غسالخانه

امروز خالم و شوهر خالم رو بردیم فرودگاه و رفتن. دوباره خونمون سوت و کور شده. بیچاره مامانم بازم باید من رو تحمل کنه….( جدی میگم اینو)

از فرودگاه چون نزدیک بهشت زهرا بودیم به پیشنهاد من یه سری هم به بعضی از بستگان زدیم. از اونجایی که جاشون رو قاطی کرده بودیم رفتیم اتاق کامپیوتر تا بپرسیم دقیقا” کجان. از اونجایی تری که از خیلی وقت پیش دلم می خواستش برم غسالخانه رو ببینم کلید کردم که می خوام برم و ببینم. دم دانشگاهمون یه قبرستان هستش. ترم پیش با یکی از همکلاسی هام رفتیم که ببینیم اما چون خوشبختانه ( البته به قول آیدا چه حیف) اون روز کسی نمرده بود نتونستیم پروژه مون رو عملی کنیم و برگشتیم دانشگاه.

امروز که گفتم می خوام برم و ببینم مامانم مخالفتی نکرد اما شوهر خواهرم چون می دونه من چه اخلاقی دارم هی اصرار میکرد که نرم. بالاخره با مامانم رفتم. دم اون پنجره ای که هستش یه عده خانم ایستاده بودن. مامانم ازشون خواست که یه ذره برن کنار تا منم بتونم ببینم. یه خانمی که ایستاده بود به من گفت : چی رو می خوایی ببینی دختر جون؟ مامان منه دیگه. بالاخره دیدم. خانمه خیلی راحت خوابیده بود و سه چهار تا خانم داشتن میشستنش. انگار صدای خانمه رو میشنیدم. نمیدونم اون بود یا خیالت خودم اما انگار یکی بهم سلام کردش وقتی بهش سلام کردم.

وقتی اومدم کنار نمی تونستم اصلا” راه برم. نه پاهام توان حرکت داشت و نه عصاهایی که زیر بقلم بود میتونستن حرکتم بدن. حتی لیدا(مامانم) هم نمیتونست من رو از جام حرکت بده. قفل شده بودم به زمین.فقط سرم رو گذاشته بودم رو شونه های مامانم و گریه میکردم.( اما اینبار پریا زر زرو نبود که گریه میکرد. خود خودم بودم ) به جون خودم قسم میخورم که خود خانمه انگار داشت با من حرف میزد. میخندید همش. میتونستم حسش کنم که اونجا ایستاده بود و به ماها نگاه میکرد. 

بالاخره بیرون اومدیم . اما دیگه هیچی رو اونطوری که تا قبل از رفتنم به داخل غصالخانه میدیدم ، دیگه برام معنی نداشت. منی که تا قبل از اون حتی از اسم مرده هم میترسیدم ، بیرون اتاق کامپیوتر نشسته بودم و سه تا مرده رو جلوم آوردن و  داشتن براشون نماز میت میخوندن. روز تولدم نوشته بودم نسبت به سال پیش خیلی تعییرها کردم ، الان میتونم با قاطعیت تمام بگم که آره…خیلی هم تعییر کردم.

از ظهر همش تو فکر اون خانمه هستم. بعد از اینکه ناهار خوردم و یه چرتی زدیم همش خانمه پیشم بود. همش تو فکر اینم که خونواده اون خانمه الان تو خونه هاشون هستن و اون تک و تنها تو این سرما خوابیده اونجا. شاید دلش می خواد که الان پیش بچه هاش باشه.

میدونی چی از اونجا آدم یاد میگیره؟ فقط و تنها این رو که آخر دنیا همیینه. فرقی نمیکنه دکنر باشی یا عمله. رئیس جمهور باشی یا معلم. پولدار باشی یا بی پول.هر چی که باشی آخرش یه جا میبرنت. آخرش اون کسی که داره تورو میشوره به خاطر اینکه دکتر بودی یا بی پول طور خاصی نمیشورتت. حالا هی ماها حرص این و اون رو بزنیم…حرص بزنیم که فلان لباس رو بپوشیم. آخرش که چی؟ آخرش به قول مامانم شانس بیاریم و یه تیکه پارچه ببندن دورمون و بندازنمون تو یه وجب جا ، تازه اگه بازم شانس اونو داشته باشیم.

همه چی برام خیلی فرق کرده از ظهر که از اونجا اومدم بیرون.زندگی رو یه طور دیگه میبینم.

+ نوشته شده در ;سه شنبه سیزدهم آذر 1386ساعت;9:18 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در سه‌شنبه, 4 دسامبر 2007 ساعت 9:18 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

6 پاسخ به “غسالخانه”

  1. آزاده (هنر دستی) گفته :

    چهارشنبه 14 آذر1386 ساعت: 12:26

    سلام.
    منم رفتم غصالخونه. دقیقا باهات موافقم
    خوش باشی

  2. شیوا گفته :

    چهارشنبه 14 آذر1386 ساعت: 17:27

    سلام عزیز….. اتفاقا به نظر من خیلی خوبه ادم هر چند مدتی یه بار این جور جاها هم بره…. اونوقت یادش میاد که تو تموم زندگیش واسه هیچ چی هی خودشو بالا پایین انداخته….. من از وقتی پسر خالم اینطوری شد خیلی چیزا تو زندگیم تغییر تغییر کرده…. داییم وقتی از اونجا برگشت بهمون گفت من امروز به این نتیجه رسیدم که باید از زندگیم بیشتر لذت ببرم… فکر کنم یه سفر دیگه باید برم امر یکا و میدونم که بهترین کاری که میشه انجام داد همینه……. موفق باشی دوست گلم……بووووووسسسس

  3. سجاد صاحبان زند گفته :

    چهارشنبه 14 آذر1386 ساعت: 17:42

    آخر و عاقبت همه‌مون همون جاست….

  4. نيما گفته :

    پنجشنبه 15 آذر1386 ساعت: 10:53

    آخر و عاقبت همه‌مون همون جاست

  5. کاوه گفته :

    جمعه 16 آذر1386 ساعت: 3:22

    سلام

    حالت رو درک میکنم. منم اولین بار که رفته بودم غسال خونه تا مدتها تاثیرش تو ذهنم باقی مونده بود. به قول معروف آدم باید هر از چند گاهی به اینجور جاها بره تا بفهمه که موقعیتش کجاست و خودشو تو زندگی گم نکنه!

  6. papary » Blog Archive » مصائبی کشیده ام کُمپرس! گفته :

    […] چند سال پیش میترسیدم تنها تو اتاق خودم بخوابم تا اینکه این جریان برام پیش اومد و دیگه  همه چیز کلا عادی شد. اما […]