۴ تا ۸ بعداز ظهر، کنار دریاچه
اما شرح آنچه گذشت!… اولین نفر خودم رسیدم. بعد از حدودا ۱۰ سال میرفتم پارک ملت و کلی ذوق کرده بودم. حدود ساعت ۳:۳۰ بود که رسیدم و تنها شماره برادر پرهام رو داشتم که بتونم بقیه رو هم پیدا کنم. یه چیزی نزدیک به هوارتا دور، دوره دریاچه راه رفتم تا اینکه از اون دور دیدم یه آقایی با یه جعبه شیرینی خیلی بزرگ اومد و رفت اون طرف نشست (طرفش رو خودم میدونم!). همینطور که قدم میزدم رفتم نزدیک و دیدم داره با موبایلش حرف میزنه و از یکی که اونوره خطه میپرسه “کجایین شما؟ من رسیدم!” یا یه چیز تو همین مایه ها. فورا متوجه شدم که بعله! از بروبکس ما هستن. بعد از سلام و احوالپرسی گفتن “حدس میزنین من کی باشم؟” از اونجایی که من خیلی باهوشم حدس زدم که باید Metro Man باشه.
بعد یهو چند نفر دیگه هم اومدن که بکتاش (که بقول خودش “رشته جوونور شناسی، دانشگاه علوم پایه اراک که همه همکلاسی هاش هم دخترن” می خونه و لینک وبلاگش رو به همه جز خواجه حافظ شیرازی داده و دیگه نمی تونه چارتا فحش و دری وری بنویسه) و آرمین و پوریا منزه (که: ۱- گویا تو قرار قبلی قول داده بود زیاد حرف نزنه که زیر قولش زد. ۲- خیلی اصفهان رو دوست داره!!! ۳- قول میدم با WordPress کونترات (دیکتش درسته؟) کرده بود. ۴- ۳ ماه و ۳ هفته دیگه از خدمتش مونده. ۵-قول داد ۲۵ فروردین بمناسبت تولدش و سور پایان خدمت حتما همه رو یه کافی شاپ دعوت کنه و بعدشم آیس پک بده.) و کیوان بودن. بعد یهو یه دوست دیگه هم اومدن که آقای آرام بودند که وصفشون رو شنیده بودم. بعدش هم برادر پرهام با یه ساک اومد که بعدا معلوم شد کیک یزدی Original هست. بعد از یه ذره که گذشت توهمات یک دانشجو و نگی عزیز اومدن.
جامون رو عوض کردیم و رفتیم اونورتر دریاچه (ایضا بازم خودم میدونم کدوم ورتر!)…یه ذره نشستیم و چون جا کم بود دوستان یکی از نیمکت های پارک رو آوردن که همه دور هم باشیم که مامور پارک اومد و از دور غرغر کرد. که چون نمی خواستیم ناراحت بشه نیمکترو همونجا -که دقیقا جاش بود! از اول!!- گذاشتیم و نشستیم روش… مگه کسی نیمکت جابجا کرده بود از اول؟!…بعدا هم که یه جای دیگه رفتیم و نشستیم، آقاههاز پشت درختا مواظب ماها بود که نیمکت هارو برگردونیم سرجای اولشون.
هر از گاهی هم گوشی بکتاش زنگ میزد و میرفت بعد یهو با یه نفر می اومد. پوریا منزه هم اکثرا شماره کسایی که بهش SMS میزدن رو نمیشناخت و از این ناراحت بود که “خیلی زشته طرف به من SMS زده میگه من میام، بعد چون من شمارشو تو گوشیم ندارم جواب بدم شما؟”
حالا میرسیم به جاهای خوب داستان!… شیرینی دانمارکی های Metro Man و کیک یزدی های برادر پرهام و ساندیس اهدایی پوریا منزه رو خوردیم. که ساندیسه پرید تو حلق منو داشتم خفه میشدم که با کمک نگی نشد که امشب -که شب جمعست- یه چلوکباب با خرما که لاش گردو گذاشتن، بیافتین!
