آرشیو برای دسته ی ’روز نوشت های دانشگاهیم’

یه آدم […]!

از یکشنبه که اون چیزارو دیدم، شبا اصلا نمی تونم درست بخوابم و همش خوابای پریشون میبینم و هر نیم ساعت یه بار از خواب میپرم. یا همش خواب میبینم دارم از یه جا میافتم پایین یا یه عده ای دنبالم میکنن. پس پریشب که خواب دیدم رفتم بازار طلای کریمخان و طبقه همکف دارم میگردم. یهو یه دختره نمیدونم از کجا اومد و کیف منو کشید و دوید. دنبالش میکردم و داد میکشیدم که کیفمو بده توش مدارکمه! …پریشبم خواب دیدم یه عده تا خود صبح دنبالم میکنن و دارم فرار میکنم. تو خواب انقدر صدا میکردم و ناله میکردم که از صدا خودم از خواب پریدم و یه مدت طولانی هاج و واج مونده بودم. میترسیدم دوباره بخوابم که نکنه باز همونا بیان سراغم و …

شبا همش میلرزم و نمی تونم بخوابم. خونه سر نیست اما میلرزم. دوشنبه شب 2تا پتو انداخته بودم و کلی لباس تنم کرده بودم، با این حال عین یه کوه یخی بودم.

بجاش تو روز عین این معتادا شدم و دلم می خواد بخوابم همش. منکه اصلا به خواب ظهر عادت ندارم، پریروز بعد از اینکه شاگردم رفتم، بجای اینکه ادامه درسم رو بخونم رفتم ۲ساعت برای خودم خوابیدم. وقتیم بیدار شدم اصلا به روی مبارک نیاوردم که باید درس بخونم. درسمم که با بی حسی میخونم و اصلا هیچ حسی نسبت بکاری که انجام میدم ندارم. قبلاها وقتی یه چیزی رو خوب یاد میگرفتم انقزه ذوقمند میشدم که حد نداشت، اما الان نه!… نمیدونم چرا اینطوری شدم.

گوشیمم از روز یکشنبه اکثر مواقع از دسترس خارج میکنم و برای اینکه یادم نره منم موبایل دارم، هر ۴-۵ ساعت یه بار به اندازه ۵ دقیقه در دسترس قرارش میدم و دوباره از دسترس خارج میکنم. حوصله جواب ندادن بهش رو ندارم. فقط با دوستم در ارتباط هستم که اونم اکثرا به خونه زنگ میزنه وقتی میبینه گوشیم خاموشه.

حالتی پیدا کردم که بیشتر دوست دارم تو تنهایی با خودم باشم و زیاد حرفی نزنم. یه موقع هایی میشه که از عصر تا نزدیکای ۱۲ شب چپیدم تو اتاقم و حتی برای جیش کردنم از اتاق خارج نشدم. معلوم نیست اگر گاهی مامانم بهم سر نزنه یا برام آب پرتقال نیاره که مجبور شم بگم مرسی و بعدش به هوای لیوان شستن از اتاق برم بیرون، تو همین اتاق میمونم و کپک میزنم یا نه؟

امشب قرار بود مهمونی بریم. اما من به بهونه اینکه فردا باید ۶ از خواب بیدار بشم و برم دانشگاه، موندم خونه بازم تو تنهایی خودم. گوشیمم همچنان خاموشه. حتی به دوستمم نگفتم که موندم خونه و نمیرم. حوصله نداشتم اونم ۴ساعت بره منبر و متقاعدم کنه که پاشم برم و نمونم تو خونه و از این حرفا.

این وسط تنها کسی که فقط و فقط درکم میکنه مامانم هست. اگر پیشم نبود واقعا دق میکردم. خدارو شکر میکنم که همچین مامان خوبی دارم و سایش بالاسرمونه.

خلاصه که اینروزا خیلی گوه شدم و اصلا از این روحیه خودم خوشم نمیاد.

پ.ن: فردا -جمعه-  ۸ تا ۱۰ صبح مدیریت مالی، ۵ تا ۸ شب میانه، فوق العاده برامون گذاشتن. اه ه ه ه!


تا 1 ساعت و 10 دقیقه دیگه سال نو میشه. امسال چی داری برامون خدا جونم؟!


