اولین پست مشترک سه امردادی

از سال 84 تو بلاگفا بودم و اونجا مینوشتم. تو خط به خط نوشته های اونجا کلی خاطره دارم، کلی سوتی هایی که دادم و کلی خنده و گاهی هم گریه. با هر خط اونجا زندگی کردم و نوشتمشون.

تا اینکه یه روز جمعه گرم تیرماهی، 18 تیر 1389 ، حدودای 2 و نیم بعداز ظهر یهو آوردنم اینجا. دوتا دوست خوب که معتقدم قلبی از گل دارن. تعارف و از این حرفا هم نمیگم. هیچ موقع ثانیه به ثانیه اون روز رو یادم نمیره. هم خندم گرفته بود هم گریم. جفتش باهم بود. این دو دوست کاری کردن که مزه یه لیوان خاکشیر یخمال که از فرط خنکی دور لیوان هم عرق کرده و تو یه ظهر گرم تابستون بدن دستت و بگن بخور رو کاملا بتونم حس کنم. یه غافلگیریه به تمام معنا بود، واقعا به تمام معنا. مخصوصا این روزا که…

این دو دوست مسیحا و احسان عیوضی هستند. با این هدیه هر ثانیه شما دو نفر جلوی چشمم هستین. هیچی نمی تونم بهتون بگم جز اینکه ممنونم، به اندازه یه دنیا ممنونم.
19 تیرماه 1389
______________________________________________________________
احسان عیوضی مینویسد :

سلام . از یه دوستی ساده وبلاگی ، از چند تا پست در مورد هم و چند تا کامنت گذاری تا به اینجا رسیدیم که با شادی های هم شاد شدیم و از ناراحتی های هم دیگه دلمون به درد نشست و غصه دار شد .

از یه پیشنهاد از طرف مسیحا شروع شد . این که یه هدیه تولد برای تو چطوری میتونه باشه که خوشحالت کنه و خدا میدونه که خوشحالیت رو دوست داشتیم و از خوشحالیت خوشحال میشدیم .

میگن یه فیلم ساز برای چند میلیون مخاطب فیلم میسازه با این امید که یه نفر فقط یه نفر حرف دلش رو بفهمه ، درک کنه زحمت فیلم ساختن رو ، به تصویر کشیدن رو … و ما برای یه نفر یه وبسایت ساختیم و به میلیونها امید که شاد ببینیمش …

اگر شاد شدی از شاد شدنت ما هم خوشحالیم …

به امید اینکه شادیهای امروزت به از شادیهای دیروز باشه …
10-07-2010 میلادی و 19-تیر-1389 شمسی

از طرف احسان … کسی که یه زمانی افریقا بود …
_____________________________________________________________
مسيحا:
داشتم براي تولد دوستان توي مرداد برنامه ريزي ميكردم
توي فكر اين برنامه بودم كه ديدم يكي لازمه زودتر انجام بشه
هم عيدي بگيره هم كادوي تولدشو
اين بود كه اين پيشنهاد مطرح شد و به اين سرانجام رسيد

هميشه آرزوي شاد كردن دوستامو داشتم
(اگر نتونستم از خودم نا اميد ميشم)
به اميد شاد كردن يه دوست شروعش كرديم
(اميدوارم به نتيجه رسيده باشه)
به اميد اينكه اين شادي شروع يه شاديه هميشگي و زيبا باشه
(اوس كريم بشنو ، اينو به تو گفتم)

شاد باشي
خوشحال باشي
لبخند بر لبانت
زيبايي بر چهره ات

تولدتم مبارك

مسيحا
______________________________________________________________
کاری که شما دو نفر انجام دادین، بیشتر از ملیون ها بار منو خوشحالم کرد. بیشتر از ملیون ها بار تونستین خنده رو به لبهام بیارین. بیشتر از ملیون ها بار تونستین صدای خنده رو تو قلبم بیارین.
فقط یک کلمه، ممونم از جفتتون!

