کی می دونه که تقدیر توُ فرداش چی نوشته؟
دیروز از ظهر جایی بودیم. خونه دوستم بودیم.
این مدت نمی دونم چم شده که بیشتر از نهایت یکی دو ساعت نمی تونم جایی -جاهایی که چار دیواریِ سقف دار هست- دوام بیارم. یعنی دیگه خودم رو بکشم بشه یکی دو ساعت. بعد باید یه تغییری تو وضعیتم بدم و دوباره اگر بخوام بمونم، به موندن ادامه بدم. یه موقع هایی حالت خوبیه اما گاهی هم آدم رو مثه مرغ پرکنده میکنه این حال. که دیشب من دچار پر کندگی شده بودم!
از ظهر بوی بارون رو حس می کردم. همش دوست داشتم بارون بیاد.
می خواستم به “ف” بگم میایی بریم بیرون یه دوری بزنیم اما پیش خودم فک کردم شاید ناراحت بشه و بگه “حالا یه امروز که اومدی اینجا …” و هیچی نگفتم. اما واقعا داشتم میترکیدم از درون. تا اینکه طرفای 8 و ربع بود که یهو خودش گفت “میایی بریم بیرون یه دوری بزنیم؟” همچین با خوشحالی گفتم آره که خودش مونده بود من چرا اینطوری می کنم!… البته بیرون که رفتیم دلیل اون خوشحالیم رو بهش گفتم و گفت که “خیلی دیوونه ای!… منم دقیقا مثه تو فکر می کردم و فک کردم شاید ناراحت بشی حالا امروز که اومدی …”
با دوستش بود. “عذاب” هم باهامون بود.
انتخاب رفتنمون بین پارک پرواز و نهج البلاغه بود. از طرفی دلم می خواست بریم پارک پرواز و یه خاطره هایی رو زنده کنم برای خودم، و تو دلم خودم و خودم خوش باشیم. شاید تنها خاطره خوش از سال 86 همون باشه برام. اما از طرفی هم می ترسیدم بگم بریم پارک پرواز که نکنه یه چیزایی که نباید، برام زنده بشه و بدترم کنه. انتخاب رو از گردن خودم باز کردم و به عهده اونا گذاشتم. در نهایت به نهج البلاغه رفتیم. خاطره بازیم موند برای یه بار دیگه، کی بشه نمی دونم!
به زور یه تاب خالی پیدا کردیم و شیرجه زدم سمتش. میگم شیرجه زدم اغراق نمی کنم چون خیلی شلوغ بود و هیچکس حاضر نبود تابش رو ترک کنه. اون یه دونه رو هم خدا انگار خیلی دوستمون داشت که بهمون یهو نشون داد.
موقع برگشت بارون گرفت ریز ریز. از اون بارونایی که آدم دوست داره آهنگ مورد علاقش تو گوشش باشه و زیرش راه بره و خیس ِ خیس بشه اما عین خیالشم نباشه که خیس شده! از اون بارونایی که وقتی یادت می افته خیس شدی، تو دلت یه گور پدر مریض شدن بگی و به رفتنت ادامه بدی بازم! از اون بارونایی که آدم دوست داره فقط با خودش و دلش حال کنه و در عین اینکه ساکته و لبهاش رو انگار بهم دوختن، اما به حرف خودش و دلش گوش بده فقط! از اون بارونایی که صورتت رو خیس کنه و حالیت نشه خیسی ِ صورتت از دلتِ! از اون بارونایی که…
پ.ن خاص: خدا جونم! به حق همون بارونی که دیشب بارید قَسَمِت میدم، اونی رو که تو دلم بهت گفتم، به خیری و خوشی برآورده کن.
پ.ن کاملا بی ربط: دو تا تصمیم اساسی گرفتم. از اون کبرا گونه ها، اما از نوع پریاییش! یکیش رو خیلی مطمئن و مصمم هستم که انجام بدم. می دونم اول خدا و بعد هم مامانم کمکم می کنن تو انجامش و عملی کردنش. اما اون یکی تصمیم رو مرددم روش. نمی دونم انجامش بدم یا نه؟ مامانم می گه “اگر قراره انجامش بدی و ناراحتت کنه، انجام نده. اما اگر مقاومی، انجامش بده.” نمی دونم می تونم مقاومت کنم یا نه؟!
پ.ن: این روزا مثه ته خیار شدم!
…
مهران مدیری – آره بارون میومد – دانلود
سپتامبر 20th, 2010 at 9:38 ب.ظ
پپری جونم ماشالله چه سرعتی داری بابا! تا ما ی پست بذاریم تو 3 تا پست گذاشتی…
————————–
:)))))
درکت می کنم! منم روزی که از سفر اومدم و وقتی اومدم تو نت همین حس رو داشتم نسبت به وبلاگ هایی که هی آپدیت می کردن! 😀
یه چند روز که بگذره میرسی به همه 😉
سپتامبر 21st, 2010 at 8:38 ق.ظ
سلام.
چی شد بقیه سفرنامه؟ما کلی منتظریم.
————————–
سلام
می نویسم. چشم