ترافیک مغزی

حدودا یکهفته میشه که شبا میترسم بخوابم. با اینکه تا حدی از تاریکی میترسم، اما این ترس ربطی نداره به اون چون چراغ جلوی در ورودی همیشه روشنه که شبا اگر یکی بیدار شد و کار واجب!! داشت جلوشو ببینه و کله ملق نزنه رو زمین. ترس من از خواباییه که میبینم. شبا سعی میکنم تا دیروقت بیدار باشم تا زمان کمتری رو تو خواب بگذرونم که دوباره اونارو نبینم. از زور خواب دارم میمیرما اما میترسم بخوابم. اهل خوردن قرص آرامبخش و این چیزا هم که نیستم خدارو شکر. دوغ، شیر گرم، عرق بیدمشک و نسترن، سیب، و گل گاو زبون و این چیزارو هم که هر چی می خورم فایده نداره که نداره. حتی شمارش گوسفند و گیزورا هم بی فایدست کاملا. انگار تاریخ انقضا همشون همین مدته.

حتی برای اینکه شاید راحت بتونم بخوابم اول میرم تو جای مامانم می خوابم. بعد که خودش میاد، بیدارم میکنه برم تو جام، اما بازم فایده نداره.

صبحا هم که از حدودای 5-6 اتوماتیک وار بیدارم. اما تا موقعی که ساعت گوشیم زنگ بزنه میمونم تو جام و هی فکر میکنم به چیزایی که هست. دلم نمی خواد اون بیچاره رو برای زحمتی که داره میکشه ضایع کنم و زودتر از زنگش از جام بیام بیرون.

از اینطرفم طرف چپ بدنم یه طوری شده. دست چپم بیشتر مواقع بی حسه و گاهی هم درد میگیره و تا تو پشتم تیر میکشه. پای چپم بیشتر مواقع درد بدی داره توش. نمیدونم چرا اینطوری شدم. نکنه یهو افتادمو مردم؟!

پیش خودم خیال میکنم شاید برای استرس امتحانامه، اما منکه دارم خوب پیش میرم تو خوندن و دوره کردن درسا، استرس برای چیمه دیگه؟ تا اینجا ۳تا از ۵ درسم رو خوب دوره کردم و خیالم راحته.

تو مغزمم هزارتا فکر همزمان داره میچرخه و صدا میکنه و باید همشون رو جوابگو باشم. انگار کشوهای مغزیم بهم ریختن و همه فکرها از تو کشوهاشون ریخته شدن وسط کف مغزم.

این روزا روزای ترافیکه مغزمه انگار!

+ نوشته شده در ;شنبه بیست و نهم خرداد 1389ساعت;1:39 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در شنبه, 19 ژوئن 2010 ساعت 1:39 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

11 پاسخ به “ترافیک مغزی”

  1. مینو گفته :

    شنبه 29 خرداد1389 ساعت: 14:56

    ایشاا… که چیزی نیست … !!
    برو دکتر که خیالت راحت شه …
    در مورد خواباتم …
    منم یه مدت اینجوری بودم …
    ینی ترجیح میدادم بمیرم ولی خوابم نبره … اون کابوسا تمام خوابمو زهر مارم میکرد …
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    دکتر؟ بی خیال بابا!
    تا دم مرگ نباشم عمرا برم دکتر
    آی ی ی ی گفتی!

  2. نیکو گفته :

    شنبه 29 خرداد1389 ساعت: 15:37

    مواظب خودت باش دخترجون

    دکتر نمیری؟؟
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    رو چشم (فتح "چ" و کسر "ش") مادر بجون
    عممممرا برم دکتر!

  3. مینو گفته :

    شنبه 29 خرداد1389 ساعت: 17:9

    من دعا میکنم زودی خوب شی …
    هم حالت خوب شه … هم خواب بد نبینی دیگه …
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    ممنون دوست جون

  4. احسان عیوضی از افریقا گفته :

    شنبه 29 خرداد1389 ساعت: 17:32

    بببین

    ببین

    یه دونه چکش بذا روی در

    بعدش از در برو بیرون

    بعدش از در بیا تو !!!

    من تضمین میکنم !!!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

    مثه چاق و لاغر که یه مشت پشت درشون بود!

  5. phoenix گفته :

    شنبه 29 خرداد1389 ساعت: 21:46

    عاشق باید بود كه عاشقی پروسه ای پرهیجان و تكامل بخش است عشق تو را در معرض آزمایش و تجربه های مهمی قرار می دهد كه طی آن آدمی ساخته و پرداخته می شود.

  6. معمار بیکار گفته :

    شنبه 29 خرداد1389 ساعت: 22:39

    پپری ذهن من گاهی اونقدر ترافیک داره و همزمان به چندتا چیز فکر میکنم که افکارم رو بلند بلند میگم!
    مثلا همین امروز داشتم در مورد رنگ موی مامانم فکر میکردم با خانم آرایشگرهم حرف میزدم اس ام اس بابام رو جواب میدادم و چندتا کار دیگه همزمان در مغزم که یهو نمیدونم از کجا عبارت"به درک"اومد تو زبونم و بلند بلند جلوی یه جماعت گفتم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    منم سابقه بلند فک کردن دارم.
    تو همین وبلاگم یکی دو سال پیش فک کنم نوشته بودم.
    اما اینروزا خیلی فرق دارم

  7. مسیحا گفته :

    شنبه 29 خرداد1389 ساعت: 23:56

    اشترشه امتحانه
    من هم اوایل دانشگاه داشتم
    اما بعد که بیخیالش شدم خوف شد
    الان سر چیزای دیگه بوجود میاد
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    تورو خدا ببین 4تیر با بچه مردم چیکار کرده که زبونش میگیره! نچ نچ نچ
    مسیحا چیکارت کردن؟ خوبه امروز 29 خرداد هنوز!

  8. روشنا گفته :

    یکشنبه 30 خرداد1389 ساعت: 1:15

    پپری جون
    به نفس نفس افتادم
    2روز من نبودم هزارتا آپ کردی
    همشم خوندم
    اینقدر به خودت فشار نیار
    از استرس امتحاناته
    پپری منه
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

    حالا مگه تورنومنت داریم که اینطور نفس نفس میزنی؟
    راستشو بگو ها! همشو خوندی یا نه؟
    فردا یه پرسشنامه برات میفرستم باید همه رو جواب بدیا![خانم معلم]
    نمیدونم والا از چیه، هر چی که هست یه موقع هایی کلا سمت چپم بی حس میشه

  9. امیر ارام گفته :

    یکشنبه 30 خرداد1389 ساعت: 10:14

    ارام باش ارااااااااااام
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

  10. مسيحا گفته :

    یکشنبه 30 خرداد1389 ساعت: 12:39

    دااااش
    اين ديگه تغيير ذائقش
    دالم پيشرفت ميكنم
    نــــــــــه؟
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خیلی داری پیشرفت میکنی!
    اینطوری پیش بری حتما به المپیک میرسی به امید خدا

  11. Memorialist گفته :

    چهارشنبه 2 تیر1389 ساعت: 11:56

    من دقیقا ماهی دوبار این طوری می شم ! بی دلیل . قلبم انقدر تند می زنه که حالم بد می شه و از خواب می پرم دیگه خوابم نمی بره . تا یک هفته این طوریم ! بعد می رم زیر سرم خوب می شم ! بعد دکتر که می رم می گه فکرت مشغوله . نکنه فکر توام مشغوله ؟
    چیزی نیست ! خوب می شی انشالله . می گذره
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    آخه مال من یهو شد اینطوری.
    ممنون