نوشته شده توسط در 10 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 31 نظر

یه دنیا حرف

دونه دونه همه رو میارم جلو. خاک 20 ساله روشون رو فوت میکنم، نگاهشون میکنم و …

تو ذره ذره ی این خاکها کلی حرف ه. حرفایی که هر کدومشون یه دنیا حرف تو دلشون جا مونده. فوتشون که میکنم صدای همشون باهم در میاد و تو سرم ولوله ای بپا میشه.

صداهاشون رو نمی تونم تحمل کنم، اما بازم دارم دونه دونه همشون رو میارم جلو و …

+ نوشته شده در ;پنجشنبه هفدهم تیر 1389ساعت;6:28 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 8 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 16 نظر

و امروز

امروز…


+ نوشته شده در ;چهارشنبه شانزدهم تیر 1389ساعت;10:16 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 7 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 16 نظر

تا فردا…

از چند ساعت پیش یه کاری رو شروع کردم. یعنی خودم تصمیم گرفته بودم که انجامش بدم. از همون موقع تا الان یه بغض بدی افتاده تو گلوم که می خوام بریزمش بیرون اما نمی تونم. هی میاد تا پشت دندونام اما به ضرب و زور شلیل و گیلاس قورتش میدم که شاید بره پایین اما نمیره که نمیره. حالا هم زیر گلوم احساس اینو دارم که انگار گره روسری و محکم بسته باشی و داره خفت میکنه.

یعنی چون مامان خونه هست نمی خوام بغضه رو بریزم بیرون. چون اونوقت هی گیر میده چی شده و چرا گریه میکنی و از این حرفا. اگرم بخوام یه چیز بگم که بی خیال بشه و مثلا از سرم باز کنم، ناراحت میشه. چون نمی خوام ناراحتش کنم پس بغضم رو نگه میدارم تا فردا صبح که بره بیرون.

+ نوشته شده در ;سه شنبه پانزدهم تیر 1389ساعت;8:52 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 6 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 10 نظر

دسته جمعی رفته بودیم زیارت…

امروز آخرین امتحانم رو دادم. هم خودم و هم جماعتی خلاص شدن کلا! با اینکه تو درس ریاضی از ضریب IQ کمی برخوردارم، اما به نسبت امتحان خوبی رو دادم.

بعد از امتحان با مسیحا، یادداشت های یک معمار بیکار، گوریل فهیم، من و یکی از دوستان قرار بود باشیم. که البته افتخار دیدن نفر پنجم رو نداشتیم.

اگر نیم ساعت بعد از اینکه ناهارو آوردن میزو نگاه میکردی، انگار کن که هیچی نخوردیم از اولشم. اصلا هیچ کدوممون میلی به غذا نداشتیم که، تو رو دروایسی همدیگه فقط میزو به اون حالت درآوردیم. بازم خدا رحم کرد!

                  

                                                         اولش که غذارو آوردن

 

                   

                                                     بعدش که غذاهارو خوردیم

راستی! این رستورانه بجای اکبر اسکندر، یه منو جدید بنام پرسی (به کسر “پ” و “ر”) و  یه غذای جدیدتر بنام چلو کره (به ضم “ک”) داشت! چه چیزا که آدم نمیبینه تو این دوره زمونه! (احسان عیوضی یادت بودیما!)

 

                   

                                                            اسکندر و دوستان

 

                    

                                                               غذاهای پرسی

ناهارو که خوردیم گوریل فهیم رفت. احتمالا رفته یا موز بخوره یا بستنی شکلاتی، یا یه غذای خوشمزه دیگه دست و پا کنه و عکسش رو بذاره!

