آرشیو برای دسته ی ’روز نوشت های دانشگاهیم’

باز من رفتم دانشگاه!!

امروزم کلاس داشتم و با پروییت تموم پاشدم رفتم. روزای پیش با اتوبوسای تجریش میرفتم، اما این یه چسه راهو  (یه واحد اندازه گیریه ساخت خودمه که کمتر از اپسیلونه!) یکساعت باید میشستم تو اتوبوس و به این فکر میکردم که موهام داره رنگ دندونام میشه. امروز با مترو رفتم و یکربعه رسیدم ایستگاه شریعتی. می خواستم با تاکسی یا اتوبوس تا دانشگاه برم اما چون وقت داشتم پیاده رفتم که ببینم چقدر راهه. از مترو تا دانشگاه حدودا ۲۰ دقیقه راه میشه اما چون با سرعتی شبیه سرعت فانتوم راه میرم شاید کمتر هم بتونم برم.

چقدر داروخانه تو این یه ذره راه دیدم. از دم مترو شریعتی تو خیابون شریعتی -که بالاتر از سر میرداماد میشه-  تا سر همت، هوارتا داروخانه هست. دقیقا عین خیابون ستارخان که کلی رستوران توشه. یکی ندونه خیال میکنه ستارخان بجای سردار ملی، آشپز ملی بوده که این خیابون رو بنامش گذاشتن. دکتر شریعتی هم دکتر بوده، اما نه دیگه در این حد که تو خیابونش این همه داروخانه باشه.

کلاس اولم مدیریت مالی بود که تشکیل نشد. می خواستم بیام خونه و دوباره برای ساعت ۵ که یه کلاس دیگه داشتم برگردم اما حسش نبود (شدم اون خانمه تو دانشگاه) که برای یکساعت بیام و برگردم. در نتیجه رفتم تو نمازخونه دانشگاه و بصورت نشسته و بعدشم درازیده! خوابیدم. از اونجایی هم که وقتی می خوابم رسما میمیرم و اگر تانکم از روم رد بشه حالیم نمیشه و فرداش تازه میگم صدای مگس بود؟، ساعت موبایلمم ست کردم و با خیال راحت یک ساعت خوابیدم.

قبل از اینکه ساعتم زنگ بزنه با صدای عربده یکی از کارگرایی که اونجا نمیدونم چی کار میکنن همچین پریدم که اون دختره که نزدیک من نشسته بود بیچاره خیال کرد مار نیشم زده که اینطوری پریدم.

مالیه عمومی هم که تشکیل شد، چون استاده قراره عوض بشه درسی نداد و یه ذره بحث اقتصادی کردیم و اومدیم خونه.


امروز که از خونه تا دانشگاه رو یکربعه با مترو رفتم، تازه حالیم شد که ۲ سال و نیم تموم چه راهی رو میرفتم تا شهر قدس و می اومدم. دقیقا رفتنم با مترو و اتوبوس ۲ ساعت و نیم طول میکشید و برگشتم حدود ۳ ساعت و نیم.


امروز هر پسری که تی شرت سفید، شلوار جین، کیف مشکلی به دستش بود رو میدیدم بهش مشکوک بودم و بیچاره رو یه جوری نگاه میکردم که خودش هم به خودش مشکوک میشد. کلا چند وقته به یه سری از پسرا آلرژی پیدا کردم نمیدونم چرا؟!

 

+ نوشته شده در ;دوشنبه ششم مهر 1388ساعت;0:42 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 28 سپتامبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 9 نظر

خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۲۸)

۹ صبح من و مامانم دانشگاه بودیم. خانمایی که تو حراست هستن تا من و مامانم رو دیدین سوال کردن که “چی شده؟ مگه کارت انجام نشده؟” منم قاطی و عصبانی عین سگ گفتم نه انجام نشده هنوز. می خوام برم پیش رئیس دانشگاه و شکایت بکنم.

بیچاره ها برای اینکه کار به رئیس دانشگاه نرسه  و دوستانه ماجرا حل بشه ورداشتن زنگ زدن گروه و سوال کردن که پرونده من چی شده؟ همون خانم بی حس و حاله هم گفت که کار منو انجام داده و پرونده امتحاناته. اگرم حرفی دارم برم گروه با خودش بزنم.

