آرشیو برای دسته ی ’روز نوشت های دانشگاهیم’

۱۳ بدر وسط پاییز

این یه ماهه از وقتی مترو قاطی کرده دیگه سعی میکنم با اتوبوس برم دانشگاه. تقریبا همون زمان علافی این یکماهه تو مترو رو میکشم، اما مطمئنم که زمان علافیه اتوبوس ثابته. اتوبوسا از تو طالقانی میرن یه ذره از راه رو. امروز از هل اینکه مبادا گیر کنیم تو شلوغی، خیلی زودتر راه افتادم. خدارو شکر سمتی که ما میرفتیم فقط ماشینای خالیشون بود و یه عده کمی پراکنده بودن فقط. اصل شلوغی انگار دم لانه جاسوسی! بود. کلاسم یک بود اما از دوازده دانشگاه بودم.

رفتم تو یه کلاس خالی نشستم و خواستم که مجلم رو بخونم. بقل این ساختمونی که امروز کلاس داشتم یه مدرسه دخترونه س. دقیقا نمیدونم دبیرستانه یا راهنمایی. اما هرچی هست که بچه های خیلی با نشاطین. یه جورایی یاد خودم افتاده بودم زمانی که هنرستان میرفتم. یادش بخیر چقدر شر میریختم و شیطونی میکردم. داشتن وسطی بازی میکردن. تا اینارو دیدم به این فکر کردم که چند سال از آخرین باری که وسطی بازی کردم میگذره؟ خوب بازی میکردم  و همیشه کلی بل میگرفتم…به این فکر کردم که چند وقته اصلا از این بازیا نکردم؟

یه نیم ساعتی مشغول دیدن اینا بودم و از صدای خنده اونام، منم برای خودم می خندیدم و دل به نشاط بودم. یه چنتا پسرم اومدن و رفتن تو کلاس، فقط نگاهشون رو حس میکردم رو خودم. چون موزیکم تو گوشم بود دیگه متوجه نمیشدم چی میگن و چی نمیگن.

وقتیم کلاسمون تموم شد تا اون یکی ساختمون پیاده اومدیم و دنبال یه مغازه ای بودیم که ذرت مکزیکی داشته باشه. آخر سر هم به سیب زمینی سرخ کرده رضایت دادیم. اومدیم این ساختمون بچه ها گفتن انگار بچه های دانشگاه ۱۳هشون رو بدر کردن و سبزه هاشونم گره زدن! خدارو شکر که ما نبودیم اونموقع.


میدونی چیه؟ همیشه بدم میاد از اینی که یکی بخواد چکم کنه یا من بخوام یکی رو چک کنم. بقول خودم از “کارت حضور و غیاب زدن” بدم میاد، دیوونم میکنه. میفهمی!؟ اصلا از این اخلاقا خوشم نمیاد. از اینی هم که یکی الکی هندونه بذاره زیر بقلم خوشم نمیاد. چون 100% هندونه هاش آبکی و گلخونه ای از آب در میان.

پس سعی نکن خرم کنی یا دائم چکم کنی، چون دیر یا زود کاسه صبرم لبریز میشه. اونموقع دیگه این آدمی که الان میبینی رو نمیبینی!


دوشنبه شب که بارون می اومد، بعد دانشگاه مجبور بودم برم اون یکی ساختمون. دقیقا 7 شب بود. وایساده بودم تا اتوبوس یا یه تاکسی که جا داشته باشه -ترجیحا جلوش- بیاد و سوار بشم. نم نم بارون می اومد اما با این حال نیاز به چتر داشتم. خدارو شکر مانتومم تیره نبود که بگم دیده نمیشدم و از طرفیم زیر چراغ خیابون وایساده بودم. هیچ جای توجیحی نبود خلاصه. یهو یه صدای ترمز اومد و بعدشم شپ!…

یه 200 و خورده ایه! ترمز کرد و دقیقا چرخش افتاد تو چاله آب و هر چی آب بود پاشید رو شلوارم. فک کن! شلوارمو شنبه شسته بودم و کلی تمیز بود… از تو ماشینش منو نگاه کرد و یه خنده چندش تحویلم داد. جدا می خواستم چارتا دری وری بهش بگم مرتیکه رو، اما خودمو کنترل کردم. پیش خودم فکر کردم حالا من بیام بهشم چارتا دری وری بگم، با نفر بعدی چیکار میکنه؟ با اونم همینکارو میکنه دیگه، شایدم بدتر! فقط نگاهش کردم و بهش گفتم خیلی ممنون که خیسم کردین!!!! بازم از رو نرفت و بربر نگاهم کرد.

