و بالاخره ماه شیرها، ماهی که خورشید گرمتر و پر نورتر از هر ماه دیگه ی سال هست، ماه امرداد اومد.
ثانیه به ثانیه ی روزهای این ماه، مالکیت و سرقفلیش بنام ماهاست.
بقول مسیحا “همه امردادین، یا دوست دارن که امردادی باشن” … ممکنه بگن “نه ما دوست نداریم امردادی باشیم” اما باید از ته دلشون بشنویم! 😉
البته بعضیامون هم امردادی تر هستیم!

پ.ن: امروز داشتم فکر میکردم بغیر از خودم، 15تا دوست دیگه دارم که امردادی هستن… تولد هممون مبارک!
نوشته شده توسط papary
در 23 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري
لینک ثابت
تابستون فصل نقل و انتقاله همیشه… اونایی که اجاره نشین هستن دنبال یه خونه اجاره ای خوب میگردن. و یا اگر دیگه از اجاره نشینی و صابخونه بازی و این چیزا خسته شده باشن، هر طوری هست دورو برشون رو جمع و جور میکنن و یه خونه می خرن که توش راحت باشن. یا حتی بعضیا هم خونه دارن خودشون، اما دوست دارن یه خونه دیگه هم بخرن، که شاید اجارش بدن، شایدم نگهش دارن برای خودشون که یه موقع هایی ییلاق قشلاق کنن.
حالا شده حکایت مسیحای وبلاگستان! مسیحا هم این روزا درگیر نقل و انتقال و اثاث کشی و این حرفا بود… خاور خاور اسباب هاش رو میبرد و میاورد! پست به پست همه رو جا بجا کرد و برد تو خونه جدیدش.
خونه قبلیش رو داره همچنان، اما اجاره نمیده. نگه داشته برای روزایی که هوس سفر میکنه و دوست داره به یه جای خوش آب و هواتر بره!
به هر حال که آدرس خونه جدیدش رو داشته باشین و آماده بشین که امشب اونجا چتریم!
آدرس: www.blog.masiha.ir
نوشته شده توسط papary
در 22 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري
لینک ثابت
امروز یه طورایی، تاریخ برای من تکرار شد. امروز بواسطه اومدن یکی از بهترین دوستام پیشم، خاطره های یه روزایی برام، برامون، دوباره تکرار شد. امروز دوباره حس کردم زمان صفر شده و من پریای 20 سال پیشم، اما با قد و قواره الانم. امروز حرف میزدم، حرف میزدیم، و از چیزایی که برام، برامون، پیش اومده بود میگفتم و میگفتیم.
امروز من، پریای 5-6 ساله ی دیروز رو با “ف” 26-27 ساله ی امروز مقایسه میکردم و تو 25-26 سالگیم از پریای 5-6 ساله گفتم و حرف زدم. از حس هایی که اونروزا داشتم و داشتیم. از حرفایی که اونروزا شنیدم و شنیدیم، از زخم زبون ها… امروز من، تو 25-26 سالگیم یه تجربه بیست ساله دارم، اما اون تو 26-27 سالگیش تازه اول راهه. شاید اونم بیست سال بعد از تجربه های امروزش برای یکی دیگه بگه.
امروز چند بار بغض بدی اومد تا پشت دندونام، اما اگر اجازه میدادم بپره بیرون، همه اون چیزایی رو که گفته بودم، انگار یه پیت بنزین ریخته بودم روشون وکبریت کشیده بودم. خودمو نگه داشتم خیلی.
شنیدم میگن تاثیر حرف کسی که خودش چیزی رو تجربه کرده، روی آدم خیلی بیشتره تا کسی که خودش تجربه ای نداشته و همینطوری از شنیده های دیگرون حرف میزنه… کاش تونسته باشم، تونسته باشیم، یه ذره آرومش، آرومشون، کنم، کنیم. میتونم، میتونیم بهتر از هر کسی درک کنم، درک کنیم چی میکشه و چی میکشن.
خدایا! بهم کمک کن بتونم کاری کنم، بتونم دوستی براش باشم که گوش باشم براش و غمهاش رو تبدیل به شادی کنم.
خدایا! خودت کسه بی کسونی.
