لیدا

از بس دیگه خبرهای درد و مرز دار شنیدم دارم میمیرم.

دو هفته پیش که مامانم ام آر آی رو برده بود پیش دکتر بهش گفته که مینیسک پاش پاره شده و باید یه چیزی تو زانوش تزریق کنه تا خوب بشه.

برای دستش هم یه آزمایش گرفته بود که وقتی برده به دکتر نشون داده بهش گفته که باید روی هر دوتا دستاش یه عمل کوچیک انجام بده. البته این اصطلاح عمل کوچیک رو مامانم به من گفتش، نمیدونم دقیقا” دکتر چی گفته.

امروزم که مامانم برای اولین تزریقش رفته بود ، طی پیغامی که من بهش دادم تا به دکترم بگه که همش درد دارم ، آیا لازمه که هفته دیگه برای باز کردن گچم برم یا نه؟ دکتر هم گفته که بگو به غیر از هفته دیگه باید دو هفته دیگه هم گچ رو داشته باشه.

حالا پای خودم به جهنم ، مامانم چی؟ طفلکی مامانم این مدت از بس که همش دنبال من بود و همه کارهای خونه رو خودش انجام داده به این روز و حال افتاده. از یه طرف دیسک کمر داره از یه طرفم زانوش و این دستش….همش تقصیر من دیوونه ی لعنتی هستش که هر دو ماه یه بار پام تو گچه و نمیتونم کمکش کنم  تو کارهای خونه درست و حسابی. به خودم هی دارم فحش میدم…هر چی هم به خودم باگم بازم کمه برام.

خدا جونم لیدا رو زودتر خوب کن یا اینکه منو بکش تا همه از دستم راحت بشن

+ نوشته شده در ;دوشنبه دوازدهم آذر 1386ساعت;4:12 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 3 دسامبر 2007 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 2 نظر

باید و نباید

هنوز بعد از این همه سال نتونستم بفهمم راز اینکه هر موقع می خواییم عکس بندازیم باید بهترین خنده رو داشته باشیم،باید بهترین مکان رو انتخاب کنیم،باید در بهترین قیافه ممکنه باشیم ، باید بهترین لباسمون رو پوشیده باشیم،باید بهترین ژستی رو که میتونیم بگیریم ،گرفته باشیم،باید در بهترین نور ممکنه عکس بندازیم،و هوارتا باید دیگه…. میتونی جواب اینارو بهم بدی؟ یه جواب درست و حسابی ها ، نه اینکه فقط یه چیزی بگی و از سر باز کنی .

اگم قراره عکسمون رو به کسی بدیم باید بهترین عکسمون باشه و بهترین حالتی که میتونیم داشته باشیم.

منکه هر موقع کسی ازم عکس می خوادش یکی از بدترین عکسهام رو انتخاب میکنم. خداروشکر با اینکه بدقیافه یا بد عکسم نیستم اما نمیدونم چه آزاری دارم که همیشه سعی میکنم بدترین عکسم رو بدم.

راستی بنظر تو این همه باید و حد از کجا اومدن؟ بنظر من که فقط از یه جا میتونه اومده باشه و اونم از مغز و دهن خود ماها هستش. منکه سعی میکنم به اکثر این باید های آزار دهنده توجهی نکنم. تو چی؟

+ نوشته شده در ;پنجشنبه هشتم آذر 1386ساعت;0:17 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 29 نوامبر 2007 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 9 نظر

دیزی خورون

امروز زن و بچه و عهد و عیال و ریختم پشت نیسان و پاشدیم رفتیم دیزی خورون تو خیابونه سمیه( خوبه حالا دخترم و اینطوری ژست میگیرم….اگه پسر بودم چی میشد). جات خالی چی بود.دو غذایی که اگر هر روز و هر ثانیه بخورم امکان نداره غر بزنم یکی پاستا هست و دیگری دیزی. به قول خودم پاستا که غذای سنتی ایتالیاست و دیزی هم غذای سنتی ایران .من دیگه بیشتر از این چیزی نمیگم و عکسهایی که گرفتم رو میذارم تا ببینی و دلت حسابی آب بشه. البته خودم بیشتر.

سالاد شیرازی،دوغ،نان سنگک،ترشی لیته و سبزی خوردن با پیاز.

تیلیت و دیزی سنگی.دیزیه و این تیلیتش. به قول خودم وقتی بچه بودم میگفتم کیلیت.

گوشت کوبیده با زعفران (تزیینات سبزی خوردن روش کار خودمه ها)

چای با بامیه و آبلیمو با عینک مامانم . بنظر خودم توی این عکس یه حس نوستالژی خاصی هستش ، نظر تو چیه؟

 

بعد از اینکه از اونجا اومدیم بیرون ، یه ذره ای راه رفتیم تا بتونیم نفس بکشیم. همینطوری که داشتیم خیابون ایرانشهر رو می اومدیم پایین به یه نونوایی سنگکی رسیدیم و از اونجایی که منم فوضولم و سرم برای اینطور کارا درد میکنه رفتیم و ازشون عکس گرفتیم.

نان سنگک فرداعلاء خاش خاشی تازه از تنور درآمده…هنوز سنگهاش روش بود.

نان سنگک درون تنور در حال پخت(من که حوس نون سنگک تازه با پنیر و گردو کردم).