ما سه تا هم رفتیم سمت سلوقون (یا همون سلوقان). به حد ایفتیضاحی! هاوا! خیلی گرم بود اما جمع خودمون گرمتر بود و روی هوا رو کم کردیم. بالاخره وقتی سه تا امردادی اصیل با هم باشن، غیر از اینم نباید باشه. کلا ما میتونیم!

همینطور که نمه نمه جاده رو میرفتیم بالا، یهو سر از آغوش امامزاده داوود در آوردیم. خلاصه که امسال تابستون دسته جمعی رفتیم هم زیارت، هم…! از سال 68 که اولین بار رفته بودم دیگه نرفته بودم. میدونم که امروز هم مثل همون بار اولی که رفته بودم خاطره خوبش میمونه تو ذهنم حسابی.

در طی مسیر به یک سری چیزها! اعترافاتی شد که همه صداها ضبط شده تا بعدا  بصورت MP3 از فروشگاه های معتبر سراسر کشور عرضه شود! شاهدمم اون زنبوره هست که اومد تو ماشین! (فک کردین فقط خودتون بلدین صدای بقیه رو پر کنین؟)… آهان راستی! کچل دیدی، ندیدی! اصلا کچل چیه؟

آقا چقدر شلووووغ بود بماند. چقدر آدم دیدیم بماند. همه هم با دیگ و قابلمه و پیک نیکی. یه بچه طفلکی رو مامانش کچلش کرده بود. طفل معصوم معلوم نبود دختره عین پسرا کچل کرده، یا پسره عین دخترا گوشواره داره!… آخ دیدی!؟ سوغاتی یادمون رفت بخریم!

چه عکسایی گرفتیم! آقا آتلیه اینطور مجهز نمی تونست ازمون عکس بگیره والا! همه عکسای معمار یه منظره هست که کنارشم اون گوشه موشه ها میشه معمار رو پیدا کرد. اما عکسای من، کل کادر پپری هست که شاید اگر خیلی دقت کنی بتونی یه منظره هم تو عکس ببینی! عکسای مسیحا رو هم چون در حالت آتش بس بسر میبریم چیزی نمیگم! کلا در هر حالتی ما میتونیم!… خارج از شوخی عکسای دوست داشتنی هستن.

               

                                           این درخته خیلی با ما عکس گرفت!

موقع برگشت، نمیدونم دقیقا چی شد که در حد یک دقیقه، فقط یک دقیقه ها، من خوشگل شدم! از دقایق قبلی و بعدی اطلاعات درستی در دست نیست! از من میشنوین اون یک دقیقه رو هم زیاد جدی نگیرین.

امروز بی نهایت روز خوبی رو داشتم. با اینکه دیشب کلا ۳-۴ ساعت خوابیدم و از صبح خروس خون بیدار شدم و بغیر از یکساعت بقیه روز رو بیرون بودم، اما حسابی الان انرژی دارم و خستگی امتحانا ازم بیرون رفته. ممنون از دوستای خوبم که امروز رو یکی از پرخاطره ترین روزام کردن… جای اونایی که نبودن خالی! 

پ.ن ۱: مسیحا خسته نباشی از اون همه رانندگی. واقعا زحمت کشیدی.

پ.ن ۲: معمار بیکار فقط یک کلمه میگم، عزیزمی. هیچ چیز دیگه ای نمی تونم بگم.

پ.ن ۳: ماشالا ماشالا چه قری ی ی میداد پسره تو جاده! خدا حفظش کنه!

پ.ن ۴: یه ذره دیگه تو ماشین بودیم، چونه من میرسید به داشبورد ماشین!

پ.ن ۵: از خودم لجم میگیره وقتی نمی تونم کاری انجام بدم، در صورتی که خودمم همه اون روزا رو داشتم و کاملا درک میکنم. منو ببخشین که هیچکاری نتونستم بکنم.

فردا نوشت: ممنون از مسیحا برای عکس ها

+ نوشته شده در ;دوشنبه چهاردهم تیر 1389ساعت;11:30 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 5 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 20 نظر