گروه که رفتیم تا منو دید شروع کرد به داد و بیداد و اینکه “حالا میری تو حراست پارتی پیدا میکنی؟…من تا امروز استراحت مطلق بودم و بخاطر کار تو یه نفر اومدم دانشگاه. پروندت از ۵ شنبه تو امتحاناته و دیگه دست من چیزی نیست…شما به من توهین کردی…” و یه سری از این حرفا. مدیر گروهمون هم نشسته بود و فهمیدم که جلوی اون شیر شده… منم که دیدم جلوی اون داره اینطوری میگه جوابش رو دادم و گفتم معلومه که میرم پارتی پیدا میکنم. کارتون رو درست انجام بدین تا به حراست نکشه کار. بعدشم! منت سر من نذارین که بخاطر کار من اومدین. کار خودتونه پاشدین اومدین، آخر ماه جیرینگی پولش رو میگیرن. بعدشم من کدوم توهین رو به شما کردم؟ شما توهین کردین که من زنگ میزنم تلفن رو قطع میکنین و سیمش رو میکشین و میگین من با این {…} حرف نمیزنم.

تا اینو گفتم کپ کرد جدا و گفت “کی میگه من تلفن رو میکشم؟ هر کی بوده اسمشو بگو.” گفتم مگه دیوونم اسمش رو بگم که کارش رو عین من بپیچونین؟ یکی از کسایی که ۴شنبه اومده بوده دنبال کارش و همون موقع تو گروه بوده دیده و به من گفته…بالاخره مامانم وارد عمل شد و گفت “حالا میشه خواهش کنم بگین الان ما کجا باید بریم؟”  بعدشم به گفته خانمه اومدیم امتحانات.

حالا هر چی رئیس امتحانات میگرده نه پرونده ای هست که مال من باشه نه کاغذی هست که برای تایید داده باشن بهش… اومدم گروه و با همکار دانشجو دوباره رفتیم و دوباره گشتیم و بازم نبود. همکار دانشجو بهش زنگ زده میگه “تو اون پرونده هایی که دادی به من ۵ شنبه بیارم اسم این خانم نیست. چی کار کنم؟” برگشته میگه “اوا یادم نبود! برو سایت فرم هاش رو بگیر بیار انجام میدم”… سایتم که میگفت عصری میتونم فرم ها رو بدم چون الان سیستم ثبت نامه نه فارغ التحصیلان.

مامانم که این توپ فوتبال بازیا رو دید دیگه بدتر از من داغ کرد و گفت “میریم پیش رئیس دانشگاه. مگه من توپم یا بچم که اینطوری میکنه این خانم؟”

رئیس دانشگاه که نبود اما منشیش که قبلا بخاطر اون برگه فراغت از تحصیل رفته بودم پیشش تقریبا تو جریان کارم بود و وقتی بهش توضیح دادم که خانم {…} بخاطر اینکه باردار هست بقول خودش “حس کار کردن نداره” کار منو انجام نمیده در صورتی که من باید تا ۲۰ مهر گواهی موقتم رو ببرم برای دانشگاه وگرنه اخراجم میکنن، و هی اذیت میکنه. از صبحم که مارو کرده توپ فوتبال و هی پاس میده و سر میدونه، بعدشم مگه کار منه که این امضاها رو جمع کنم؟ کار اون خانم رو من دارم انجام میدم، چشماش دقیقا گرد شده بود و گفت “یعنی چی که کار مردم رو راه نمیندازن؟ پس برای چی میشینه اونجا؟ این شماره مستقیم من هست. ۱۰ مهر شما با من تماس بگیر ببین پروندت تو چه مرحله ایه. اگر تا ۱۵ مهر مدرکت رو میز من حاضر و آماده نبود من میدونم و اون خانم”

موقع برگشت به حراست گفتم که رفتم پیش رئیس دانشگاه و منشیش اینطوری گفت، اونا گفتن “با این رفتنت پیش اون و پیچوندن کار تو، حسابی زیراب خودش رو زد با این کارش. هر چی ما می خواستیم کار به اینجا نرسه و تو نری پیش رئیس دانشگاه اما شد.”

حالا باید تا ۱۰ مهر منتظر بشم…اگر صبح اونطوری نمیکرد و هی پاسکاریمون نمیکرد و خیلی راحت میگفت “کارتو انجام ندادم” بخدا قسم اگر میرفتم پیش رئیس دانشگاه. اما وقتی میبینم حتی مامان منو سر انگشت میچرخونه در صورتی که ازش خواهش میکنه، دیگه عمرا کوتاه بیام.


۴ شنبه به همون دوستم برگه فراغت از تحصیل داده و بدون اینکه به دوستم بگه باید امضا رئیس آموزش و مهر ریاست و شماره دبیر خونه بخوره تو نامت، بهش گفته برو بسلامت. دوستم که به من گفت، گفتم پاشو بیا دانشگاه و نامت رو درست کن. بیچاره این همه راه  رو دوباره اومد. رفته پیش مدیر گروهمون و یه سری شکایتم اون کرد.