من این عکس رو که میبینم حسابی احساس گرما میکنم.

اون آتیشه از اینجا در میادش.

من که خودم الان دارم اینارو میبینم بازم گرسنم شد ، تو چی؟

 

+ نوشته شده در ;چهارشنبه هفتم آذر 1386ساعت;6:4 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 28 نوامبر 2007 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 4 نظر

شکلات

با یه شکلات شروع شد.من یه شکلات گذاشتم تو دستش،اونم یه شکلات گذاشت تو دست من.من بچه بودم اونم بچه بود.سرم و بالا کردم، اونم سرش رو بالا کرد.دید که منو میشناسه.خندیدم.

گفت : دوستیم؟

گفتم:دوست دوست.

گفت : تا کجا؟

 گفتم : دوستی که تا نداره؟

 گفت : تا مرگ !

 خندیدم و گفتم :منکه که گفتم تا نداره.

 گفت : باشه…تا پس از مرگ.

 گفتم : نه..نه..نه..نه!تا نداره.

 گفت : قبول ، تا اونجا که همه زنده میشن. یعنی زندگیه پس از مرگ.بازم با هم دوستیم؟تا بهشت؟تا جهنم؟تا هر جا که باشه منو تو با هم دوستیم؟

خندیدم و گفتم : تو براش تا هر کجا که دلت می خواد یه تا بذار.اصلا” یه تا بکش از سر این دنیا ، تا اون دنیا، اما من اصلا” براش تا نمیذارم.

نگام کرد ، نگاش کردم.باور نمیکرد.میدونستم اون می خواست حتما” دوستیه ما تا داشته باشه.دوستیه بدون تا رو نمی فهمید.

گفت : بیا برا دوستیمون یه نشونه بذاریم.

گفتم : باشه،تو بذار.

گفت : شکلات،هر بار که همدیگرو میبینیم یه شکلات مال تو ،یکی مال من، باشه؟

گفتم : باشه.

هر بار یه شکلات میذاشتم تو دستش، اونم یه شکلات تو دست من.باز همدیگرو نگاه میکردیم یعنی که دوستیم…دوسته دوست.من تندی شکلاتم رو باز میکردم می ذاشتم تو دهنم و تند و تند میمیکیدم.

 می گفت : شکمو ! تو دوست شکموی منی.

و شکلاتش رو می ذاشت تو یه صندوقچه کوچولوی قشنگ.

می گفتم : بخووورش!

می گفت : تموم میشه…می خوام تموم نشه.برای همیشه بمونه.

صندوقش پر از شکلات شده بود. هیچ کدومش رو نمی خورد.من همش رو خورده بودم.

گفتم : اگر یه روز شکلاتات رو مورچه ها بخورن یا کرمها ، اونوقت چی کار میکنی؟

گفت : مواظبشون هستم. می گفت : می خوام نگهشون دارم تا موقعی که دوست هستیم .

اما من شکلاتام رو می ذاشتم تو دهنم و می گفتم:نه..نه..نه..نه!تا نداره. دوستی که تا نداره.

یکسال…دوسال…چهارسال…هفت سال…ده سال…بیست سالش شده. اون بزرگ شده ،منم بزرگ شدم.من همه شکلاتام رو خوردم،اون همه شکلاتاش رو نگه داشته. اون آمده امشب تا خداحافظی کنه، می خواد بره، بره اون دور دورا.

میگه: میرم اما زود برمیگردم.

منکه میدونم میره و برنمیگرده،یادش رفت به من شکلات بده، منکه یادم نرفته. یه شکلات گذاشتم کف دستش و گفتم: این برای خوردنه و یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش …اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچیکت.

یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتاش.هر دوتا رو خورد.خندیدم، میدونستم دوستیه من تا نداره،میدونستم دوستیه اون تا داره،مثل همیشه. خوب شد همه شکلاتام رو خوردم، اما اون هیچ کدومش رو نخورده. حالا با یه صندوق پر از شکلاتای نخورده چی کار میکنه!!؟؟


*این پست رو ازیه بلوتوث که از یکی از دوستام گرفتم مینویسم.

+ نوشته شده در ;یکشنبه چهارم آذر 1386ساعت;10:32 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 25 نوامبر 2007 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 7 نظر

چه آبی….

امروز همش حس میکردم که باید یه خبرایی باشه ها…دوسه باری هم خواستم بپرسم اما بعدش منصرف شدم و جلوی خودم رو گرفتم. اما از اونجایی که وقتی یه چیزی میره رو نروم و آزارم میده هی ، بالاخره دل و زدم به دریا و پرسیدم.(جاتم خالی چه آبی بود. یه دستی هم به آب رسوندیم.) بله ه ه ه ه…یه چیزی بود.

اما خداروشکر آخرش ختم بخیر شد…حالا دیگه احساس سبکی میکنم.میدونی چیه؟ اصولا” از کار مخفیانه خوشم نمیاد. منظورم این نیست که هر کاری رو بکنم تو بوق ها، نه، اما وقتی چیزی رو که گناه هم نیستش چرا باید مخفی کرد؟ اونم یه چیز به این مهمی رو.

+ نوشته شده در ;شنبه سوم آذر 1386ساعت;1:16 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 24 نوامبر 2007 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 3 نظر