The Last News
ببخشید تو فارسی به Jav Zade چی میگن؟![]()
این مدت که پام تو گچه و با عصا مجبورم راه برم ، وقتی میرم تو مترو به جرات میتونم بگم که از ۲۰ نفری که دورواطرافم نشستن ، ۱۲ نفرشون ازم سوال میکنن که : ” چی شده؟” . مطمئنم که اگر شرایطم اینطور نبود هیچ موقع کسی باهام حرف نمیزد.
همیشه این منو آزار میده . همیشه دوست دارم با مردم حرف بزنم اما نمیشه. همیشه وقتی بهشون نگاه میکنم ، توی خودشونن. یا اینکه انقدر قیافه هاشون غم داره که خودم هم کسل میشم. اگرهم بخوایی باهاشون حرف بزنی طوری رفتار میکنن که انگار داری بهشون فحش میدی.
نمیدونم چرا حال و روزمون اینطوری. فقط می خواییم تو شکم همدیگه یه چاقو کنیم. همش می خواییم از هم دیگه سبقت بگیریم. سبقت گرفتن کار بدی نیست اما تا زمانی که دیگری رو بهش صدمه نزنیم.
ممکنه وقتی داری اینو میخونی بگی تو که نوشتی از مردم میترسی ، پس چرا اینو میگی؟ آره هنوزم سر حرفم هستم، از مردم میترسم هنوزم به خاطر بلایی که سرم آوردن اما دلیل نمیشه که نخوام باهاشون حرف بزنم. منم خودم جزیی از این مردم هستم. شاید یه نفر دیگه هم در مورد این حس رو داشته باشه.
اگر دقت کرده باشی ، اگر تو خیابون یه خارجی رو ببینیم همه میریم جلو و باهاش با روی خوش برخورد میکنیم بطوری که هیمشه ما ایرانی ها رو به عنوان آدمهای مهمان نوازی میشناسن.اما انگار مرغ همسایه غازه.
شوهر خالم* همیشه میگه ” وقتی به چهره شما ایرانی ها نگاه میکنم نمیدونم چرا انقدر غم تو چهرتونه؟! اصلا” نمیتونین انگار شماها بخندین؟ ” . راست میگه به خدا. کاشکی یه ذره عضله خندیدن چهرمون رو تقویت میکردیم.
* اهل آمریکا هست
کاشکی همیشه اون حرفی رو که میزنیم روش وایستیم.
کاشکی همیشه اینقدر اول هر کاری داغ نبودیم و آخرش اینقدر سرد.
کاشکی……..
از این کاشکیا خیلی دارم اما کاشکی یه نفر بود وقتی می خوندش بهش پایبند بود.
از امام حسین که سوار شدم یه آقاهه نشسته بود جلوم. یه لحظه که چشمم افتاد بهش دیدم که دستش روی دهنشه. بیشتر که دقت کردم دیدم نه بابا دستش زیر بینیشه. پیش خودم فکر کردم که شاید صورتش رو تکیه داده به دستش( من چه سادم). دیگه نگاهش نکردم. اما انگار هی یه چیزی میگفت که نگاهش کنم. بالاخره مجبور شدم نگاهش کنم دیدم که دستش رو برده تو بینیش.دیگه تا صادقیه نتونستم نگاهش کنم
.
از شانس گند من، که اگر یه ذره تو این موارد شانس داشتم میشدم شمسی خانم، بازم تو ایستگاه صادقیه نزدیک من بود. من نشسته بودم و اون ایستاده بود. نگاهش که کردم دیدم به به تا زانوش رو برده تو دماغش و داره شماره میگیره. نمیدونم اشغال بود یا اینکه مشترک مورد نظر در دسترس نبود که اونطور با حرارت داشت اون کارو میکرد.اونجا هم که هرکی هرکیه و دیگه کسی حواسش به دیگری نیست. از یه طرف می خواستم پاشم بزنم تو سرش اما حیف که نمی تونستم. از یه طرفی هم ….نمیدونم چی
. اما خیلی دلم میخواست که بشینم و نگاهش کنم ، ببینم که آیا بالاخره مشترک مورد نظر در دسترس شده بود یا نه؟ حیف که زودی قطار اومد و مجبور شدم سوار بشم.
