چند وقته تا چشمامو روی هم میذارم تو میایی تو نظرم و تورو پیش خودم حست میکنم. چشمای تو، آغوش تو، شونه های تو، دستای تو میان تو نظرم.
چشمای همیشه خندون تو. چشمایی که میدونم مهربون ترین چشمای دنیاست. چشمایی که وقتی بسته هستن، همش دوست دارم زودتر باز بشن و نگاهم کنن.
آغوش تو که امن ترین آغوش دنیاست برام. آغوشی که وقتی منو تو خودش میگیره آروم ترین آدم رو زمین میشم و هیچ موقع دلم نمی خواد این آغوش رو ترک کنم، دلم می خواد زمان همونجا توقف کنه و من تو آغوش تو برای همیشه بمونم.
شونه های تو که استوارترین شونه هاییه که تا حالا دیدم. شونه هایی که میدونم همیشه میتونم بهشون تکیه کنم و محکمترین تکیه گاه دنیان برام. شونه هایی که پر از مردونگین، پر از عشقن.
دستای تو که دوست داشتنی ترین حصار دنیان وقتی به دورم حلقه میزنن. دوست داشتنی دستای دنیان وقتی رو موهام کشیده میشن و تارهای موهام رو از رو چشمام پشت گوشم میزنن تا من بهتر بتونم چشمای همیشه خندونت رو ببینم.
این چند وقت که چشمام رو میبندم و تو میایی تو نظرم، دوست دارم پلک زدن هامم طولانی تر از قبل باشه تا تورو بیشتر ببینمت وقتی نیستی. دوست دارم با چشمای بسته راه برم تا تورو ببینم و حس کنم تو هم هستی و بهت تکیه دادم و باهم راه میریم، مثل اونروز اردیبهشتی که با هم راه میرفتیم. دوست ندارم از خواب بیدار بشم و چشمام رو باز کنم که مبادا تو از پیشم بری.
نوشته شده توسط papary
در 3 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري
لینک ثابت
امروز یه امردادی¸دیگه بدنیا اومد و یه شیر به شیرها اضافه شد. البته این شیر ما خیلی پیشرفته هست و در جمع شیران و غیر شیران به معمار معروفه!… چه چیزا!!!
معمار¸ ما یه ذره بگی نگی بیکاره! البته من خیلی تلاش کردم چند باری سرکارش بذارما، اما خب نشد که بشه و بعدش اونم تلافی کرد و اساسی منو سرکار گذاشت و بقول خودش “از سر کار گذاشتن دیگران لذت میبره”! 😀
حتی یه جاهایی هم بشدت منو سکته داد! نمونش … و … و …! بگم؟ بگم؟ 😀
تو این مدت کوتاهی که باهم دوست شدیم، یه جورایی حس میکنم خیلی بیشتر از اینا همدیگه رو میشناسیم و باهم دوستیم. حالا یا معمار واقعا دوست داشتنیه، یا من، ای ی ی همچین “به اندازه یک دقیقه” دوست داشتنی هستم! 😉 … که گزینه صحیح “الف” میباشد.