تو آموزش که بودیم یه اقاهه از کرمان اومده بود و میگفت ۳” روزه میام و میرم این خانم کارمو راه نمیندازه و هی میپیچونه؟ من تا کی باید تهران بمونم و کارم رو هوا باشه؟”

پیش خودم فکر کردم این الان ۴-۵ ماهشه و حس کار کردن نداره، ۹ ماهش بشه چی کار می خواد بکنه؟

+ نوشته شده در ;یکشنبه پنجم مهر 1388ساعت;2:18 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 27 سپتامبر 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 25 نظر

اعلامیه

                      پانیا

اینم عکس پانیا جیگریم که قبلا قولشو داده بودم. فسقلی وزنش شده ۴.۵ کیلو. دقیقا شده هموزن کیف دستیه من… عکسای بچگیم رو اگر بقل عکسای پانیا بذاریم، مو نمیزنن با همدیگه. با این تفاوت که من قهوه ای بودم و این بور و روشن. بور بودنش به مامانم رفته.

میگن بچه حلالزاده به داییش میره، اما این چون دایی نداره به خالش رفته دیگه.


امروز دقیقا اون ۵ دقیقه ای که بارون شدید شد من بیرون از ماشین بودم و داشتم تو سر خودم میزدم که زودتر یه تاکسی بگیرم تا دانشگاه برم. تا تاپ زیر مانتوم هم خیس آب شده بود. همین که پام رسید تو دانشگاه بارون بند اومد.

کلاسا هم هیچکدوم تشکیل نشد. اما تونستم یه درس ۲ واحدی اضافه تر بگیرم و واحدام شد ۲۰ تا.


امشب رفته بودیم باغ سپه سالار که مامانم و خواهرم کفش بخرن. طبق معمول که پامون رو از در میذاریم بیرون، پانیا بیهوش افتاد و خوابید. اکثر مواقع که بیرون هستیم مسئولیت حل دادن کالسکش رو من به عهده میگیرم. چون قیافش تو خواب خیلی دیدنی میشه بس که ادا از خودش در میاره.

یه پاساژ دقیقا روبروی بانک صادرات تو باع هست و رفته بودیم تو اون. من و مامانم با فاصله چند قدم از همدیگه راه میرفتیم. من جلوتر بودم. خواهرمم که هنوز داخل پاساژ نیومده بود و قاطی باقالیا برای خودش سیر میکرد.

همینطور که کالسکه رو حل میدادم ویترین هارو هم نگاه میکردم تا یه کفش خوب برای مامانم پیدا کنم. یهو دیدم مامانم اومده میگه “از دم اون مغازهه که رد شدی بعدش من ویترینش رو نگاه میکردم. اون ۳ تا پسرا که اونجا وایسادن، وقتی رفتی یکیشون به اون یکی های دیگه گفت “از این دختره خیلی خوشم اومد. صورتش خیلی Babyیه. اما حیف که ازدواج کرده و بچه داره وگرنه حتما میرفتم جلو و بهش پیشنهاد میدادم!”

میبینی تورو خدا! آش نخورده و دهن سوخته که میگن همینه دیگه…از این به بعد تو اماکن عمومی عمرا کالسکه پانیا رو حل بدم. اگرم حل بدم حتما یه اعلامیه جلوی کالسکه وصل میکنم که “اقایون محترم! ایشون خواهر زاده من هست! تورو خدا ناکام نشید”


روز اولی که می خواستم برم آمادگی، صبح ساعت ۶ بیدار شدم و آماده شدم و از مامانم خداحافظی کردم و رفتم بیرون. مامانم اومد تو راهرو که “بچه وایسا ببرمت تنهایی.” گفتم مگه بچم؟ دیگه بزرگ سدم! (همیشه تلفظ “س” و “ش”، “ز” و “ژ” رو برعکس میگم)

تو مدرسه که رفتم تنها بچه ای که تنها بود و گریه مریه نمیکرد من بودم. تازه نقش مددکارو هم بازی میکردم و به بچه های زر زروی دیگه دلداری میدادم.

دقیقا تا روز آخری که مدرسه رفتم و دیپلم گرفتم نه یک روز مامانم اومد دنبالم و نه بردتم مدرسه. اما تلافیه همه اون سالها رو، ترم اول دانشگاه درآوردم و بیچاره اون همه راه رو با من می اومد و بر میگشت. چون از مردم میترسیدم که نکنه دوباره حلم بدن و یه بلایی سرم بیاد. (اگر دلیلش رو نمیدونین به پست های اسفند ۸۵ و تمام پستهای سال ۸۶ مراجعه کنید!)

