خودم و دوست ندارم
قبلا” ها از صبح که پا میشدم صدام تو این خونه بود.همسایه هامون وقتی میفهمیدن تو خونه ما آدم هست که صدای منو میشنیدن.اما این روزا بیچاره ها اگر منو گاهی نمیدیدن فکر میکردن که رفتیم سفر.
شدم مثه یه آدم آهنی که همش یه برنامه رو بدون کوچکترین اشتباهی جلو میبره.می خوره،می خوابه،درس میخونه،گاهی هم اگر بشه یه صدایی از خودش درمیاره که بگه منم هستم یه جورایی.از این حس راکد بودن خیلی بدم میاد.اصلا” با من سازگار نیست.این حس و حال و روز و دوسش ندارم.
وقتی از بیرون به خودم نگاه میکنم میبینم که اصلا” خودم رو نمیشناسم.اون پریایی که قبلا” اون همه نشاط داشت و ورجه وورجه میکرد و یه جا بند نمیشد و از صبح که پامیشد با خودش سروصدا و نشاط رو میاورد اما الان همش یه گوشه میشینه و سرش به خودش گرمه.به زور هم ازش میشه حرف دربیاری.تازه از همه بدتر این رو دوست ندارم.از آدمها دارم دوری میکنم همش.نمیدونم چه مرگم شده.این دیگه خیلی بده که دارم دوری میکنم همش.
اه ه ه.اصلا” خودم و دوست ندارم اینطوری.باید به جریان بندازم خودم.
دلم برات یه ذره شده شیوا جونم.
خواستم برات کامنت بذارم اما گفتم شاید صدام رو از اینجا بهتر بشونی و زودتر بیایی سمت صدا…دختر دلم برات یه ذره شده.با اینکه اصلا” چشم دیدنت رو ندارم
(همون قضیه دخالت تو زندگی دوتا کفتر عاشق و اینا و اونا
)،اما دلم برات یه ذره شده.
امروز از صبحش که بیدار شدم، روز بسیار عالی ی ی بود برام(بزنم به تخته). مرسی خدا جونم
.
امتحان زبان داشتم.ساعت ۱۱:۳۰برگه رو گرفتم و ۱۱:۴۵ برگه رو دادم
.۵۰ تا سوال بودا ! تازه،یکی از سوالها هم ایراد داشت که ایرادش رو گرفتم
… به خدا راست میگم.
بعد از اونم با خاله اون دوستم
( به قول لیدا
) رفتیم کلی جاها و بهم خوش گذشت.
برای منی که این همه مدت تو خونه بودم و همش داشتم می خوندم و می خوندم مثل استر(خر)،امروز برام واقعا” لازم بود.خیلی بهم خوش گذشت…مرسی خدا جونیم![]()
![]()
یه عا ا ا ا ا ا ا لمه هم پیاده روی کردم و تازه! رو پام هم دویدم
.بعد از یه سالی که اون بلا سر پام اومده،این بار سوم بود که دویدم.اما ناگفته نمونه که کلی هم درد دارم الان و وقتی راه میرم و میلنگم،مامانم چپ چپ نیگام میکنه
.اما اشکال نداره…بیخیال بابا،بالاخره که باید به حالت قبلم برگردم دیگه،نه؟
الان که دارم آپ میکنم(۱۲:۲۸شب،یه جورایی تازه شده جمعه) انقدر پر انرژیم که حد نداره.دقیقا” عین یه بمب انرژیم الان.انقدر بهم خوش گذشت و انقدر انرژی تازه گرفتم که حد نداره.تمام اون بدی های هفته پیش ازم رفته بیرون و حس نو بودن دارم.میدونی حسش مثه چیه؟ مثل اینه که میری یه لباس نو میخری،آهار داره و هنوز بوی نویی میده،منم الان آهار دارم و بوی نویی از خودم متساعد میکنم به اطراف!!! (بفرمایید نوشابه تورو خدا
)
راستی خدا جونیم! یادت نرفته که دیروز چی بهت گفتم؟خودت میدونی و،اون چیزی که ازت خواستم…باشه؟
…فقط یادت نره ها،اینم مثل همیشه میگم;اونی که تو می خوایی،نه اونی که من می خوام،قربونت برم
.
فقط میتونم بگم مرسی خدا جونیم که امروزم رو کلی خوب کردی.به جون خودت اگر نبودی من دق میکردم تو این همه مدت.اگر یه روز ببینمت،یه بوس کوچولوت میکنم![]()
.
الان اومدم تو مسنجرم و یه چیزی دیدم که دارم شاخ در میارم بعد از ۴ ماه.جرات نمیکینم خودم رو تو آینه نگاه کنم چون میدونم با دیدن این شاخایی که درآوردم شدم شکل سمندون.![]()
یعنی امکان داره؟ وای خدای من،جون من خودت درستش کن
.
شیما گفته بودا! دمت داغ دختر…واقعا” ایول بهت
. خدا جونم من از تو خواستم ها! باشه؟!![]()
![]()
برای درک بهتر ( زمان) حال مهم است که گذشته را بشناسیم: می توانیم بدانیم که در چه چیزهایی بازمانده آنها – گذشتگان – هستیم و در چه چیزهایی تفاوت داریم.