خلاصه که معمار جان، با کلی آرزوهای خوب -که فقط ازم نخواه دوباره تکرارشون کنم چون سوتی میدم حتما ;)- حسابی هوارتا تولدت مبارک! و امیدوارم امسال آره و اینا و اونا!! (آیکون بوس و بغل و از این حرفا)
نوشته شده توسط papary
در 2 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري
لینک ثابت
یاد اون کلبه ای افتادم که اونروز، وسط اون جنگل با هم پیداش کردیم. یادش بخیر اونروز…
از معدود دفعه هایی بود که همینطور بی برنامه راه افتاده بودیم و جاده رو گرفتیم و رفتیم جلو تا ببینیم چی میشه. یکی از اولین روزهای بهار بود. بارون نم نم می خورد به شیشه ماشین.
تو میدونی من چقدر بارون بهاری رو دوست دارم. میدونی که وقتی تو ماشین باشم و بارون بیاد بشینه رو شیشه و منظره بیرون رو تار نشون بده چقدر دوست دارم. واسه همین برف پاک کن ماشین رو هر چند دقیقه یکبار، اونم از روی اجبار که بتونی جاده رو ببینی، روشن میکردی تا قطره های بارون برن کنار… تو میدونی که من چقدر دوست دارم تو ماشین باشم و صدای قطره های بارون بخوره رو سقف و تق تق صدا کنه. واسه همین آرووم آرووم رانندگی میکردی و اصلا عجله ای نداشتی برای رسیدن… آهنگی رو که جفتمون دوست داریم گذاشته بودی و می خوند “… چه خوبه با تو رفتن، رفتن، همیشـــه رفتن… چه خوبه مثل سایه، همسفر تو بودن، همقدم جاده ها، تن به سفر سپردن…” و میرفتیم… دست راستت، دست چپ منو گرفته بود و گاهی دوتایی باهم دنده رو عوض میکردیم; و دست چپت روی فرمون بود، و دست راست منم از شیشه که تا نصفه پایین بود، بیرون بود و خیس شده بود. هر از گاهی نگاهم میکردی و من تو نگاهت یه چیز عجیب رو میدیدم که ته دلم خوشم می اومد…
جاده خاکی بود و از بارونی که می اومد گل درست شده بود. ماشین به چپ و راست تکون می خورد و میرفت جلو. بارون همینطور رو شیشه میشست و بیرون رو تار میدیدیم و از روی سقف ماشین هم صدای تق تق قطره های ریز بارون می اومد.
یهو به ذهنم رسید اصلا چرا تو این بارون راه نریم؟! و وقتی بهت گفتم، همونجا ماشین رو متوقف کردی و پیاده شدیم… حالا بارون می خورد تو صورتم و بیشتر خوشم می اومد. یه نفس عمیق کشیدم و هوا رو بو کردم. بوی چوب درختا و گل، بوی خزه هایی که رو درختا بسته شده بودن، و بوی چوب سوخته که نمیدونم از کجا بود می اومد. برگشتم سمت تو و دوباره یه نفس عمیق کشیدم و هوا رو بو کردم. اینبارم همون بوها می اومد، اما عطر تو هم باهاشون قاطی شده و بهترین بوهای دنیا تو سرم پیچید.
ساکت شدم و گوش کردم فقط. صدای بارونی که رو برگ درختا می خورد می اومد. صدای زززز یه حشره که همیشه تو جنگلا هست. صدای تق تق کوبیده شدن نوک دارکوب به درختا که لابد دنبال یه کرم میگشت. صدای یواش پای آب¸ یه رودخونه که دورتر از ما تو اون سراشیبی بود. و صدای راه رفتن ما رو گل که رو زمین بود.
دستامونو گرفته بودیم تو دست همو راه میرفتیم و من دستامون رو به جلو و عقب تکون میدادم و شعر می خوندم… حالا بارون بیشتر شده بود و خیس شده بودیم تقریبا. از موهامون چیلیک چیلیک بارون میریخت پایین. راه که میرفتیم زیر پامون صدای شلپ شلپ می اومد و جای پاهامون گودتر از قبل میموند رو زمین. یه جاهایی سر می خوردم، اما الکی خودم رو مینداختم سمت تو که منو بگیری، و تو چه خوب فهمیده بودی اینو. هر از گاهی هم منو میکشوندی به سمت خودت و میگفتی “بازم که سر خوردی!” و می خندیدیم و یواش از گونت و گونم …
.

.
جلوتر یهو یه چیزی دیدم! یه کلبه چوبی از همونایی که دوست داریم. از همونایی که دو سه تا پله چوبی جلوش داره. از همونایی که پشت پنجرش گلدون های سفالی¸ پر از گل آویزون کردن و توش کلی گلای خوشگله. از همونایی که پرده اتاقش از وسط به چپ و راست باز شده. از همون کلبه هایی که پشتش کلی هیزم تلنبار شده. از همون کلبه هایی که از دودکشش دود میاد و وقتی میری تو، بوی نون میاد و یهو گرسنت میشه. از همون کلبه هایی که تو نقاشی های بچگیمون میکشیدیم… حالا فهمیدم بوی چوب سوخته از کجاست. تا کلبه رو دیدم دستتو کشیدم و گفتم بریم و دویدم و تو رو هم همینطور میکشوندم. اصلا به صدای تو که میگفتی “نرو… وایسا دیقه ببین چی میگم!” توجهی نمیکردم و هی میدویدم و تورو میکشوندم دنبال خودم که زودتر برسیم به کلبه.
نزدیک کلبه که رسیدم وایسادم و آروم با کلونی که رو در بود ضربه زدم و منتظر شدم. یه صدایی گفت “کیه؟” نفس نفس میزدم، دهنمو چسبوندم به در و گفتم ماییم… اینجارو… یهو دیدیم… میشه… بیاییم تو؟ و صداهه گفت “بیایین”! کفشامونو درآوردیم و درو هل دادم و قیژژ صدا کرد و رفتیم تو. بوی بارون و آتیش و دود و بوی نون با هم قاطی شده بود. یه پیرزن و پیرمرد تو کلبه بودن. هنوزم که بهشون فکر میکنم، چقدر دوستشون دارم. نه اونا مارو میشناختن، و نه ما اونارو، اما دوستشون داشتم و دارم.
رو صورت جفتشون میشد رد سال هایی که با همدیگه خوشی و ناخوشی رو گذرونده بودن دید. از چشمای جفتشون میشد فهمید که چقدر همدیگه رو هنـــــــوز بعد از سال ها دوست دارن و چه احترامی برای هم نگه میدارن. تو دلم از خدا خواستم من و تو هم که پیر میشیم همینطوری باشیم… پیرمرد، که بعدا فهمیدیم اسمش آقا سهراب هست، گفت “گلی جانم! برای تازه رسیده ها چایی و نان و پنیر و خیار و گوجه بیار نوش جان کنن.” و من مطمئنتر شدم که هنوزم همدیگه رو دوست دارن، بیشتر از قبل حتی! و گلی جان گفت “به روی چشمم آقا سهراب”. و بلند شد و …
و چه خوشمزه بود اون نون و پنیر و گوجه و خیاری که اونروز خوردیم. چه عطری داشت اون چای. هنوز مزش زیر زبونم هست. هنوز نگاه های آقا سهراب و گلی جان بهمدیگه جلوی چشممه. هنوز بوی نون اونروز تو ذهنمه. هنوز صدای بارونی که اونروز می اومد، صدای راه رفتنمون رو گلها، صدای پای آب رودخونه ای که تو اون سراشیبی دورتر از ما بود و هزار چیز دیگه از اونروز تو ذهنم حک شده و دوستشون دارم. چه روز خوبی بود اونروز¸ با تو.
نوشته شده توسط papary
در 1 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري
لینک ثابت
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون، تو این دنیای قشنگ هیچ کس نبود.
چند سال پیش!؟ در 10هم امرداد 13xx، یه بچه شیر¸اکوری پکور¸ شیطون بدنیا اومد. اینطور که منم شنیدم خیـــــــلی شیطون و وااای وااای و اینا بوده! 😉
سااال ها گذشت و این بچه شیر¸ اکوری پکور بزرگ شد و بزرگ شد، تا شد آقا شیره. اما همچنان شیطونی های خودش رو حفظ کرد و با خودش داردشون.
اسم بچه شیر¸ اکوری پکور¸ شیطون¸ دیروز، و آقا شیره ی شیطون امروز¸ قصه ی ما، مسیحا ست.

