکر دادن که موقع عکاسی از فلش استفاده نکنیم که طبیعتا مشکل حادی نبود. هم ما تونستیم از موزه بازدید کنیم، هم اینکه عکسمون رو بگیریم، و هم اینکه مسئولین موزه رو اذیت نکردیم. عکس های یادگاری که از اونروز گرفتم، هنوز خاطره خوش اونروز رو برام زنده می کنه. (فَروَهَری که گوشه وبلاگم میبینید رو اونجا عکس گرفتم!)

به زمان حال، و امروز بر می گردم. امروز با مسیحا و معمار بیکار رفتیم موزه ایران باستان تا هم از موزه بازدید کنیم و هم اینکه منشور کوروش بزرگ رو ببینیم. همیشه یکی از آرزوهام بود که بتونم منشور کوروش بزرگ رو از نزدیک ببینم. همیشه هم تو دلم غصه مند این بودم که چرا این منشور که متعلق به کشور و خاک و تاریخِ من هست (منظورم اوضاع حالِ کشورم نیست) باید از کشورم دور باشه و در حسرت دیدنش باشم؟! اما تا یادم می اومد سعی می کردم یه طوری خودم رو قانع کنم و بی خیال ماجرا بشم.

از یکی دو سال پیش که خوندم و متوجه شدم قراره منشور رو به ایران بیارن فقط خدا و خودم می دونیم که چه ذوقی داشتم که بتونم ببینمش. همش خدا خدا می کردم که بازدید عموم داشته باشه و برم. انگار که قرار بود یکی از عزیز ترین کسانم از ینگه دنیا بعد از هوار سال! پاشه بیاد ایران و قرار بود من ببینمش! و امروز اونروز بود.

به محوطه موزه که وارد شدیم، یه محلی رو مشخص کرده بودن که باید اونجا کیف، موبایل و دوربینمون رو تحویل می دادیم. به تمام معنا خورد تو ذوقم و واقعا حالم گرفته شد چون نه اون سالی که من رفته بودم و نه سال پیش که معمار بیکار رفته بود، ممنوعیت ورود دوربین بود. یعنی راستشو بخوایین خیلی بد حالم گرفته شد. از یه آقایی که یکی از کارمندای موزه بود وقتی دلیلش رو پرسیدیم گفت “بخاطر منشور هست که دوربین ها رو می گیرن.”… این حرف اصلا برام توجیه پذیر نبود چون اگر قرار بود که عکس منشور جایی پخش نشه، پس چرا همه روزنامه ها و خبرگزاری ها عکسش رو انداخته بودن؟ در ثانی، مگه زن و بچه یه نفر هست که عکسش باید محرمانه باشه؟ اگر زن و بچه یه نفر هم که باشه، پس چرا در بازدید عموم گذاشتنش؟!!… در نهایت با لب و لوچه آویزون دوربین و وسایلمون رو تحویل دادیم و داخل شدیم. سه تاییمون سعی کردیم خودم رو قانع کنیم که طوری نیست و از این حرفا، و با لبخند وارد سالن موزه شدیم.

به اندازه پنج دقیقه نگذشته بود که یه آقایی رو دوربین به دست دیدیم! به فاصله چند قدم جلوتر از اون هم یکی دو تا آقای سیاه پوست -که نمی دونم مال کدوم کشور بودن و زیاد هم برام مهم نیست- رو دیدیم که دوربین دستشون بود و خیلی راحت داشتن به حرف های مترجمشون گوش می کردن. یه عده هم که نمی دونم مال کدوم اداره بودن اومده بودن بازدید از موزه و یه عکاسه ازشون عکس می گرفت. جدی جدی داشتم آتیش می گرفتم که چرا اونا باید با دوربینشون وارد بشن و ما نه؟! اگر حتی رو حساب خوشگلی و خوشتیپی هم باشه، ماها هم خوشگلتریم و هم خوشتیپ تر، پس چرا دوربین ماها رو دم در ازمون گرفتن؟!

طبقه اول رو دیدیم و به طبقه دوم موزه جایی که منشور رو قایمش! کرده بودن رفتیم. زمان بازدید از منشور سه دقیقه بود و بعد از سه دقیقه باید بیرون می اومدیم. تو یه اتاق بزرگ وارد میشدیم و بعد حفاظ آهنی رو پشت سرمون میبستن. انگار وارد وقت ملاقات زندان شده باشیم و مامورهای زندان می ترسن که یهو ماها با منشور فرار کنیم! نیست آخه اونجا هیچ سیستم امنیتی نداره!! واسه همین می ترسیدن ماها منشور رو بزنیم زیر بغلمون و دِ برو که رفتیم!!

نمی تونم اون احساسی رو که داشتم وقتی چشمم به منشور کوروش بزرگ افتاد توصیف کنم. فقط انقدر بگم که یه حس غرور خوب تو دلم بود. اما از یه چیز بی نهایت هم خوشحال شدم و هم بی نهایت متاسف شدم. تاسفم از این بود که چرا فقط سهم بودن منشور تو کشور من باید 4 ماه باشه -که حدود یکماهش تموم شد-  و بعدش دوباره میره. اما خوشحال از یک چیز شدم. درسته که من و امثال من بعد از این 4 ماه حضور منشور تو ایران ممکنه دیگه نبینیمش در صورتی که شاید باز هم دلمون بخواد ببینیمش، اما از این خوشحال شدم که می دونم که اگر تو انگلیس نگهداری میشه، اقلا جاش امن هست و مطمئنم که نوه ها و نتیجه های من که هیچ، تا ندیده ها و پدیده های من هم می تونن یک همچین چیزی رو ببینن، در صورتی که هنوز تا اونموقع سالم هست نه مثل تخت جمشید و امثال اون که سال به سال دریغ از پارسال میشه!!

از موزه که بیرون اومدیم و وسایلمون رو تحویل گرفتیم، به همون آقایی که اول باهاش حرف زده بودیم، در مورد اون آقای سیاه پوست و اون یکی آقای دیگه که دیده بودم و دوربین داشتن، اعتراض کردم و گفتم تبعیض قائل شدن درست نیست. می خواد اون آقا خبرنگار باشه یا یه آدم معمولی مثل من. آقاهه قول داد که حتما این مورد رو به اطلاع مسئولش میرسونه، اما دیگه نوش دارو بعد از مرگ سهراب به درد کسی نمی خوره یا اقلا دیگه به درد من یکی نمی خوره.

پ.ن 1: قرار بود با کوروش جان!! خلوت کنیم دو تایی، اما تو اون سه دقیقه مگه گذاشتن؟! 😉

پ.ن 2: ممنون از دو تا دوستای خوبم که امروز رو پر از خنده و خاطره های شیرین برام کردن.

پ.ن 3: از موزه جواهرات ملی (+) هم بازدید کردیم و قرار شد سفارشاتمون! رو فردا پس فردا بیارن دم خونه تحویلمون بدن! 😀

پ.ن 4: جای اونایی که نبودن خالی. جای یکی دو نفر که خیلی مخصوص خالی بود.

نوشته شده توسط در 27 سپتامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 6 نظر