این همه صغرا کبرا چیدم که بگم تورو خدا اگه این روزا با ماشین خودتون بیرون میرین، مواظب عابرا باشین که خیسشون نکنین. تورو خدا اگر جلوی یه عابر میرسین پاتون رو بیشتر رو پدال گاز فشار ندین که آب بیشتر بپاشه بهش طوری که تمام اعضا و جوارح داخلی و خارجیش خیس بشه و یه جای خشکم براش نمونه. برای یه ثانیه هم که شده خودتون رو بذارین جای اونی که بیرونه و همین ابو قارقارک شمارو نداره. همین!

+ نوشته شده در ;چهارشنبه سیزدهم آبان 1388ساعت;10:58 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 4 نوامبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 14 نظر

My Privacy

اندر احوالات امروز اینجانب همین بس که امروز عملیات مذکور به انجام رسید و آره و اینا!…سوالم نکنین که عمرناش بگم چیه.


با یه بنده خدایی تو دانشگاه صحبت وبلاگ و این حرفا بود یهو گفت “وبلاگ یه دختره رو می خونم اسمش پریاست. خیلی از نوشته هاش خوشم میاد. شخصیتش رو خیلی دوست دارم” یه آن دقیقا اینطوری شدم.

گفتم جدا! اسم وبلاگش چیه اونوقت؟…داشت چایی می خورد و همون موقع که من داشتم ازش سوالو میپرسیدم چایی تو دهنش بود. تا چاییش رو قورت بده و جوابمو بده خیلی بهم سخت گذشت. همش خدا خدا میکردم که وبلاگ من نباشه و فقط یه تشابه اسمی باشه.

بالاخره اسم وبلاگ رو گفت و دیدم نه خدارو شکر وبلاگ من نیست. اما لو رفته بود که منم وبلاگ مینویسم. هرکاری کرد که لینکش رو بدم بهش، ندادم. دلیلlم این بود که دوست ندارم چیزایی که مینویسم رو کسایی که منو از نزدیک میشناسن بخونن. دوست دارم اون Privacy بکر و نابی که دارم حفظ بشه. شاید من بخوام 4تا دری وری پشت سر طرف بنویسم و اونوقت نتونم. دوست ندارم یه روزی برسه که مجبور بشم وبلاگم رو حذف کنم یا خود سانسوری بگیرم.

نتیجه اخلاقی: دوستان! تا هر کسی زرتی از راه رسید لینک وبلاگتون رو بهش ندین. چون ممکنه یه روزی مجبور بشین همه اون چیزایی رو که نوشتین حذف کنین یا دچار خودسانسوری بشین.


خیلی خستم و خوابم میاد. این روزا از صبح خیلی زود مشغول خوندنم تا شب. از بس نشستم، باز اون کمر دردای اذیت کننده دارن شروع میشن و آزارم میدن.

+ نوشته شده در ;سه شنبه دوازدهم آبان 1388ساعت;1:39 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 3 نوامبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 12 نظر

یه بچه کرمو و شیطون

امروز که رفتم دانشگاه از همون اول بچه ها خفتم کردن که “بیا به ما مدیریت مالی دیروز رو یاد بده”. حالا هر چی بهشون میگم بابا من هنوز خودم اون درس رو درست نخوندم و دیشب رفتم خونه سازمان خوندم فقط و زیاد تسلط ندارم ول کن نبودن که نبودن. کشوندنم پای تخته که بهشون رو تخته یاد بدم که ببینن همشون.

بچه های کلاس قبلیه هنوز تو کلاس بودن و داشتن از استادشون سوال میکردن. جدی جدی داشتم از خجالت میمردم جلوی اون استاده با اینکه نمیشناسمش…همینطور که داشتم به اونا توضیح میدادم و مشغول بودم، یهو گوشام یه چیزی شنیدن که دیگه حالیم نشد دارم چی به اونا میگم و اونا چی میپرسن. فقط اینو میدونم که تا آخر ساعت همش به خودم میگفتم خاک تو سرت کنن که انقدر احمقی و خر. اونموقع که باید یه کاری میکردی هی نشستی و هرهر کرکر خندیدی… خلاصه که کلی آه و فغان و ناله و ای بابا و آره و اینا! حالا باید همه تلاشم رو هفته دیگه بکنم که….