مسیحا تولدت یـــــــــــــــــــــــــه عالمه مبارک باشه. آرزو میکنم همیشه همینطور شیطون، سلامت و خوش در کنار خانوادت باشی و از هر ثانیه روزهای عمرت بیشترین لذت رو ببری.
از اینجا هم میشه یه آهنگ جهت حرکات موزون در کردن شنید!
نوشته شده توسط papary
در 31 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري
لینک ثابت
26 سال پیش در دوشنبه روزی، 8 امرداد 1363، حدودای ساعت 10 صبح، تنی چند از خانواده و فامیل همینطوری وایساده بودن پشت در اتاق عمل و منتظر بودن که من بدنیا بیام و بالاخره کشف کنن این نوگل تازه شکفته کیه؟! و مثلا چشماش به باباش رفته یا مامانش؟!!! بعدش که متوجه شدن، خوشحال شدن و شیرینی خوردن و یه ذره از پشت شیشه منو نگاه کردن و چه نقشه ها که نکشیدن و بعدشم دیگه لابد وقت ملاقات تموم شد و مجبور بودن برن خونه هاشون! منکه یادم نیست دیگه، چون خانوم پرستاره منو برده بوده تو اتاق نوزادان خب!!
در سن یکماه و خورده ای اینطوری بودم:

لپارو!
از همون اول در امان نبودم از دست دوست و فامیل، و علی الخصوص خواهرم… هر جا میرفتم همراه با جواب سلامم، لپمم کشیده میشد! 🙁
و در سن 3-4 سالگی اینطوری بودم… الهی!

پریا وقتی 3-4 ساله بود
اینطور که طبق شواهد گفته میشه، بچه ی شیطونی بودم… بنظر شما به این عکس میاد این طفل معصوم! شیطون باشه؟!
البته من فکر میکنم کندن کاغذ دیواری های خونمون، با بند بسته شدن به پایه تخت توسط مااادر جان که راه نیافتم تو خونه، جویدن شلنگ سرم که تو پام زده بودن، آتیش زدن خودم با کبریت، کندن نوارهای دور مبل، توسط مادر بزرگ پدرم ملغب به موریونه (همون موریانه) شدن و چند کار دیگه که روم نمیشه بگم!! دیگه، شیطنت محسوب نمیشه، میشه؟!… خب نمیشه دیگه!!!! 😀
اما بازم طبق همون شواهد خدارو شکر شیطونیم تو خونه خودمون بوده وهمیشه بچه ای بودم که همه جا راهم میدادن.
و بعد، مثل همه ی بچه ها کم کم بزرگ شدم و مراحل رشد و نمو رو یکی یکی پشت سر گذاشتم -حتی گاهی هم مراحل رو زیادی پشت سر گذاشتم- تا بالاخره شدم این:

پریا در واپسین روزهای 25 سالگی!
خلاصه که اونطوری شد که اینطوری شده و الان اینطور مظلوم! و آروم! اینجام. آخی ی ی ی!
————————–
اینجا هم میتونید سند اولین هدیه تولدم رو ببینید. واقعا ذوق مال شدم… واقعا ممنونم! 🙂
نوشته شده توسط papary
در 29 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري
لینک ثابت