همیشه آرزوی داشتن یه خونه رو دارم. یه دونه از این خونه هایی که یه باغ هست و یه ساختمون دو طبقه وسطش با یه زیر زمین. سقفش شیروونی و یه اتاق زیر شیروونی هم داره که خود اون یه دنیاست برای من.
تو باغش یه استخر کوچیک هست که بالای استخره یه داربست¸ درخت¸ مو¸ که از اون انگورای گرد قرمز میده و سایش می افته رو استخر. تابستونا تو استخر رو آب میکنیم و هر وقت حس کردیم گرممونه یا اصلا حوس آب بازی کردیم بپریم توش و کیف کنیم. کنار استخر رو هم چنتا از این صندلی های راحتی گذاشته باشیم که هر زمان خواستیم بریم اونجا بشینیم و یه لیوان¸ گنده ی نسکافه ی تلخ¸عین زهرمار بخوریم، یا مثلا کتاب بخونیم.
اونطرف باغ رو مرز بندی کرده باشیم و توش سبزی خوردن بکاریم. تربچه نقلی، شاهی، ریحون، نعناع، پیازچه، تره و… هر روز صبح که پامیشم برم بهشون سرک بکشم و ببینم چقدر قد کشیدن و تصدقشون برم. عین بچه هام نگه داریشون بکنم و هواشونو داشته باشم. اونورتر چنتا درخت گیلاس و زردآلو و آلبالو کاشته باشیم و هر تابستون ذوق چیدنشون رو داشته باشیم. یه گلخونه ی شیشه ای هم درست کرده باشیم و توش گلایی رو که دوست داریم بکاریم. روزا از تو گلخونمون گل بچینم و بذارم تو گلدون وسط میزمون… یه دونه از این لباسای سرتاسری با دستکش های گنده باغبونی هم داشته باشیم و گاهی روزا با همدیگه باغبونی کنیم و وقتی خسته میشیم از سر شیطنت گل بازی و خاک بازی کنیم.
اینطرف باغمون رو تخت گذاشته باشیم و روش فرش انداخته باشیم و گاهی عصرا بریم رو تخت بشینیم و پامون رو دراز کنیم و حرف بزنیم و چای بخوریم. از چیزایی که تو دلمونه برای هم بگیم و گوش کنیم به همدیگه. گاهی شبا که هوا خوب باشه شاممون رو ببریم رو تخت بخوریم و تا دم دمای صبح مشغول حرف زدن باشیم و حالیمون نشه داره نزدیک صبح میشه و باید بخوابیم.
پاییز که میرسه برگای درختا همینطوری دونه دونه می افتن رو زمین و تو استخرمون پر از برگای نارنجی و زرد و قهوه ای درختا میشه و من دونه دونه برای هر کدومشون غصه بخورم. گاهی هم برم تو باغ و بازی دوست داشتنیم رو بکنم. دونه دونه پامو بذارم رو برگا و صدای قررچ قررچ خورد شدنشون رو بشنوم.
زمستونا کل باغ رو برف بپوشونه و خوب که برف اومد بریم تو باغ و آدم برفی درست کنیم و گاهی هم بهمدیگه گوله برفی پرت کنیم. بعد از چند روز ببینیم رو بدنمون جای کبودی گوله برفا هست و کل کل کنیم باهم که چرا منو محکم زدی!… یه صندلی عین مادر بزرگا بذاریم پشت french window ساختمون و روش بشینم و شومینه چوبی داخل رو روشن کنیم و خونه و باغ رو بوی چوب سوخته برداره و از پشت پنجره بیرون رو نگاه کنیم که ریز ریز داره برف میاد و باغ رو سفید میکنه. با اینکه داخل گرمه، اما از دیدن برف بیرون سردم بشه.
نزدیک بهار که میرسه باغمون کم کم رنگ میگیره و منتظر اومدن بهار میشیم. گاهی روزا حس میکنم انگار قراره یکی از راه برسه و زنگ خونمون رو بزنه، هی ذوق اینو دارم که همه چیز بموقع و مرتب باشه و همه چی سر جای خودش باشه… بهار میاد و صدای پرنده ها که رو درختای تو باغمون لونه دارن دوباره میاد. برنج که درست میکنیم یه ذره میبریم تو باغ میریزیم تا پرنده ها هم با ما غذا بخورن.
دلم می خواد آشپزخونه خونمون اپن باشه و سنتی تزیینش کنم. رو دیوارها قابلمه های کوچولوی مسی آویزون کنم و توشون گلای خشک بیابونی بذارم. آتیش گردون کوچولو از سقف آویزون کنم و توش برگ پیچک بکارم و از توش آویزون باشن. رو اپن آشزخونمون رو یه پته بافی قرمز پهن کنم و وسطش یه چراغ گرد سوز آبی رنگ بذارم. دوست دارم آشپزخونمون یه پنجره رو به باغ، دقیقا جایی که ظرفشویی هست داشته باشه. پشت پنجره پر از شیشه های ترشی و زیتون و مرباهایی باشه که خودم درست کردم… هر از گاهی هم یه ناخنکی بهشون بزنم از بس که شیکمو ام!
دوست دارم سالن پایین رو نه زیاد سنتی و نه زیادی مدرن تزیین کنیم. دوست ندارم زیادی شلوغش کنیم و نفهمیم چی داریم و چی نداریم. دوست دارم روی سر شومینه رو با عکسایی که دوستشون داریم تزیین کنیم. عکسایی که هر کدومشون کلی حرف و بو و صدا و خاطره تو خودشون دارن. نزدیکای شومینه یه میز چهار نفره بذاریم که روش غذا بخوریم.
دوست دارم مبل هامون راحت باشن، نه زیاد گنده و بیریخت و نه زیاد کوچیک که نشه روش راحت لم داد. یه میز چوبی پایه کوتاه چوبی هم برای جلوی مبل ها بذاریم که زیر شیشه اش جا داشته باشه برای گلای ریز ریز و خوشبو¸ رنگی.
دوست دارم بجای فرش، گلیم و گبه بندازیم.
دوست دارم کف خونه و پله هایی که طبقه پایین رو به بالا وصل میکنه چوبی و رنگ چوب باشن.
دوست دارم کل دیوارهای یکی از اتاق های بالا رو پر از قفسه های کتاب کنیم و اصلا اون اتاق، اتاق کارمون هم باشه. انقدر کتاب تو این اتاق پر باشه که وقتی درش رو باز میکنیم حس کنیم وارد یه دنیای دیگه شدیم و بوی کاغذ کاهی بیاد. یه گوشه اتاق رو یه میز چوبی بزرگ، با دو تا مبل و یه میز کوچیک جلوش بذاریم.
تو ایوون یکی از اتاق ها صندلی فلزی گذاشته باشیم و گاهی بریم تو ایوون و از منظره جلومون لذت ببریم. باغمون رو از بالا ببینیم. توله سگ پشمالوی کوچیکمون رو از بالا ببینیم که برامون دم تکون میده و پارس میکنه و هی میپره بالا تا خودش رو به طبقه دوم برسونه پیش ما.
تو اتاق زیر شیروونی هم کلی وسایل بچگیامون و کلی آلبوم های قدیمی و خلاصه کلی وسایل که هر کدوم یه خاطره خوش رو یادمون بندازه گذاشتیم. اسم اینجارو میذارم غار و هر موقع حس کنم دوست دارم خودم و خدا باشیم میرم اینجا و …
پ.ن: خدا جونم! اگه این خونه رو بهم نمیدی حتما، لااقل یه خونه نقلی بهمون بده. حتی شده یه آجر بهمون بده، اما مال خودمون باشه.