هنوزم که هنوزه اون دلهره هایی که از ترس ناظم و مدیر به جونم می افتاد رو یادم نمیره. شانس منم همیشه ناظم های عین سگ گیرم می افتاد. اما نمیدونم چرا هر قدر که من ازشون مینرسیدم و بدم می اومد، اونا عاشق من بودن و رو من کلی حساب میکردن همیشه!

یه چند باری که آتیش سوزونده بودم و دفتر رفتم و نزدیک بود پروندم رو بزنن زیر بقلم بیام خونه، از ترسم که به مامانم چی بگم، به روح برادر ۴ سالم که زیر کامیون رفت و مرد قسم خوردم. ناظممون هم که دید با اشک و ناله دارم اینطوری قسم می خورم دلش به رحم اومد و بیخیال من شد. اما تا چند وقت میگشت ببینه کار کی بوده. (لازم نیست بگم که من اصلا برادر ندارم؟)

یه بار سر صبحگاه اونی که همیشه قرآن می خوند نیومد و من بجاش رفتم. سوره شمس رو خوندنم و بعدشم کلی تشویقم کردن!… ناظم و معلم پرورشیمون پی بردن که چقدر دیر یکی از بچه های مومنه! و با استعداد مدرسه در این زمینه ها رو کشف کردن. هر وقت مامانم می اومد مدرسه بهش میگفتن “دختر با اخلاقتر و مومن تر!!! از دختر شما تو مدرسه نداریم. اما حیف که ما دیر متوجه شدیم.”…فک کن! مقنعه من همیشه پس کلم رو مرز افتادن بود، اونوقت اینا اینطوری در مورد من میگفتن. بیچاره مامانم همیشه به عقل اونا مشکوک بود تا چند روز بعدش.

اما بهترین دوران مدرسم، سوم راهنمایی، دوم و سوم هنرستان بود. هم بزن برقص داشتیم هر روز، هم اینکه هممون با هم دیگه خیلی متحد بودیم. یادش بخیر.< img height="18" src="http://l.yimg.com/us.yimg.com/i/mesg/emoticons7/105.gif" />

وضعیت درسیم فقط تو دبستان خیلی چشمگیر بود و همه نمره هام ۲۰ بود و همیشه ممتاز میشدم. راهنمایی که “ای ی ی” بود واقعا. سال اول دبیرستان شیمی و فیزیک با ۹.۷۵ افتادم و شهریور پاس کردم. هنرستان هم که یه چندتایی ۲۰ داشتم و بقیه بین ۱۷ تا ۱۹ بود. هنوزم نمیدونم چطوری یهو تو دانشگاه سر به راه شدم و اینطوری خر خون از آب در اومدم؟!

+ نوشته شده در ;جمعه سوم مهر 1388ساعت;3:29 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 25 سپتامبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 16 نظر

همسایه ها یاری کنید!

امروز بعد از اینکه رفتم دانشگاه و ضایع شدم، رفتم خونه خواهرم اینا. تقریبا سر کوچشون یه زمین اسکیته. از دم اون زمین اسکیته تا تو کوچشون یه موتوریه افتاده بود دنبالم. قیافه مرده هم کاملا یه مقداری به عمله بدهکار بود بس که داغون بود. کیفمو سفت چسبیده بودم که نکنه یهو …

کوچه خواهرم اینا هم بن بسته و خونه اینا هم آخرین خونست، اما خدارو شکر کوچشون زیاد دراز نیست و تا سر کوچه ۳ تا خونه فاصله داره. دم خونه که رسیدم این یارو داشت دور میزد و موتورشو سر و ته میکرد. تو دلم همش خدا خدا میکردم مامان اینا زودتر درو باز کنن یا خواهرم هی اذیت نکنه از پشت آیفون… در که باز شد تندی چپیدم تو. درو که داشتم میبستم دیدم یارو با موتورش تقریبا نزدیک در هستن و یهو منو صدا کرد و گفت “خانوم ببخشید!” با اخم نگاهش کردم و هیچی نگفتم که یعنی چیه؟ گفت “شما ازدواج کردین؟”…

فک کن! احمق دیوونه این همه دنبال من اومده که بگه من مجردم یا نه؟ منم تندی درو بستم و اومدم بالا.


