عروس شدم

عروس خانم دوشیزه papary آیا وکیلم شما را به مهر:

گوگل عدد سکه بهار آزادی / یک وب کم / سند یک سایت اینترنت اختصاصی دات کام / یک مودم DSL/ اینترنت پر سرعت به اندازه طول عمر نوح / LCD و شمعدان / یک هدست بی سیم / چهارده روم اختصاصی به نیت چهارده … / پنج گیگا بایت میل باکس اختصاصی به نیت پنج …

به عقد دائم آقای kachal khan در بیاورم؟

جمعیت: عروس رفته آف هاش رو چک کنه!!

حاج آقا: برای بار دوم آیا وکیلم؟

جمعیت: عروس رفته ویروس کش آپدیت کنه!!

حاج آقا: !!BUZZ، برای بار سوم خفم کردی آیا وکیلم؟

عروس: با اجازه بزرگتر های Room بله!

(گوگل عددی است که تشکیل یافته از 1 و هزار صفر جلوی آن …)

—————————

این خطبه عقد توسط حاج آقا مسیحا خوانده شد!!

باشد تا جبرانش کنیم!!!

نوشته شده توسط در 8 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 17 نظر

خونه آرزوهام

همیشه آرزوی داشتن یه خونه رو دارم. یه دونه از این خونه هایی که یه باغ هست و یه ساختمون دو طبقه وسطش با یه زیر زمین. سقفش شیروونی و یه اتاق زیر شیروونی هم داره که خود اون یه دنیاست برای من.

تو باغش یه استخر کوچیک هست که بالای استخره یه داربست¸ درخت¸ مو¸ که از اون انگورای گرد قرمز میده  و سایش می افته رو استخر. تابستونا تو استخر رو آب میکنیم و هر وقت حس کردیم گرممونه یا اصلا حوس آب بازی کردیم بپریم توش و کیف کنیم. کنار استخر رو هم چنتا از این صندلی های راحتی گذاشته باشیم که هر زمان خواستیم بریم اونجا بشینیم و یه لیوان¸ گنده ی نسکافه ی تلخ¸عین زهرمار بخوریم، یا مثلا کتاب بخونیم.

اونطرف باغ رو مرز بندی کرده باشیم و توش سبزی خوردن بکاریم. تربچه نقلی، شاهی، ریحون، نعناع، پیازچه، تره و… هر روز صبح که پامیشم برم بهشون سرک بکشم و ببینم چقدر قد کشیدن و تصدقشون برم. عین بچه هام نگه داریشون بکنم و هواشونو داشته باشم. اونورتر چنتا درخت گیلاس و زردآلو و آلبالو کاشته باشیم و هر تابستون ذوق چیدنشون رو داشته باشیم. یه گلخونه ی شیشه ای هم درست کرده باشیم و توش گلایی رو که دوست داریم بکاریم. روزا از تو گلخونمون گل بچینم و بذارم تو گلدون وسط میزمون… یه دونه از این لباسای سرتاسری با دستکش های گنده باغبونی هم داشته باشیم و گاهی روزا با همدیگه باغبونی کنیم و وقتی خسته میشیم از سر شیطنت گل بازی و خاک بازی کنیم.

اینطرف باغمون رو تخت گذاشته باشیم و روش فرش انداخته باشیم و گاهی عصرا بریم رو تخت بشینیم و پامون رو دراز کنیم و حرف بزنیم و چای بخوریم. از چیزایی که تو دلمونه برای هم بگیم و گوش کنیم به همدیگه. گاهی شبا که هوا خوب باشه شاممون رو ببریم رو تخت بخوریم و تا دم دمای صبح مشغول حرف زدن باشیم و حالیمون نشه داره نزدیک صبح میشه و باید بخوابیم.

پاییز که میرسه برگای درختا همینطوری دونه دونه می افتن رو زمین و تو استخرمون پر از برگای نارنجی و زرد و قهوه ای درختا میشه و من دونه دونه برای هر کدومشون غصه بخورم. گاهی هم برم تو باغ و بازی دوست داشتنیم رو بکنم. دونه دونه پامو بذارم رو برگا و صدای قررچ قررچ خورد شدنشون رو بشنوم.