نوشته شده توسط papary
در 21 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري
لینک ثابت
همین حسی که دارم
حتی وقتی از تــــو دورم
تلخ و بیمارم
چقدر خــــــوبه، چقدر خــــــوبه
همین بس که میدونم
خوبه خوبی، خوابه خوابی
منکه بیدارم
چقدر خــــــوبه، چقدر خــــــوبه
همین بغضی که دارم
همین ساز شکسته
دلیل از تو مردن
از تو رفتن تا تو برگشتن
چقدر خــــــوبه، چقدر خــــــوبه
همین اشکی که غلتید
همین دستی که لرزید
همین دردی که پیچید
از غم تو، در صدای من
چقدر خــــــوبه، چقدر خــــــوبه
چقدر خوبه که هستی
اگه حتی بده بد
اگه حتی غریبه
مثل سایه پا به پای من
چقدر خــــــوبه، چقدر خــــــوبه
چه بی نوره ستاره
همین که تو بخندی
چه بی رنگه اقاقی
پیش لب هات وقت شکفتن
چقدر خــــــوبه، چقدر خــــــوبه
همین حرفی که کم شد
از لب من تا ترانه از تو پر باشه
چقدر خــــــوبه، چقدر خــــــوبه
همین وزنی که گم شد
تا دوباره عاشقانه از تو پر باشه
چقدر خــــــوبه، چقدر خــــــوبه
…
گو.گوش، دانلود
نوشته شده توسط papary
در 20 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, شعر و آهنگ, نوشته هاي پپري
لینک ثابت
روزی روزگاری، پرنده ای دارای یک جفت بال زیبا و پرهای درخشان، رنگارنگ و عالی و در یک کلام، حیوانی بود مستقل و آماده برای پرواز با آزادی کامل. هر کس آنرا در حال پرواز میدید، خوشحال میشد. روزی زنی چشمش به پرنده افتاد و عاشق آن شد، در حالی که دهانش از شدت شگفتی باز مانده بود، با قلبی که تپش تند داشت و با چشمانی درخشان از شدت هیجان، به پرواز حیوان می نگریست. پرنده به زمین نشست و از زن دعوت کرد که با هم پرواز کنند… و زن پذیرفت… هر دو با هماهنگی کامل به پرواز درآمدند… زن، پرنده را تحسین میکرد، ارج می نهاد و می پرستید… ولی در عین حال، می ترسید. می اندیشید مبادا پرنده بخواهد به کوهستان های دور دست برود. ترسید مبادا پرنده به سراغ سایر پرندگان برود و یا بخواهد در سقفی بلندتر به پرواز درآید… زن احساس حسادت کرد… حسادت به توانایی پرنده در پرواز…
و احساس تنهایی کرد…
اندیشید “برایش تله می گذارم. این بار که پرنده بیاید، دیگر اجازه نمی دهم برود.” پرنده هم که عاشق شده بود روز بعد بازگشت، به دام افتاد و در قفس زندانی شد. زن هر روز به پرنده می نگریست. همه هیجاناتش در آن قفس بود. آن را به دوستانش نشان می داد و آن ها به او میگفتند ” تو همه چیز داری…!”
ناگهان دگرگونی غریبی به وقوع پیوست. پرنده کاملا در اختیار زن بود و دیگر انگیزه ای برای تصرف آن وجود نداشت. بنابراین علاقه او به حیوان، به تدریج از بین رفت. پرنده نیز بدون پرواز کردن، زندگی بیهوده ای را می گذراند و در نتیجه به تدریج تحلیل رفت، درخشش پرهایش محو شد، به زشتی گرایید و دیگر جز در هنگام غذا دادن و تمیز کردن قفس، کسی به آن توجه نمی کرد.
سرانجام روزی پرنده مرد. زن دچار اندوه فراوانی شد و همواره به آن حیوان می اندیشید، ولی هرگز قفس را به یاد نمی آورد. تنها روزی در خاطرش مانده بود که برای نخستین بار پرنده را خوشحال در میان ابرها و در حال پرواز کردن دیده بود.
اگر زن اندکی دقت میکرد، به خوبی متوجه میشد آنچه او را به آن پرنده دلبسته کرد و برایش هیجان به ارمغان آورد، آزادی آن حیوان و انرژی بال هایش در حال حرکت کردن بود، نه جسم ساکنش.
زندگی برای زن بدون حضور پرنده، مفهوم و ارزشی نداشت و سر انجام روزی مرگ زنگ خانه او را به صدا درآورد. از مرگ پرسید “چرا به سراغ من آمده ای؟” مرگ پاسخ داد “برای اینکه دوباره بتوانی با پرنده در آسمان پرواز کنی. اگر اجازه می دادی به آزادی برود و بازگردد، هنوز هم می توانستی به تحسین و عشق ورزیدن ادامه بدهی. حالا برای پیدا کردن و ملاقات با آن پرنده به من نیاز داری…”
از کتاب “یازده دقیقه”، پائولو کوئلیو
پ.ن: یاد شازده کوچولو بخیر.
نوشته شده توسط papary
در 20 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري
لینک ثابت