امروز جلسه آخر کلاس سازمان مدیریتمون بود. همون استادمون که قبلا ازش نوشتم که مریضه و کلی شیفتش شدم. باهاش کلی عکس انداختیم. هیچکدوممون دوست نداشتیم کلاس تموم بشه و یک ساعت بعد از پایان کلاس همینطور وایساده بودیم تو کلاس دور استادمون. تا گفت “مگه شماها کارو زندگی ندارین که اینطور وایسادین اینجا زل زدین به من؟”

کلاسش از اون کلاسایی بود که فقط درس تو کتاب رو یاد نگرفتیم. خیلی بیشتر از اینکه تو کتاب بود و باید درس میداد بهمون یاد داد. کاش همه کلاسا اینطوری بود. کافیه از بس برای نمره درس خوندیم و بعدشم درسارو یادمون رفت!

+ نوشته شده در ;پنجشنبه دهم دی 1388ساعت;10:50 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 31 دسامبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 6 نظر

از گینه تا پارک طالقانی

خب امروز پنج شنبه بود و این کاملا طبیعیه. اصلا ملیون ها ساله که بعد از چهارشنبه، پنج شنبه هست. پنج شنبه ها هم از صبح تا عصر دو تا کلاس دارم. البته حدودا 3 ماهی میشه که اینطوره و اصلا قرار نیست که تا ملیون ها سال بعد هم همین اتفاق بیافته. امروز هم قرار بود یه سری از بروبکس بلاگفا، بخاطر قدم رنجه کردن صاحب این وبلاگ از گینه به کرمانشاه و بعدشم به تهران و دوباره به کرمانشاه و بعدترش به گینه، یه گردهمایی داشته باشن که همین اتفاق هم افتاد.

من خودم ساعت ۳ بود که رسیدم و بقیه فکر کنم از ساعت ۱ با هم بودن. پس هر چی مینویسم مربوط میشه به یک ساعتی که اونجا بودم.

از اونجایی که یک فروند دانشجوی ممتازه خرخونه حال بهم زن هستم و هیچموقع سابقه نداشته که عمه و عمو و مادر و پدر بزرگم رو بکشم تا کلاس رو بپیچونم، امروز هم همین اتفاق افتاد. البته در نهایت کلاس رو پیچوندم، منتها با ترفند خودم. خیلی راحت از استاد اجازه گرفتم که بجای ۴، من ۲:۴۵ برم و موافقت کرد. منم که منتظر یه فرصت تا سوء استفاده کنم، بجای ۲:۴۵، ۲:۳۰ اومدم بیرون و یه راست با سرعت هرچه تمامتر به سمت محل قرار، پارک طالقانی رفتم.

دوستانی که اومده بودند صاحبان این وبلاگ ها بودند. یادداشت های یک دختر ترشیده، مردی از مترو، مرحومه مغفوره، گوریل فهیم، خاطرات من، آرام تر از شعر و نسیم، مسیحا و خانم پارمیس و دو تا از دوستای مشکوک آنی.

آقای صاحب این وبلاگ از گینه برامون سوغاتی آورده بود که خیلی ذوقمند گشتم. (هر کی نیومد دلش بسوزه.) یک bar گنده شکلات Nestle، یه گردنبند با سنگ حدید  -که مال من نقش یه فیل هست- و یه بکاپ از وبلاگ هر شخص توی wordpress که همون آتیشیه که فقط و فقط یک امردادی در خلوت خویش میتواند بپا کند، حافظااا!

                 سوغاتی هام      

یه ذره عکس گرفتیم و یه ذره حرف زدیم و یکی از دوستای مشکوک آنی که اومد، برامون انار آورد و خوردیم و دیگه کم کم نوبت این رسید که صابخونه رو خوشحال کنیم و بریم. اما نمیدونم چرا هرچی میگفتیم داریم میریم، هیچ کسی نمیرفت و شده بودیم عین این مهمونایی که وقتی می خوان از خونه صابخونه برن بیرون، تازه دم در حرفشون میگیره و یه شام یا ناهار دیگه هم در همون حال میخورن! اما بالاخره چنتا رفتیم و چنتا موندن، که از سرنوشتشون خبری در دست نیست.