بعد بهار، الی، همون آقایی که پدر گرامیشون یه کامنت اساسی گذاشته بودن تو وبلاگشون و پدر گرامیشون سعی در ارشاد پسرشون داشتن و وبلاگشون فیل..تر شده بود، بانو (که به اندازه یه سوک سوک اومد و زودی رفت)، خانمی که اول اسمشون “ن” هست و شدیدا خواستن که اسمی ازشون برده نشه و اینکه شدیدا فکر میکردن همه ماهایی که وبلاگ مینویسیم شدیدا وقت آزاد داریم و ترغیب (یا تعقیب یا یه چیز تو همین مایه ها) شدن که یه وبلاگ درست کنن و خواهرشون، دو تا دیگه از دوستان، خانمایی که شکلات آیدین آورده بودن (که من خیلی دوووست میدارم شکلات آیدین و باعث میشه که از خود بی خود بشم گاهی و به این بهونه هی چایی بخورم که باهاش شکلات هم بخورم) اومدن.
عکس گرفتیم که یه سوتی دادم که زیاد صداشو در نیاوردم. دوربین رو داده بودم به بکتاش که عکس بگیره و حواسم نبود که روی فیلمبرداری هست و بکتاش هم شروع کرده به عکاسی (همونی فیلمبرداری!). همه هم ژست عکس انداختن گرفتن و
همینطور وایسادن. فیلمش خیلی باحاله، اما صداش رو در نیاوردم که سوتی دادم که مبادا ضایع شم! (شما هم بیخیال!)
خودمون رو که داشتیم معرفی میکردیم، هر جایی که بکتاش وایمیستاد، نوبتها دیگه جلوتر از اون نمیرفت و همونجا تموم میشد، مگر اینکه بکتاش جاش رو تغییر میداد…یه آقایی هم حدود 5 دقیقه همینطوری وایساده بود و ماهارو نگاه میکرد که از چشماش معلوم بود 1- تا بحال این همه آدم رو یه جا دور هم ندیده. 2- اصلا سر در نمیاورد ماها در مورد چی داریم حرف میزنیم. آیا اصولا وبلاگ چیز خوبیه؟ یا داریم به همدیگه…استغفرا..!
هرجایی هم که ماها وایمیستادیم بطور خیلی هوشمندی چراغهای پارک در اون قسمت خاموش میشد. جل الخالق!
جامون رو تغییر دادیم و رفتیم در جوار مجسمه مادر -که قبلاها در میدان مادر بود- اتراق کردیم. همینطور که داشتیم حرف میزدیم و تاریک بود -هم لامپا خاموش شده بود، هم هوا تارک شده بود- یهو یکی با یه نفر دیگه اومد و گفت من گوریلم و کم مونده بود بگه یوهوهوهوهوهو!…من فکر کردم اون یکی هم تارزانه، که بعدش متوجه شدم نه بابا، همین گوریل فهمیه خودمونه که با احسان دوستش اومده. یه ذره بعدش فهمیدم تارزان -همون احسان گوریل اینا- از امردادی های مقیم مرکز هست که خیلی خوشمان آمد…(احسان اگر اینجا رو میخونی تورو خدا نخون)
جامون رو دوباره تغییر دادیم و رفتیم یه جای پر نور نشستیم که زیاد حالیم نشد نور لامپا بود یا هاله! نور! اینجا دیگه لامپا خاموش نشدن اما تلویزیون پارک روشن شد و دیگه صدا به صدا نمیرسید و اکثرا فقط تصویر داشتیم. Anyway، اونجا که نشستیم خیلی حرفای خوبی زدیم که تا یه حدی با روحیه دوستام آشنا شدم…بعدشم کم کم صاب خونه رو خوشحال کردیم و رفع زحمت کردیم.آخر سر هم یه خانم دیگه ای از دوستان اومدن. با اینکه اسمشون رو پرسیدم و کلی با هم حرف زدیم اما …
راستی! یه جعبه از کیک یزدی های پرهام مونده بود رو دستش! (خیلی رو دارم بخدا!). من و گوریل فهیم در نهایت صلح و آرامش کمک!!! کردیم که برادر پرهام اصلا غصه اینو نخوره که با این جعبه کیکش چی کار کنه؟
مسئولیت عکاسی از جمع هم همش بعهده برادر پرهام بود…ممنون پرهام
خیلی دلم می خواست آنی دالتون عزیز و مرحومه مغفوره عزیز رو میدیدم.