نتیجه اخلاقی: نجنبی خیلی زود دیر میشه!


یکی از بازی های دوران بچگیم وقتی خونه نیاوران بودیم این بود که از کله ظهر تو تابستون، که آقا سگه هم تو لونش بود و داشت از گزما میمرد و به استخونش لیس میزد، میرفتم تو حیاط و یه دبه گنده که مخصوص بازیم بود رو برمیداشتم.

کمین میکشیدم که مگسا بیان نزدیک و بگیرمشون و بندازمشون تو دبه ه. حالا با چه بدبختی اینکارو میکردم و چقدر خون دماغ میشدم بماند. تعدادشون که زیاد میشد تو دبه رو پر آب و مایع ظرفشویی مبکردم و میشستم نگاه میکردم. این پروژه هر روز من تو تابستونا بود. جداهنوزم نمیدونم چرا انقدر بچه دیوونه و کرمویی بودم!

تو خونه خودمون بچه خیلی شیطونی بودم و تقریبا هرچی خراب میشد یا در حالت عادیه خودش نبود می اومدن سراغ من. عین موریونه بودم و هر چی رو تا تهش رو درنمیاوردم و نمیفهمیدم چطوری ساخته شده ول کن نبودم که نبودم. یه جورایی زلزله ۹ ریشتری افقی پیش من هیچ بود. اما خونه بقیه که میرفتم دست به هیچی نمیزدم و با اسباب بازیای خودم مشغول بودم. این بود که همه جا جام بود و همه دوستم داشتن.

+ نوشته شده در ;دوشنبه چهارم آبان 1388ساعت;11:2 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 26 اکتبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 14 نظر

درخت هر چی پربارتر، افتاده تر!

امروز رفتم گروهمون که مدرکم رو تحویل بدم تا بعدا که اصلش صادر شد اصلش رو ببرم. خیلی شیک و راحت گفتن “ما فقط کپیش رو می خواییم نه خودش رو. هر موقع اصلش هم آماده شد اصلش رو بیار.”

آقاهه که تو بایگانی نشسته بود می خواست گواهی موقت منو بگیره و سفته ها رو بده. بهش میگم سفته رو موقعی برمیگردونن که اصل مدرک تو پرونده باشه. برگشته میگه “آره ه ه ! خودم میدونم، حواسم هست!”

فک کن! چه دانشگاه خوبیه!! منی که دانشجو هستم بیشتر از مسئولیت اینا خبر دارم تا خودشون.


امروز نزدیک بود سرمو بزنم به کیفم از بس که دیوونه شده بودم. فک کردین میزنم تو دیوار که سرمم بشکنه؟

از هفته پیش یه دختره تو کلاسای ما اضافه شده. اکثر کلاسا هم باهمیم انگار. از هفته پیش تا حالا هر موقع دیدیمش کارت شناسایی محل کارش به گردنش آویزون بوده. اولا فکر میکردم شاید چون هل هلی میاد یادش میره در بیاره اما امروز متوجه شدم نه.

بعد از کلاس اولیمون نشسته بودیم تو بوفه که ۵ بشه و بریم سر اون یکی کلاس. من و دوستم سر یه میز بودیم و داشتیم ناهار می خوردیم که این دختره هم اومد و گفت “میشه منم بشینم پیش شماها؟” و نشست…تندی هم با ماها صمیمی شد طوری که منی که زود با همه اخت میشم فکم آویزون شده بود و کم آورده بودم. یه ذره که گذشت شروع کرد از کار و بار ماها پرسیدن و بعدشم از خودش گفت. اتفاقی کارش یه جورایی با کار اون دوستم یکی بود. خونشونم نزدیک خونه ما بود.

بیشترین چیزی که من از حرفهاش شنیدم این بود که “من فلان جا که مدیراش همه خارجین کار میکنم…مدیرامون که میان ما اصلا نمی تونیم با حجاب بچرخیم تو شرکت… پلان بندی سایت فلان جا رو من انجام دادم. نمیدونی چه بدبختی کشیدم که!… سابقه کاریم اینطوریه…. فیش حقوقیم معادل یه مهندس مخابراته… دائم ماموریت های خارج از تهران میرم و اصلا تهران نیستم… اگر من تو اون شرکت نباشم کارشون لنگ میمونه… با ماموریت و اضافه کاری و این حرفا حدود یک و نیم در ماه میگیرم…” و یه سری از این حرفا که سعی میکردم سرمو بندازم پایین که مخاطبش نباشم زیاد.