چند روز پیشا یکی از فامیلهای مامانم بعد از ۵ ماه زنگ زده خونمون و میگه “تبریک میگم دختر تو عروس کردی…چرا مارو خبر نکردین؟” مامان منم  -که بدتر از من تو لیست تغییر دوزاری به سیستم مکانیزه هست–  برگشته میگه “اووووه! حالا کو تا عروس بشه فسقلی… فسقلی حسابی خرم کرده و دل هممون رو برده تو این ۳ ماه و خورده ای”

طرف برگشته میگه “من پانیا رو نمیگم که. اون که نوته…منظور من عروس شدن پریا دخترت هست…چرا به ما حرفی نزدین و دخترتو حل حلی شووووهر دادی؟…پسره خوبه حالا؟”

مامانم که تازه حالیش شده بود پرسید “از کی شنیدی که خود من که مادرشم خبر ندارم؟”…طرفم برگشت گفت “از {…} شنیدیم” و باقی ماجرا.

نمیدونم چرا این چند وقت همه علاقه پیدا کردن که منو از خریت در بیارن؟! (اشاره به پریا خره)…هر چیم روزی دوبار میرم حموم فایده نداره، بو گند ترشیدگی همه جا رو برداشته انگار!


یکی از دوستای کاردانیم رفته بود دانشگاه و زنگ زد گفت “خانم {…} هست. زنگ بزن ازش سوال کن برگت رو امضا کرده یا نه؟” بعد از اینکه کلی نشستم پای تلفن و شماره دانشگاه رو گرفتم، به گروه که وصل شد خود خانمه (همون بی حسه) گوشی رو برداشت. خودمو داشتم معرفی میکردم که یهو گوشی رو گذاشت! دوباره نشستم و شماره رو گرفتم و وقتی به گروه وصل شد یکی دیگه جواب داد و گفت “خانم {…} نیست. امروز نیومده!”…

همچین یه ذره عجیب بنظرم رسید که یعنی چی؟ دوستم میگه هستش و من الان پیششم، بعد این میگه نیست و قبلشم تلفن رو قطع میکنه تا صدای منو میشنوه؟

زنگ زدم به دوستم، تا گوشیش رو جواب داد گفت “اون موقع که تو زنگ زدی من جلوی میزش بودم که گوشی رو برداشت. تا صدای تورو شنید گوشی رو گذاشت و سیمش رو از پشت کشید و به اونای دیگه گفت این {…}ه زنگ زده. اگر دوباره زنگ زد بپیچونینش!!!!”

خدا به دادش برسه شنبه که می خوام برم دانشگاه!


تو پست بعدی می خوام از روز اول مدرسه رفتنم بنویسم.

+ نوشته شده در ;پنجشنبه دوم مهر 1388ساعت;1:10 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 24 سپتامبر 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 10 نظر

به گوشه پوشک پسر نداشتم!

یوهوووووو! گواهینامم رو گرفتم.

یه دوبلی زدم که خودم از تعجب داشتم میترکیدم. حتی از اونایی هم که تو کلاسم میزدم عالیتر بود. سرهنگه کلی تعریف کرد و بسی خوشنود گشتم در اون دقیقه ۱۰ (کنایه به “بسی رنج بردم در این سال سی” مرحوم فردوسی) می خواستم به سرهنگه بگم این من نیستم…اشتباه شده. امکان نداره.

از این به بعدم عمرا بشینم تو خونه. چمدونم رو میبندم و میزنم به جاده. فقط نمی دونم چطوری میشه بدون ماشین رفت؟! 


جواب سرتاسری هم اومد…مردود


امشب رفته بودیم فیلم بی پولی. بعد از مدتی بس مدید، یک فیلم درست و درمون دیدم در حد لالیگا! اما آخرش، وقتی که داشتیم از سالن بیرون می اومدیم با دیدن وحید و دوست جدیدش بسی مشعوف گردیدیدم! به به…به به.

بقول بهرام رادان تو فیلم بی پولی “به گوشه پوشک پسر نداشتم!”


از فردا کلاسام شروع میشه و تصمیم راسخی گرفتم که حتما از روز اول برم…انگار همین دیروز بود که صبح بیدار شده بودم و داشتم میرفتم آمادگی! 


تابستونم به سلامتی و خوشی تموم شد و اکثر برنامه هایی که داشتم رو با کمک خدا انجام دادم. فقط مونده قضیه مدرکم…خدایا از این به بعدش رو هم کمک کن به خوبی انجام بدم. تو کارشناسی خیلی بیشتر از قبل به کمکت احتیاج دارم. خودت میدونی برای چی این همه تلاش میکنم، پس مثل همیشه هوامو داشته باش و اون توان لازمه رو بهم بده.

+ نوشته شده در ;چهارشنبه یکم مهر 1388ساعت;0:39 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 23 سپتامبر 2009 مربوط به موضوع در راه صعود تا گواهینامه!, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 24 نظر