لطفا گزارش های دوستان دیگه که در وبلاگاشون هست رو هم بخونین.
اگر اسم دوستی رو جا انداختم واقعا عذرخواهی میکنم.
22 پاسخ به “۴ تا ۸ بعداز ظهر، کنار دریاچه”
اکتبر 15th, 2009 at 8:04 ب.ظ
پنجشنبه 23 مهر1388 ساعت: 20:4
(که من خیلی دوووست میدارم شکلات آیدین و باعث میشه که از خود بی خود بشم گاهی و به این بهونه هی چایی بخورم که باهاش شکلات هم بخورم…
به این می گن حس مشترک دو تا وبلاگ نویس.
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آره جدا
اما من قصد ادامه تحصیل دارما
اکتبر 15th, 2009 at 8:05 ب.ظ
پنجشنبه 23 مهر1388 ساعت: 20:5
مرسی واسه ی لینک
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خواهش میشود
اکتبر 15th, 2009 at 8:19 ب.ظ
پنجشنبه 23 مهر1388 ساعت: 20:19
اصلا متاسف نباش اکشال نداره
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
لینکتون رو گذاشتم. مرسی
اکتبر 15th, 2009 at 8:35 ب.ظ
پنجشنبه 23 مهر1388 ساعت: 20:35
پس تارزانم شدیم ها ها ها ها ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خب وقتی با گوریل تو تاریکی میایی آره دیگه
راستی؟ "پس خوندی اینجا"رو؟
اکتبر 16th, 2009 at 12:02 ق.ظ
جمعه 24 مهر1388 ساعت: 0:2
جالب نوشتي ولي مهم ترين قسمت بحث رو جا انداختي!!!!
يادت نمياد يا نميخواي يادت بياد؟
قضيه سن و سال دوستان
نميدونم چرا هيچكس بهش اشاره نكرده!!!
سربلندباشي
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
یادم هست اما ترسیدم بنویسم خانما ناراحت بشن. خانما هم که ناراحت بشن هیچی دیگه! تا اون دنیا کش دار میشه ماجرا
اکتبر 16th, 2009 at 12:48 ق.ظ
جمعه 24 مهر1388 ساعت: 0:48
خوش وقت شدم از دیدنتون . همونجور که در واقعیت صحبت میکنین مینویسین . جالبه 🙂
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ممنون دوستم. منم همینطور
اکتبر 16th, 2009 at 5:10 ق.ظ
جمعه 24 مهر1388 ساعت: 5:10
سلام . خواستم بیاییم ولی این خواستن توانستن نبود !!!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
قسمت نبوده…ایشالا بار دیگه میبینمتون
اکتبر 16th, 2009 at 7:07 ق.ظ
جمعه 24 مهر1388 ساعت: 7:7
نفس ِ من … ببخش محکم زدم 🙂 خواستم از دستت ندم …
خیلی نازی … قرارای بعدی نیای ، میام خونتون ببینمت
خیلی خوشحال شدم دیدمت
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
محکم نمیزدی که الان باید از اون دنیا مینوشتم
راستی! اون دنیا اینترنت هست؟
ممنون دوستم، منم همینطور….حتما میام اگر بازم خدا بخواد
اکتبر 16th, 2009 at 8:34 ق.ظ
جمعه 24 مهر1388 ساعت: 8:34
اره خوندم.اول پستت باید مینوشتی گوریلم اشتباه کرده بود آخر پستش نوشته بود
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
چیو باید مینوشتم؟
اکتبر 16th, 2009 at 9:41 ق.ظ
جمعه 24 مهر1388 ساعت: 9:41
بابا چقدر درد بزرگیه آدم نباشه! چقدر جیگرش و ایضا یه جاهای دیگه اش میسوزه ها!