زمستونا کل باغ رو برف بپوشونه و خوب که برف اومد بریم تو باغ و آدم برفی درست کنیم و گاهی هم بهمدیگه گوله برفی پرت کنیم. بعد از چند روز ببینیم رو بدنمون جای کبودی گوله برفا هست و کل کل کنیم باهم که چرا منو محکم زدی!… یه صندلی عین مادر بزرگا بذاریم پشت french window ساختمون و روش بشینم و شومینه چوبی داخل رو روشن کنیم و خونه و باغ رو بوی چوب سوخته برداره و از پشت پنجره بیرون رو نگاه کنیم که ریز ریز داره برف میاد و باغ رو سفید میکنه. با اینکه داخل گرمه، اما از دیدن برف بیرون سردم بشه.

نزدیک بهار که میرسه باغمون کم کم رنگ میگیره و منتظر اومدن بهار میشیم. گاهی روزا حس میکنم انگار قراره یکی از راه برسه و زنگ خونمون رو بزنه، هی ذوق اینو دارم که همه چیز بموقع و مرتب باشه و همه چی سر جای خودش باشه… بهار میاد و صدای پرنده ها که رو درختای تو باغمون لونه دارن دوباره میاد. برنج که درست میکنیم یه ذره میبریم تو باغ میریزیم تا پرنده ها هم با ما غذا بخورن.

دلم می خواد آشپزخونه خونمون اپن باشه و سنتی تزیینش کنم. رو دیوارها قابلمه های کوچولوی مسی آویزون کنم و توشون گلای خشک بیابونی بذارم. آتیش گردون کوچولو از سقف آویزون کنم و توش برگ پیچک بکارم و از توش آویزون باشن. رو اپن آشزخونمون رو یه پته بافی قرمز پهن کنم و وسطش یه چراغ گرد سوز آبی رنگ بذارم. دوست دارم آشپزخونمون یه پنجره رو به باغ، دقیقا جایی که ظرفشویی هست داشته باشه. پشت پنجره پر از شیشه های ترشی و زیتون و مرباهایی باشه که خودم درست کردم… هر از گاهی هم یه ناخنکی بهشون بزنم از بس که شیکمو ام!

دوست دارم سالن پایین رو نه زیاد سنتی و نه زیادی مدرن تزیین کنیم. دوست ندارم زیادی شلوغش کنیم و نفهمیم چی داریم و چی نداریم. دوست دارم روی سر شومینه رو با عکسایی که دوستشون داریم تزیین کنیم. عکسایی که هر کدومشون کلی حرف و بو و صدا و خاطره تو خودشون دارن. نزدیکای شومینه یه میز چهار نفره بذاریم که روش غذا بخوریم.

دوست دارم مبل هامون راحت باشن، نه زیاد گنده و بیریخت و نه زیاد کوچیک که نشه روش راحت لم داد. یه میز چوبی پایه کوتاه چوبی هم برای جلوی مبل ها بذاریم که زیر شیشه اش جا داشته باشه برای گلای ریز ریز و خوشبو¸ رنگی.

دوست دارم بجای فرش، گلیم و گبه بندازیم.

دوست دارم کف خونه و پله هایی که طبقه پایین رو به بالا وصل میکنه چوبی و رنگ چوب باشن.

دوست دارم کل دیوارهای یکی از اتاق های بالا رو پر از قفسه های کتاب کنیم و اصلا اون اتاق، اتاق کارمون هم باشه. انقدر کتاب تو این اتاق پر باشه که وقتی درش رو باز میکنیم حس کنیم وارد یه دنیای دیگه شدیم و بوی کاغذ کاهی بیاد. یه گوشه اتاق رو یه میز چوبی بزرگ، با دو تا مبل و یه میز کوچیک جلوش بذاریم.

تو ایوون یکی از اتاق ها صندلی فلزی گذاشته باشیم و گاهی بریم تو ایوون و از منظره جلومون لذت ببریم. باغمون رو از بالا ببینیم. توله سگ پشمالوی کوچیکمون رو از بالا ببینیم که برامون دم تکون میده و پارس میکنه و هی میپره بالا تا خودش رو به طبقه دوم برسونه پیش ما.