مگه کوتاه می اومد حالا؟ نگاهشم که نمیکردم میزد بهم میگفت “حواست به منه؟ گوش میدی چی میگم؟”. (آیکون اون شکلکه تو یاهو مسنجر که داره گل و گیسشو میکنه.)

یه چند باریم یه چیزایی به من گفت که عمرا من با یکی که روبرو میشم تو برخورد اول اینطوری به طرف بگم. به یکی دو نفر مسج دادم که “وقتی با 1 دختر لوسی که بیخودی میخواد باهات حس صمیمیت پیدا کنه روبرو بشی، چیکار میکنی؟” که شاید یکی یه راهکاری بهم نشون بده. جدا داشتم دیوونه میشدم. که خدارو شکر دقیقا موقعی که دیگه نیازی به راهنمایی نداشتم کلی جواب گرفتم. خیلی ی ی ممنونم!

بعدشم که صحبت خرید کردن مانتو و این چیزا شد، من گفتم حاضر نیستم هیچ موقع بیام بالای مانتو ۶۰-۷۰ هزار تومن پول بدم. از چیزی که خوشم نمیاد حاضر نیستم بیش از اندازه براش خرج کنم. یهو اینم شروع گفت “اما من نه. این مانتو که تنمه رو میبینی؟ از Zara خریدمش 63 تومن.”

دوستم ازش سوال کرد “حالا چرا کارتتو بیرون از شرکت در نمیاری از گردنت؟” جواب داد “آخه بهش عادت کردم و اگر گردنم نباشه انگار یه چیزی گم کردم.” بهش گفتم خب میتونی زیر مانتوت بندازیش وقتی میایی بیرون از محل کارت.

سر کلاسم که نفهمیدم استاده چی میگفت. یه سره میگفت “اگر کیس خوب برای ازدواج پیدا کردی حتما بچسب و منم خبر کن!” و هرهر هرهر قاه قاه بعدش میزد زیر خنده که اصلا ربطش رو پیدا نکردم. کلاس که تموم شد و می خواستم خداحافظی کنم بیام گفت “کجا؟ وایسا با هم بریم. راهمون که تقریبا یکیه.”…من در این حالت بودم دقیقا —>… اما تا ایستگاه اتوبوس که اومدیم خودش منصرف شد و یهو تصمیم گرفت با تاکسی بره. اووووووووووف!

نمیدونم دقیقا من کارم اشتباه بوده یا اون؟ اما وقتی از بالا و بیطرف نگاه میکنم به قضیه، لزومی نمیبینم که آدم بیخودی بخواد هی از موقعیتی که داره تعریف کنه برای بقیه و یه جورایی Express Yourself انجام بده. (یعنی ابراز خود کردن)

یه جاهایی لازمه آدم از موقعیت خودش تعریفا کنه بیا و ببین، چون اونجا میطلبه. اما تو بعضی جاها بنظرم کار خیلی Cheap ی میاد.

هر کی هر چی داره، کم یا زیاد، برای خودش داره و برای خودش قابل احترام هست. دیگران هم باید بهش احترام بذارن. اما بقول مامان بزرگم -مامانه مامانم- که میگفت “درخت هر چی پربارتر، افتاده تر!”

+ نوشته شده در ;دوشنبه چهارم آبان 1388ساعت;0:44 قبل از ظهر; توسط;papary;
|;

نوشته شده توسط در 26 اکتبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 7 نظر

پیشنهاد آدامسی

۵صبح پاشدم و کارامو کردم و با دوستم  -که دانشگاه قبلیه من قبول شده-  رفتم. تمام طول راه اصلا باورم نمیشد که می خوام برم مدرکمو بگیرم، بس که این مدت اذیتم کردن…۸:۱۵ بود که رفتم فارغ التحصیلان و مدرک رو بهم دادن، البته گواهی موقت هست و اصلش ۵-۶ ماه دیگه آماده میشه. ۳ بار محتویات نوشته شده روش رو خوندم تا باورم شد. والا!

همون همکار دانشجویی که کارامو خیلی راه انداخته بود بهم گفت تو ترم گذشته بازم ممتاز شدم. هم گروه و هم دانشگاه. در نتیجه شامل ۲۰٪ تخفیف معدل میشم. برای پیگیریه کارم رفتم امور دانشجویی  پیش همون خانومه که ترم پیشم می خواست بپیچونتم. قدرت خدا، هنوزم تغییری نکرده بود و بازم میگفت نمیشه. یه درخواست نوشتم به رئیس امور دانشجویی و زیرش نوشت “خانم (…) بررسی شود لطفا.”…چند روز دیگه باید پیگیری کنم.