اما دل بررررررررررررردی اساسی پریا. همه عاشخت شدن!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
دقیقا همینطوره که میگی. چجوری این سوزش رو تحمل میکنی اما پیش ما نیومدی؟ هان هان هان؟
خودشون خوبن
اکتبر 16th, 2009 at 12:32 ب.ظ
جمعه 24 مهر1388 ساعت: 12:32
آریان هستم. لینکتون کردم تا از این به بعد بیشتر مزاحمتون بشم.
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خوشحال میشم دوستم ببینمت.
و ممنون از لینک
اکتبر 16th, 2009 at 5:47 ب.ظ
جمعه 24 مهر1388 ساعت: 17:47
من اصفهانو دوس دارم!؟ نه تو چشمای من نگاه کن!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خودت گفتی دوست داری
اکتبر 16th, 2009 at 6:57 ب.ظ
جمعه 24 مهر1388 ساعت: 18:57
اسم منو نبردی
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
شما که سروری خواهر جان. نیاز به اسم بردن نداری
اکتبر 16th, 2009 at 6:57 ب.ظ
جمعه 24 مهر1388 ساعت: 18:57
این برادر پرهام واقعا موهاش سیخه؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
موهاش رو از ته زده بود. دقیقا ندیدم
اکتبر 16th, 2009 at 10:20 ب.ظ
جمعه 24 مهر1388 ساعت: 22:20
دوست داشتم …خیلی…
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ممنون عزیزم. منم همینطور
اکتبر 17th, 2009 at 6:18 ب.ظ
شنبه 25 مهر1388 ساعت: 18:18
سلام عزیزم.من لادنم.همون که با دو تا خواهراش اومده بودااااا.همونم.خیلی خوشحال شدم که دیدمت.با حال و واقعی هم نوشته بودی.معلوم بود دقیقا همون چیزایی که به ذهنت اومده نوشتی.هر چی یادت بود نوشتیا.
مرسی گلم.
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
سلام عزیزم
منم همینطورف از دیدنتون خیلی خوشحال شدم واقعا
اکتبر 17th, 2009 at 8:58 ب.ظ
شنبه 25 مهر1388 ساعت: 20:58
چقدر سریع جواب میدی!!!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آخه نشستم پای اینترنت و دارم یه چیزی برا دانشگاه پیدا میکنم و هر از گاهی هم زیرابی میرم
اکتبر 17th, 2009 at 9:04 ب.ظ
شنبه 25 مهر1388 ساعت: 21:4
مسی دیده شد؟!؟!؟؟!
مسی جان خوبی؟!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
مگه این خواهر مارو میشناسی؟
اکتبر 18th, 2009 at 9:38 ب.ظ
یکشنبه 26 مهر1388 ساعت: 21:38
اسم منو جا انداختید
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
وا!!! منکه نوشتم
اکتبر 18th, 2009 at 9:38 ب.ظ
یکشنبه 26 مهر1388 ساعت: 21:38
راستی من عکس های دوربین شما رو می خواااااام
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ایضا ما هم نیز برادر
اکتبر 18th, 2009 at 11:13 ب.ظ
یکشنبه 26 مهر1388 ساعت: 23:13
اووووووووووووهه.چقدر شلوغ
من همیشه فکر میکردم آدمای خوشبخت تو زندگی کم هستن. ولی مثل اینکه خیلی احساس خوشبختی میکنید شماها.
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
شما هم بیا دور هم باشیم
اکتبر 18th, 2009 at 11:47 ب.ظ
یکشنبه 26 مهر1388 ساعت: 23:47
حتما شوخی میکنی.
این کار برای آدمای خوشبخته. ما که بدبختیمون تاریخیه. تو ماتمسرامون مانده ایم.
شما بفرما جای مارو هم خالی کن.
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
بیا، همه یه جنسیم…نمی خوایی بیایی چرا بهونه میاری