تو اتاق زیر شیروونی هم کلی وسایل بچگیامون و کلی آلبوم های قدیمی و خلاصه کلی وسایل که هر کدوم یه خاطره خوش رو یادمون بندازه گذاشتیم. اسم اینجارو میذارم غار و هر موقع حس کنم دوست دارم خودم و خدا باشیم میرم اینجا و …

پ.ن: خدا جونم! اگه این خونه رو بهم نمیدی حتما، لااقل یه خونه نقلی بهمون بده. حتی شده یه آجر بهمون بده، اما مال خودمون باشه.

نوشته شده توسط در 7 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 13 نظر

تغییر روش

قبلا ها وقتی در برابر یه آدمی قرار میگیرفتم، روشم هم سکوت بود و هم یه جاهایی که لازم میدیدم جواب میدادم. اون آدم هم هر چی از دهنش در می اومد میگفت و هر چی دوست داشت داد و بیداد میکرد و مخت رو له میکرد، آخر سرم یه چیزی ازت طلبکار میشد. نهایتا چیزی که برام میموند یه فشار عصبی بد بود و یه بدن درد شدید که نفسمم به زور بالا می اومد و منی که زیاد قرص و اینا نمی خورم، گاهی پناه میبردم به مسکن قوی که آرومم کنه. حالا اعصاب داغونم هم به کنار دیگه.

از چند وقت پیش تا حالا یه تغییری تو روشم دادم. وقتی در برابر همون آدم قرار میگیرم فقط سکوت میکنم و نگاه میکنم و اجازه میدم هر چی خواست بگه و داد و بیدادش رو با خیال راحت بکنه و آخر سرشم بازم یه چیزی طلبکار بشه. جالب اینه که اعتراض میکنه “چرا هیچی نمیگی!؟” … البته آسون نیست این روش، اما خب آرومترم میکنه! بیشتر مواقع سعی میکنم فراموش کنم چی شده و چی شنیدم تا آرومتر باشم.

پیش خودم فکر کردم وقتی من یه جاهایی جواب بدم، اونم خب یه جواب دیگه میده و همینطور کشدار میشه قضیه، نه اون میتونه نظر منو عوض کنه و نه من میتونم نظر اونو عوض کنم، تنها چیزی که میمونه برام یه انرژی زیاده که از دست میدم و کلی درد جسمی که میمونه برام. درسته که الانم همون دردها رو میکشم و اعصابمم خورد میشه، اما دیگه خیالم راحته که انرژیم رو زیادی از دست ندادم و یه نیمچه انرژی برام میمونه.

یه موقع هایی آدم به یه جایی میرسه که میبینه فقط خودشو جسمشو و اعصابش مهمتره و بس. البته نه همیشه ها، تو یه چیزای خاص منظورمه. که اگر همیشه باشه، خود محوری رو میاره برای آدم.

نوشته شده توسط در 6 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 5 نظر

بدون آرش

معلوم نیست  آرش باز کجا سرش گرمه که نیست؟!…  وقتی آرش نیست، شب ها مجبوریم کولر رو خاموش کنیم تا صبح! 😉

پ.ن: جدی جدی روزهای اواسط امرداد رو طی میکنیم؟!! یا مثلا تو آبانیم؟ یا مثلا دماسنج بدن من از کار افتاده و دیگه بشدت گرمایی نیستم؟ یا چی اصلا؟… بالاخره آرش کجاست؟

نوشته شده توسط در 5 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, شعر و آهنگ, نوشته هاي پپري 4 نظر

چهار دعوت در یک روز

یه بار یه روزی از روزای خیلی قدیم، دقیقا خیلی قبلتر از اون زمانی که مرحوم هیتلر!! بتونه چهار دست و پا راه بره و به سیب زمینی بگه دیب دمینی!!، جناب عمر که در دوران جوانی بسر میبردند، برای یک روز جمعه به چهار مهمانی مختلف که هر کدوم یه سر شهر بودن دعوت شدند. هیچکدومشون رو هم نمی تونست یه طوری بپیچونه و نره! حالا لابد یا رودروایسی داشته، یا نقشه کشیده بوده شیکمش رو یه روزه پر کنه و صاحبخونه ها رو بیچاره کنه!!

صبح جمعه در حالی که از یک هفته قبل هیچی جز هوا و باد!! نخورده بود و شیکمش حسابی خالی بود و قار و قورر بدی میکرد، صبح زود پاشد و یه دوش گرفت و یه ریشی زد و لباسای¸ پلو خوریش رو پوشید و شال و کلاه کرد و به مهمانی اول رفت.