ناباوریه من بیشتر از این هست که تونستم با کمک خدا مقداری از اون راهی که هدفم هست بیام جلو و موفق باشم…خونه که اومدم مدرک رو به مامانم نشون دادم و ازش تشکر کردم و بوسش کردم. بهم گفت “مرسی از تو که نذاشتی وقتت به بطالت بگذره و مایه شرمساریه من باشی.”…این حرف مامانم بیشتر از هزارتا جایزه برام ارزش داره.

خدا جونم تو که همیشه کمکم کردی و هوام رو داشتی، از این به بعدش رو یادت نره ها! هنوز کلی از راه مونده ها! حست میکنم همیشه.


اگر نصف طول وتر دایره رو در مجموع اعداد ۴۵۶، ۷۸۵۲۱ و ۱۵۲۳۶۸۴۵ جمع و سپس به قوه ۱۵۸ در زیج ثلث مربع با توان ۶ اسب بخار ضرب کنیم، نتیجه این میشد که من محاسبه کرده بودم ۲ هفته بعد از اینکه گواهینامه دوستم اومده، گواهینامه من هم میاد، چون ما با فاصله ۲ هفته از همدیگه آزمون دادیم. و اون ۲ هفته دیگه میشد امروز.

ذکر این نکته الزامیست که البته اگر محاسبات من اشتباه در می اومد، دیگه اون بستگی به جریان قرار گرفتن ستاره قطبی در راه شیری و یا احتمالا جهت وزش باد مخالف از ۶ درجه شرقی بود.

از ۵ شنبه به مامانم میگفتم شنبه که من میرم شهریار و نیستم خونه، تا من بیام تو حتما خونه باش که پستچی میاد گواهینامم رو تحویل بگیری. اگرنه که باید بریم پستخونه مرکزیه منطقمون. جوابمو نمیداد اما یه نگاهی بهم میکرد که معنیش میشد “زکی! حالت خیلی خوبه بچه! چی سرجاش و حساب شده بوده که این یکی بخواد باشه؟” و مامان امروز صبح بیرون رفته بود.

دقیقا با همدیگه رسیدیم تو پله ها. ردیف اول رو که اومدم بالا دیدم یه رسید پستی رو پله هاس که نوشته “ما اومدیم نبودین. بعدا بیایین پست خونه منطقه و گواهینامه بچتون رو بگیرین. این دفعه هم به حرفش گوش کنید یه چیزی میگه. دهه!”

نتیجه اخلاقی: به محاسباتم، حتی به اندازه یه چسه هم شک ندارم!


دقت کردین بعضی پیشنهادها، اتفاقات، آدما، حرفا یا خیلی چیزهای دیگه همچین عین آدامس به دل آدم میچسبه؟


دیشب که خوابیدم چند بار هی بیدار شدم. کلا شبا که می خوابم چند بار بیدار میشم و بعد از شناخت موقعیتم دوباره خوابم میبره. البته گاهی هم مجبور میشم سری به دستشویی بزنم و نصفه شبیه کلی فکر کنم و به خودم! یعنی به ذهنم فشار بیارم!

دیشب هر چی بیدار میشدم بیرون از پنجره روز بود و روشن، اما ساعتم رو که نگاه میکردم نصفه شب رو نشون میداد! مونده بودم یعنی خدا نصفه شبی سر کارم گذاشته و سر شوخی برداشته؟ یا من چت زدم؟

صبح که با دوستم میرفتیم هوا هنوز شب بود. جدا به مخیله خودم مشکوک شده بودم! بیرون که اومدم دیدم یه چراغ گازی، از اینایی که ماشالا چراغن ها که نصف شهر رو روشن میکنه سر کوچمون نصب کردن و نور اون بوده که من فکر میکردم هوا روز شده!

امشب که ما اصلا از لامپای تو خونه خودمون استفاده نکردیم، همش نور این چراغه میزد داخل. به فارسی به این میگن “یه سفره پهن کردیم همه دورشیم و هر کی یه لقمه میزنه تا روشن بشه!”

+ نوشته شده در ;شنبه دوم آبان 1388ساعت;11:55 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 24 اکتبر 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, در راه صعود تا گواهینامه!, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 6 نظر