این شخص اسکل میباشد!!

وقتی اعصاب مصاب درستی ندارم یه بلایی سر خودم میارم.یا میخورم زمین…یا دستم رو میذارم لای در…یا انگشتم و میذارم لای در کشو و محکم کشو رو میبندم…یا مثه عید فطر دوسال پیش سرم رو میذارم لای در ماشین و میبندم.هیچ کدوم اینارو هم از قصد انجام نمیدم.تازه وقتی انجام میدم متوجه میشم که چی کار کردم.

امروزم که دستم رو با تیغ بریدم.دقیقا” سر بند انگشتمه…ماشالا عین سرچشمه که فقط آب میاد بیرون ازش،از بند انگشتمم هی داره خون میاد بیرون.

خدا بخیر کنه فردا که دارم میرم امتحان بدم خودم،رو به کشتن ندم.

راستی یه چیزی رو امروز متوجه شدم!!نمیدونم کجای صورتم نوشته که “این شخص  اسکل میباشد.” !!

هر چی جلوی آینه خودم رو نگاه میکنم چیزی نمیبینم،اما انگار یه عده ای میبینن اینو.به خدا خنده داره…ببینم تا کجا اسبش رو می خواد بتازونه؟!

+ نوشته شده در ;چهارشنبه سوم بهمن 1386ساعت;8:41 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 23 ژانویه 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا یک نظر

طالع روزانه

راست گفته است شاعر:کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد.وقتی دل و دماغ کاری نیست نمی توان آن را به خوبی و با دقت انجام داد .باید قبل از آن خاطری فرحناک و شاد داشت.

تو سایت کلوپ هر شب ساعت ۱۲ یه طالع روزانه برای متولد هر ماه میذاره.تا حالا هم،همش برای من درست بوده.اینم طالع روزانه امروز منه.طالع امروزش خیلی جالبناکه.نویسندش انگار میدونسته حال و روز منو.

+ نوشته شده در ;چهارشنبه سوم بهمن 1386ساعت;0:14 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 23 ژانویه 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا دیدگاه‌ها برای طالع روزانه بسته هستند

زلزله

تو اتاقم،پشت میزم تک و تنها نشستم و دارم کتاب می خونم.به غیر از من و خودم هم کسی خونه نیست.

فکر یه زلزله از ذهنم بیرون نمیره.خدا کنه اشتباه کنم.خدایا بهت التماس میکنم که من اشتباه کرده باشم.

+ نوشته شده در ;سه شنبه دوم بهمن 1386ساعت;11:43 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 22 ژانویه 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا دیدگاه‌ها برای زلزله بسته هستند

فقط دنیا میچرخه

امروز سومین روزیه که با سردرد و سر گیجه خیلی ناجور دارم از خواب بیدار میشم.شبامم که بدتر از روزامه.تو این سه روزه حتی برای یک ثانیه هم این سر درد لعنتی ول کنم نبوده.راه که میرم همش دنیا دور سرم میچرخه.

یاد اون پیرزنه افتادم که داشته میرفته مکه.تو چمدونش یه بطری ویسکی پیدا میکنن! ازش میپرسن: مادر جون حالا که داری میری زیارت خونه خدا این چیه داری با خودت میبری؟میگه:ننه جون منکه پا ندارم دور کعبه بچرخم،یه پیک از این میزنم تا کعبه دور من بچرخه!

منتها من چیزی نخورده دنیا داره دور سرم میچرخه.اما اینو میدونم که خودم دور دنیا نمیچرخم.چی داره که بخوام دورش بچرخم؟…هیچی والا…

+ نوشته شده در ;سه شنبه دوم بهمن 1386ساعت;4:12 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 22 ژانویه 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا یک نظر

دلم تنگ شده بود

امروز بالاخره برای اولین امتحانم رفتم دانشگاه.

چقدر دلم تنگ شده بود.تا حالا اینطوری دلم برای چیزی(نه کسی) تنگ نشده بود.انگار دیدن مردم برام تازگی داشت.دیدن اون درختهای توی پارک چیتگر.دیدن اون همه برفی که هنوز آب نشده بود.دیدن راننده اتوبوسی که تا دانشگاه میبره.دیدن دانشجوهایی که هر کدومشون گرر و گرر مشغول خوندن بودن.دیدن اون آقایی که کنارم نشسته بود و بوی تند سیگار میداد.دیدن اون پسری که روی صندلیه جلویی خوابش برده بود.دیدن اون  همه آدمی که تو ایستگاه فقط به فکر دویدن هستن.دیدن دانشگاه با اون همه برف.دیدن دوستام.نشستن تو بوفه دانشگاه و تا آخرین دقیقه ها درس خوندن.دیدن اون پرنده تنهایی که تو آسمون پرواز میکرد و شاید نمیدونم دنبال کسیش میگشت!دیدن صندلیهای دانشگاه که هر کدومشون منتظر بودن تا بشینیم روش.دیدن اون همه دلهره و اضطراب قبل از امتحان.دیدن هر چی که فکرشو کنی برام تازگی داشت امروز.

نمیدونم چرا ! اماصبح که تو مترو بودم و میرفتم چند بار بغضم گرفت.خیلی دلم می خواست بیرون می اومد و تا هر موقعی که دوست داره بمونه. اما از روی ناچاری و شایدم از روی خجالتم هر بار که اومد قورتش دادم.

تو بوفه که بودیم و داشتم درس میخوندم و یه چیزایی دوره میکردم حتی بچه ها هم به صدا در اومدن که چت شده تو؟چرا اینطوری شدی؟براشون عجیب بود منی که همیشه اونقدر بگو بخند بودم و کسی لحظه ای نمیشنید که من ساکت باشم،چرا امروز انقدر ساکت بودم.فکر میکردم فقط خودم اینو میبینم تو خودم،اما انگار بقیه هم میبینن!

نمیدونم چم شده واقعا”؟! اما اینو میدونم که تو دوگانگیه بدی گیر کردم.میدونم که خدا باهامه.چنان که امروز باهام بود و تونستم…همون موقع تو دلم آروز کردم که میتونستم خدا رو بوسش کنم برای کاری که کرد.

عصری با بچه های کلاس زبانم رفتیم نمایشگاه نقاشی محسن وزیری.با دوستام بودم اما انگار فقط تنم اونجا بود و خودم نبودم پیششون.میون اون همه تابلویی که اونجا بود فقط یدونش منو خیلی کشوند پای خودش.

نمیدونم چی داشت توش.اما همش هر طرف که میچرخیدم اونو میدیدم..دیگه انقدر ذل زده بودم بهش بچه ها صداشون در اومد.الانم که دارم نگاهش میکنم نمیدونم چی داره که منو مجذوب خودش کرده.تو این چند روزه تنها چیزی که تونسته منو بشونه پای خودش و برای اون زمانی که پاش هستم آرومم کنه فقط همین نقاشیه.با اینکه نمیدونم توش چیه و چی داره!

+ نوشته شده در ;دوشنبه یکم بهمن 1386ساعت;10:11 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 21 ژانویه 2008 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 2 نظر