در مهمانی اول، یه عالمه خوردنی های مختلف نوش جان کرد و بعد از یکی دو ساعت که گذشت، خداحافظی کرد و رفت برای مهمانی دوم.

اونجا هم یه مدتی نشست و ازش پذیرایی کردن و این بنده خدا هم مجبور بود هر چی میذارن جلوش بخوره و نه هم نگه، چون به صاحب خونه بر می خورد خب! ناهارو که خوردن و یه ذره که از اینور اونور حرف زدن و یه سری دروغ دلنگ برای هم بافتن، خداحافظی کرد و به مهمانی سوم رفت.

اونجا هم مثل دو مهمانی قبل مجبور بود کلی بخوره و نه نگه. اما از اینطرفم دیگه داشت منفجر میشد و نمی تونست درست نفس بکشه. علیرغم تنگی نفس شدیدی که گرفته بود و شیکمش کلی باد کرده بود و هر چی شال کمرش رو (اونموقع ها که هنوز کمربند اختراع نشده بوده!) شل میکرد و بازم افاقه نمیکرد، از جاش بلند شد و آماده شد که بره به مهمونی چهارم. یه ذره از مسیر رو پیاده رفت تا غذاهای قبلی پایین برن و یه نموره نفس بالا بیاد به هر حال!

مهمانی چهارم رو از طرف یکی از قبایل صحرا نشین دعوت شده بود. این قبیله یه رسمی داشتن که وقتی مهمون میاد تو چادرشون، هر چی جلوش گذاشتن باید بخوره و نه هم نگه چون در اینصورت نه تنها کتک مفصلی نوش جان میکنه، بلکه در آخر مجبور میشه خودش با ذکر “غلط خوردم! نه گفتم… تورو خدا ولم کنید” همه خوراکی هارو بخوره.

جناب عمر هم که از این رسم و رسوم بیخبر بودن، چایی اول رو با یه شیرینی مخصوص که زن های قبیله پخته بودن نوش جان کردن و هیچی نگفت. باز دوباره همون حالت نفس تنگی بهشون دست داد… میوه جلوش گذاشتن و تعارف کردن بخوره، بهونه آورد که بعد از شام می خورم. (هنوز اونموقع کسی نمیدونست که تحقیقات نشون داده میوه رو باید با شکم خالی قبل از غذا خورد تا ویتامین ها و خواصش حفظ بشه)… بالاخره وقت شام شد و تا سفره رو پهن کردن جناب عمر از جا پرید و داد و بیداد راه انداخت که “من نمی خورم… نمی تونم… شیکمم جا نداره و …” و از این حرفا!

میزبانان هم که این حرفا حالیشون نبود، یه نگاهی به همدیگه کردن و یه ریشی خاروندن و یهو ریختن سر جناب عمر و تا می خورد زدنش… آخر سر هم جناب عمر مجبور شد با دست چپ رون مرغ (همون قسمتی که استخوون دراز داره) رو به نیش بکشه و با دست راست گوله گوله برنج بذاره تو دهنش و هیچی هم نگه!… فقط می خواست اون کتکه رو بخوره انگار!

—————————–

حالا این شده حکایت ما!

واسه روز جمعه ناهار، ولیمه یکی از دوستان که فردا شب برمیگردن از مکه دعوت شدیم!

واسه روز جمعه ناهار، تولد همسایمون که خونه مادر شوهرش میگیره دعوت شدیم!

واسه روز جمعه ناهار، خونه همسایمون که از اینجا رفتن دعوت شدیم!

واسه شب جمعه، عروسی یکی از دوستان دعوت شدیم!

تا این لحظه طبق آخرین اخباری که من دارم، قراره مامان اینا فقط مهمونی ولیمه رو برن چون از یکماه قبل دعوت کردن، و باقی رو نه گفتن…لابد از کتکه میترسیدن! 😉

نه به اینکه یه جا دعوت نمیشیم، نه به اینکه یهو هزار جا به ضرب و زور “من بمیرم” و “بخدا اگه نیایی ناراحت میشم” و “تشریف بیارید قدم رو چشم ما گذاشتین” و “اگه تشریف بیارید دور هم خوش میگذره” و از این حرفا دعوت میشیم!

نوشته شده توسط در 5 آگوست 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 5 نظر