A Perfect Family

خب میدونی! با اینکه خانواده خیلی خوبی دارم -خدارو شکر- و از اینکه این جمع دورم هستن خیلی راضیم و روزی nبار خدارو شکر میکنم، با اینکه مامانم تا اونجایی که در توانش هست برای من و خواهرم کم نذاشته و نمیذاره، اما گاهی کمبود یه عضو از این جمع خوب، موجب میشه که اون ته تهای دلم بگیره. سعی میکنم به روی خودم نیارم و به خانواده خوبی که دورم هست فکر کنم و خوشحال بشم، اما انکار حقیقت هم یه حدی داره. هر چی بخوایی به روی خودت نیاریش، به روت میاد و از رو میبردت.

یادمه وقتی 6 سالم بود و اون ماجرا ها پیش اومد، به خودم قول دادم که من با بچه هام اونطوری رفتار نکنم و پدر خوبی براشون باشم. اما بعد از چند سال که عقلم رسید، متوجه شدم که ای بابا! هر چیم تلاش کنم و خودم رو از سقف و دیوار آویزون کنم، بازم نمی تونم پدر خوبی برای بچه هام باشم. مگر اینکه… ولش کن!

دور نشم از حرفم. پس تصمیم گرفتم که مادر خوبی برای بچه هام باشم و همونطوری باهاشون رفتار کنم که مامانم با من و خواهرم همیشه رفتار کرده و میکنه. رفتار مامانم با ماها عین رفتار دو تا دوسته. تو مدرسه که هر موقع می اومد باید توضیح میداد که “مادرشون هستم نه خواهر بزرگترشون.” البته تو دورانی که من مدرسه میرفتم، چون بچه آخرم این قضیه کمتر پیش می اومد تا دورانی که خواهرم مدرسه میرفت. اما به هر حال رفتار بین مامانم و ما مهمه که کاملا دوستانس.

پس فقط یه راه میمونه و اونم اینه که شوهرم، پدر خوبی برای بچه هام باشه. به موقع یه شوهر خوب برای من، و به موقع یه پدر خوب برای بچه هامون، و بموقع خودش هم یه پدری که “پدر” بودنش رو نشون بده و بتونه رفتاری در شان یه پدر با بچه هامون داشته باشه، باشه. یه جورایی یه حامی باشه برای هممون.

همه اینا از اینجا شروع میشه که دوست دارم یه خانواده خوب داشته باشم همیشه. خانواده ای که هر عضوش، از کوچکترین تا بزرگترین، در نقش های خودشون بینظیر باشن. خانواده ای که حامی هم باشن نه دشمن جون همدیگه. خانواده ای که پدرش برخلاف پدر خودم، خبر داشته باشه که بچه هاش چند سالشونه و چیکار میکنن. رک بگم، دوست دارم اون خلا عاطفی رو که سایش همیشه دنبالم بوده بچه هام نداشته باشن.

همیشه وقتی یه خانواده رو میبینم که از هم دارن جدا میشن، فقط دلم برای بچه ها میسوزه. چون تنها کسایی که این وسط همه چیز رو به خوبی درک میکنن اما قدرت بیانش رو نداره بچه ها هستن. هنوزم یاد اون دوران و سختی های بعدش می افتم انگار که کابوس میبینم. مامانم نبود معلوم نیست چی به سر من و خواهرم می اومد؟! شاید باورش سخت باشه، اما تو این سن میتونم همذات پنداری عمیقی با اینطور بچه ها داشته باشم. میتونم متوجه بشم که چه دردی به روحشون افتاده اما نمی تونن ازش خلاص بشن. اگرم نشون بدن که خلاص شدن، در اصل در سدد انکار حقیقت هستن.

وقتی میبینم یه پدری به بچه هاش، غلی الخصوص دختراش عشق میورزه و باهاشون مهربونه کیف میکنم و خدارو براشون شکر میکنم.

خدایا یه موقع فکر نکنی دارم ناشکری میکنم ها! غلط بخورم! که ناشکری بکنم از چیزایی که بهم دادی و جمعی که دارم. همه اینا یه آرزو بود که نوشتم. در حقیقت از این طریق خواستم بهت بگم چی می خوام ازت. باشه؟

+ نوشته شده در ;دوشنبه بیست و یکم دی 1388ساعت;11:11 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در دوشنبه, 11 ژانویه 2010 ساعت 11:11 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

3 پاسخ به “A Perfect Family”

  1. الهام - روح پرتابل گفته :

    چهارشنبه 23 دی1388 ساعت: 5:1

    امیدوارم به هدفت برسی
    بچه بزرگ کردن توی این دوران و دوران های بعد از این خیلی سخته و ممکنه مجبور بشی برای هدایتشون یه کمی از پرفکت بودنت (از نگاه بچهات) کنار بذاری.
    ایضاً بچه بزرگ کردن توی این دوران خیلی سخته، چه برسه به اینکه تنهایی این کارو انجام بدی، احسنت به مامانت. بهشت فکر نکنم فقط زیر پای این مادرها باشه، اصلاً خودشون بهشتن.

    شادی هات پیش رو
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    دقیقا همینطوره که تو میگی

  2. دانشجوی شکلاتی گفته :

    چهارشنبه 23 دی1388 ساعت: 13:42

    امیدوارم به هرچی که میخوای برسی!!!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    ممنون
    همچنین

  3. امیر ارام گفته :

    چهارشنبه 23 دی1388 ساعت: 21:59

    خدا مادرتو برات نگه داره ابجی
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    ممنون
    همینطور مادر شما رو برای شما