آرشیو برای دسته ی ’نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا’

تبلیغات (۱)

یه تبلیغ خمیردندونه PMC نشون میده، میگه “Aqua Fresh دهان شما را عضوی شگفت انگیز میداند…”

هر موقع این شروع میکنه به گفتن “Aqua Fresh  دهان شما را…” من خیال میکنم الانست که در مورد سرویس! و مسائل فنی و تخصصی! حرف بزنه!

+ نوشته شده در ;یکشنبه ششم تیر 1389ساعت;8:31 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 27 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 20 نظر

خط کش یابی!

هیچ موقع نمی تونم تو اتاقم در صورتی که شلوغ باشه دووم بیارم. اصلا دیوونه میشم. همیشه همه چیز مرتبه و سر جای خودشه. تنها زمانی که انگار تو اتاقم بمب هیروشیما افتاده موقع امتحاناس. تازه این موقع هم مرتبه اما خب، مثه قبل نیست. بین خودمون بمونه ها، حتی اینطور مواقع هم نمیرسم یه گردگیری درست درمون کنم. اما فردای روزی که امتحانام تموم میشه می افتم به جون اتاق و کمدها و همه رو مرتب میکنم.

امروز داشتم مدیریت تولید مباحث طراحی و مونتاژ خط تولید، استقرار و برنامه ریزی مواد می خوندم. هر چی به آخرای سهمیه امروزم نزدیک میشدم، بوی دود بیشتری تو اتاق پر میشد!! از مخ من بود! به برنامه ریزی مواد که رسیدم، هم باید درس رو می خوندم و هم باید جزوه ش رو پاکنویس میکردم. درس جلسه آخر بود و نرسیده بودم پاکنویسش کنم.

رو میزمم پر بود از برگه های مختلفی که روشون تمرین حل کرده بودم، جزوه های خودم، کتاب 500 صفحه ای تولید و اینطور چیزا. همشونم همینطور پخش و پلا بودن رو میز. برای اینکه جزوم رو کامل کنم باید یه چنتا جدول میکشیدم که بتونم برنامه مواد رو دربیارم.

دنبال خط کشم هر چی گشتم نبود. تمام برگه هارو زیرو رو کردم، اما نبود. فک کردم شاید افتاده پشت میز و حالیم نشده. با یه بد بختی رفتم رو میز و دولا شدم اونورشو نگاه کنم، نبود. فکر کردم شاید سر خورده رفته زیر پرینتر. جابجاش کردم اما نبود. بعد یهو یادم افتادم که ای بابا! صبح دستم بوده گذاشتم رو مبل. با یه خوشحالیه وصف ناپذیری، بطوری که انگار همین الان از فتح مقدونیه برگشتم، رفتم اونور که خط کش رو بردارم. نبود. از مامان سوال کردم خط کش منو تو برداشتی؟ یه نیگا کرد و هیچی نگفت که یعنی خط کش تو به چه درد من می خوره؟ خب راستم میگفت، خط کش من به چه دردش می خوره؟! یه ذره زیر مبل و اینارو زیرو رو کردم اما بازم پیداش نکردم. برگشتم تو اتاق فک کردم شاید تو کیفمه که پریروز با خودم برده بودم دانشگاه. حوصله نداشتم با دست تو کیف رو بگردم، بخاطر همین یهو کیف رو چپه کردم و هر چی توش بود و نبود، یهو ریخت رو تخت. اما نبود. دوباره وسایل رو برگردوندم تو کیف گذاشتم رو تخت. رفتم سراغ کتابخونه. پیش خودم میگفتم حتما اینجاست و اصلا درش نیاوردم از صبح. اونجا هم نبود. دیگه واقعا می خواستم گل و گیس خودمو بکنم با این همه ایده های نابی که ارائه میدادم.

منم یه آدم بد گیری هستم کلا. نیت به بدست آوردن چیزی بکنم، یه قربه الی الله میگم و دستامو میزنم به زانو و توکل میکنم به خدا و پی ماجرا رو میگیرم!

