رنگ روزای بچگیم!

دیدین گفتم مخابرات منطقه ما هر چند وقت یه بار کابل هارو برگردون میکنه، چند هفته بعدش حالا برعکس؟! دیشب اون یکی خطمون و تلفن خونه خواهرم اینا با هم تا صبح قطع بود. به ۱۷ اعلام کردیم، حدودای ۶ صبح بود که از مخابرات زنگ زدن خونمون که خطتون درست شده…فک کن! ۶ صبح! اگه خواب و بیدار نبودم جدا فحششون میدادم. تا ساعت ۹ که بیدار بشم برم دیگه خوابم نبرد و سر درد گرفتم. 


وقتی که به روزای گذشته مثلا بچگیام، یا اون روزایی که اصلا اثری از آثارم تو این دنیا نبوده فکر میکنم انگار رنگ روزا کاملا زرد یا گاهی خاکستری بودن. اگه بخوام یه تصویر واضح نشون بدم میشه دقیقا عین این فیلمای قدیمی که رو تصویرشون خط خط داره. البته اینو میدونم که این خیلی ربط داره به اینی که چه ذهنیتی و خاطره ای آدم از اون روزاش داره.

کوچیک که بودم همیشه فکر میکردم اون روزایی که مامانم کوچیک بوده، رنگ روزا تیره تر از امروز بوده و کلا روزا با الان فرق داشتن، همونطور که آدمای اون موقع با الانیا فرق داشتن. برام جالبه، بعضی تصاویری که بچه بودم و داشتم هنوزم تو ذهنم هست.


امروز که برمیگشتم، تو مترو صادقیه یه دختر بچه ۳ سال و نیمه با مامانش و دوست مامانش بقل دست من نشستن. اسمش عسل بود و از این بچه هایی بود که دوست دارم. از روی صندلیش هی بلند میشد و می ایستاد. مامانه هر چی میگفت نمیشست سرجاش. آخر سر بهش گفتم اگه نشینی سرجات، کولم رو میذارم اینجا! بعدش نشست و با من شروع کرد به حرف زدن و بقول من باهم دوست شدیم.

یهو برگشت گفت “تو اگر پیاده بشی بری خونتون، سر جای تو من کیفمو میذارم” بهش گفتم تو که کیف نداری…نکنه داری سر کارم میذاری شیطون؟ جواب داده “آره…فهمیدی سر کارت گذاشتم؟”…هم من و هم اونایی که کنار ماها نشسته بودن از خنده منفجر شدیم. خیلی حال کردم که یه بچه ۳ سال و نیمه اینطوری حاضر جوابه و یه آدم گنده رو اینطور سر کار میذاره..…کلا خوشم میاد که با بچه های اینطوری سر و کله بزنم. دنیاشون رو خیلی دوست دارم.

+ نوشته شده در ;دوشنبه هفتم اردیبهشت 1388ساعت;11:48 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در دوشنبه, 27 آوریل 2009 ساعت 11:48 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

2 پاسخ به “رنگ روزای بچگیم!”

  1. نسیم شمال گفته :

    سه شنبه 8 اردیبهشت1388 ساعت: 2:25

    رنگشون زیاد مهم نیست … کاش فراموش نشن اون روزای شیرین…

    حالا یه فینگیل بچه تو رو سر کار می ذاره؟
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    باورت میشه چقزه حال کردم که سر کارم گذاشت؟

  2. مبین.م گفته :

    سه شنبه 8 اردیبهشت1388 ساعت: 13:42

    اتفاقا اون روزا خواهرجان رنگی بودن…تمام رنگی.بچه ها رو واقعا می پرستم.از تو پارک که رد میشم و این بچه ها رو می بینم که دارت تاب و سرسره بازی می کنن کیف میکنم.گاهی دلم می خواد دست و پام رو اره کنم برم باهاشون بازی کنم.البته از بچه های یخ و لوس و بی نمک و کم حرف و نق نقو بدم میاد.
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    اه ه ه ه ه …از اینجور بچه ها کی خوشش میاد؟