موقتا از خیرش گذشتم چون زمانم همینطور داشت تلف میشد. رفتم سراغ اون یکی خط کشه که نره غوله و کارم رو با اون انجام دادم. دو تا خط کش دارم. از این فلزیان، یکیشون 20 سانتی و اون یکی 30 سانتی. معمولا کارام با همین 20 سانتیه که حالا غایب بود راه می افته. اون 30 سانتیه رو اگر بخوام استفاده کنم، باید همه دستک و دفترمو بریزم بهم از بس که درازه و نره غول. اما هرطور بود تحمل کردم و کارم رو انجام دادم.

درسم که تموم شد و به اونجایی که باید برای امروز میرسیدم رسیدم، توکلم رو دادم به خدا و باز شروع کردم به گشتن دنبال خط کشه. نذر کرده بودم حتما پیداش کنم. اصلا اگه پیدا نمیشد حرکت دنیا متوقف میشد انگار!

اول رو میز رو مرتب کردم و تو همین بین یه گردگیری هم کردم به خیال اینکه حالا که دارم با دقت و سر حوصله کار میکنم حتما پیداش میکنم! تمام میزو تمیز و مرتب کردم اما نبود این لعنتی. اصلا انگار یه جو شده بود و جوجو خورده بودتش!

دوباره رفتم سر کتابخونه و اونجا رو گشتم. بی فایده بود اصلا. پشت تخت، پشت میز، لای کتابایی که تو چند روز گذشته خوندم، تو کشو، حتی تو پاکت قبض موبایل رو هم گشتم اما نبود. دوباره رفتم سر کیفم و گفتم بذار اینجا رو هم ببینم، اگه نبود دیگه عمرا بگردم دنبالش. کیف رو چپه کردم و دوباره همه چی ریخت رو تخت… خودش بود، تو همون کاور پلاستیکیه قرمز رنگش، از تو کیف افتاد پایین.

یک (به فتح “ی”) ذوقی کرده بودم، یک ذوقی کرده بودم که انگار همین الان آل پاچینو اومده و ازم درخواست کرده باهمدیگه بریم دم کارخونه پاستیل و یه بسته پاستیل ترش برام بخره!

یقینا همون بار اولم که کیف رو چپه کرده بودم افتاده بیرون با وسایل دیگه تو کیفم، اما ماشالا از بس حواس جمعم دوباره با وسایل دیگه همینطوری برش گردوندم تو کیف.

امروز دیگه مطمئنه مطئن شدم وقتی دارم درس می خونم، فقط باید درس بخونم و دست به کار دیگه نزنم. چون مطمئنا اینطور مواقع مغزم اجازه انجام دو یا چند کار همزمان رو با هم نمیده، یا یه صدمه ای به خودم میزنم.

+ نوشته شده در ;شنبه پنجم تیر 1389ساعت;9:11 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 26 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 20 نظر

پدر

اصلاحیه دارد:

روز مرد، روز صاحبان قلب سرد، روز منت کشان سر شب، و مزاحمین نصف شب مبارک!

خارج از شوخی، روز پدر رو به همه پدرهای خوب تبریک میگم.

از خدا می خوام هر پدری که خوبه، همیشه سلامت و خوش باشه و با خانوادش کلی خاطره خوب داشته باشه. و پدرهایی که خوب نیستن، اگر خدا خوبشون نمیکنه، از رو زمین برشون داره.


امروز همون روزیه که بدون اینکه خودم بخوام مغزم داره آلارم خیلی چیزا رو میده.

 

+ نوشته شده در ;شنبه پنجم تیر 1389ساعت;0:35 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 26 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 15 نظر

برم به جهنم!

میدونی!

خوب که فکر میکنم میبینم رفتن به بهشت اصلا به صرفه نیست. بهشت پر از آدمه. هیاهو و شلوغی بیداد میکنه. انقدر ترافیک زیاده که وقتی بخوایی از اینسر بهشت بری اونسرش کلی باید تو ترافیک علاف بشی و وقتت رو تلف کنی. بال پروازم که نمیدن به آدم چون سهمیه ای شده اونم. همه هم که گواهینامه پرواز ندارن خب. آلودگی صوتی و هوایی بی نهایت بالاست و گاهی به مرز خطر میرسه و دائم همه رو تعطیل میکنن. حالا همه اینا یه طرف، از بس جمعیت زیاده نیم متر زمینم نمی تونی پیدا کنی بخری که با هزار قرض و قوله و وام و بدبختی یه آلونک واسه خودت بسازی و بری توش و گوشات رو دو دستی بگیری. تازه اگرم همون نیم تر جا پیدا بشه، قیمت خون بابای جبری جون! (جبرائیل) پولشه. منم که یه دانشجو از کجا دارم این پول رو بیارم؟ والا! تعارف که نداریم با هم. پول شهریمم که مامانم میده تازه. پول تدریسم که به پول زمینای اونجا نمیرسه. بخاطر همین چیزا من دوست دارم برم به جهنم.

اونجا نه شلوغه، نه ترافیکه، نه آلودگیه هوا و صوتی داره، نه قیمت زمیناش بالاست. میتونم تدریسمم بکنم و یه پولی جمع کنم و تو یه منطقه خوبش یه زمینی بخرم و کم کم بسازمش. تو بیابوناشم که بخرم بالاخره چند سال بعدش آباد میشه. شنیدم یه جاهایی قراره شهرک سازی بشه. اونم نشد، یه دوطبقه میسازم که یکیش رو خودم بشینم و یکی دیگشم اجاره بدم که بغیر از درآمد تدریس یه آب باریکه داشته باشم. شایدم آموزشگاه کردمش، چیزی که آرزوش رو دارم. بالاخره رو زمین نشد آموزشگاه بزنم تو جهنم که میتونم!

جهنم و ضرر، واسه اینکه از شر گرماشم خلاص بشم، مجبورم یه کولر گازی بخرم و بالای سرم بجای اون هاله نورایی که تو بهشت میدن، نصب کنم اما تو اون بهشت شلوغ پلوغ پامو نذارم.

پ.ن: هوای سفر زده به سرم!

+ نوشته شده در ;پنجشنبه سوم تیر 1389ساعت;11:34 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 24 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 13 نظر

۱واحد عملی تنظیم خانواده!

علیرغم اینکه کله صبح قبل از امتحان تهدید به کشته شدن شده بودم و یه رعب و وحشتی تو دلم افتاده بود، اما امتحان رو عالی دادم. خودم فکر میکنم 20 بشم، اما اگه استاده بخواد برای یه سوال 3 نمره ای خیلی مته به خش خاش بذاره دیگه نمیدونم چند میشم.


سال 85 که کاردانی ثبت نام کردم، بعد از اینکه همه مراحل ثبت نام رو انجام دادیم و تموم شد گروه چارت درسارو بهمون داد و یه تاریخی هم گفت که شروع کلاسا بود.

عصر همون روز با یه بنده خدایی بیرون بودم و ازم در مورد اینکه چه درسایی دارم و چند واحدن و چنتا عملی داریم و شهریه ها چقدره و اینا سوال میکرد. تو تاریکی ماشین در حالی که ماشین تکون تکون می خورد و از نوری که از چراغای بیرون می افتاد، رو چارت رو نگاه میکردم به سختی درسارو پیدا میکردم و جواب میدادم.

همینطور که سوال میکرد، ما بین حرفاش یهو پرسید “تنظیم خانواده رو هم برای کاردانی بهتون ارائه دادن؟ یا تو کارشناسی میدن؟… چند واحده؟” با همون مشقت رو چارت رو نگاه کردم و گفتم نه اینجا دادن، 2 واحده که یکیشم انگار عملی هستش!! یه نگاه خاصی بهم کرد و گفت “پس چه دانشگاه خوبی دارین! احتمالا اگر…”

تا به خودم اومدم و خواستم رفع و رجوعش کنم سوتیه رو، دیگه دیر شده بود و داور سوت پایان رو زده بود و کاری از دست من بر نمی اومد اصلا!

+ نوشته شده در ;پنجشنبه سوم تیر 1389ساعت;10:31 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 24 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 13 نظر