من با پارمیس، مرحومه و گوریل و آقای آرام تا یه قسمتی از راه با هم اومدیم. آقای آرام چون خیلی عجله داشتند زودتر رفتند. گوریل هم دم مترو به سمت کتابخونه ملی رفت تا احتمالا دخل کاکائوش رو با یه چایی تو ماگ معروفش بیاره. ما سه تا هم تا مترو دم خونه ما باهم بودیم.

بین راه تجارب کاریه خودمون رو تعریف میکردیم و اینطوری تا ایستگاه مورد نظر با هم مشغول بودیم. موقعی که داشتیم منو پارمیس پیاده میشدیم یه آقای مسن فرمودند “چقدر حرف زدین شماها!”… احتمالا حسودیش شده بود که کسی مهلش نذاشته و با اون کسی حرف نزده. بیچاره مرحومه که تا امام خمینی تو اون واگن بود. از سرنوشت نامبرده هم فعلا هیچ اطلاعاتی دردسترس نیست. از یابنده تقاضا میشود وی را به صندوق نظردونی این وبلاگ، ارجاع دهند.


پ.ن ۱: اون خودکاره تو عکس مال خودمه. اما فکر کردم وقتی ببینین چه شکلات گنده ای گرفتیم، بیشتر دلتون بسوزه. برای تطابق بیشتر بین اندازه خودکار و شکلات در جهت سوزش بیشتر، خودکارش Faber-Castle هست!

پ.ن 2: مطمئنا من و مرحومه هیچ موقع “ع” و “ق” رو از یاد نخواهیم برد!

+ نوشته شده در ;پنجشنبه سوم دی 1388ساعت;10:33 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 24 دسامبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 19 نظر

شب و روز یلدا

دیروز وسط بوفه دانشگاه چشمام داشت از تعجب در میمود بجای اینکه چنتا بشه!  “ف” که از خنده داشت منفجر میشد، حالا خوبه سوتی نداد.

اصلا فکرشم نمیکردم طرف اینطور حرص بخوره و باورش بشه که من دارم همچین کاری میکنم. همش داشت تلاش میکرد یه جوری مجابم کنه که عجله نکنم و بیشتر فکر کنم و حول نیافتم! هی میرفت، هی می اومد و از من سوال میکرد که جوابم چی بوده و می خوام چیکار کنم حالا!

حالا که بقول خودش خیال میکنه من رفتنی شدم، داره تلاش میکنه که خرابه ها رو از نو بسازه دوباره! اما حیف که دیگه وقتی برای اینکار نیست و Game over شده!


استادمون دیروز میان ترم نگرفت. مژده داد که دوشنبه هفته دیگه کلاسش تشکیل نمیشه و ماها دیگه تو پوست خودمون جا نمیشدیم (آیکون رقص و پایکوبی و از این حرفا). اما بجاش جمعه 11 دی باید بریم دانشگاه (آیکون شیون و گریه و زاری و آره و اینا). شدیم حسنی که جمعه ها میرفت مکتب!

فک کن! جمعه 8 تا 10 صبح باید فوق العاده مدیریت مالی بریم، عصرشم 4 تا 8 شب فوق العاده میانه! خوبه والا! آقایون تشریف نمیارن، ما باید جورش رو بکشیم.

دیشبم not only کلاس رو 6:45 تعطیل نکرد، but also حدودای 7:15 بود. بهش میگم استاد همچین درس دادین و نگهمون داشتین که برسیم خونه یه راست میریم تو رختخواب و دیگه نایی برامون نمیمونه که بشینیم پیش خونواده هامون.


دیشب خونه خواهرم اینا تلپ بودیم. بقول شاعر “وای ی ی که چه حالیه….!” خیلی هم خوش گذشت و کلی خندیدیم از دست پانیا.

کیبوردرو که بهش دادیم، همونطور که حدس زده بودم خیلی خوشش اومد و روش میزد و کلی سرگرم شده بود. اما اگر حدودا 10 دقیقه مداوم صداش رو در بیاره، خودش با کیبوردشو باید بذاریم تو راهرو!

یه نیم ساعتی که بازی کرد و سرمون رو برد کیبوردشو گرفتم و گذاشتم زیر صندلی، یهو زد زیر گریه و گوله گوله اشکاش در میومد! کیبورد رو بهش دادم، اشکاش بند اومد. دوباره ازش گرفتم، اشکاش در اومد. بساطی داشتیم خلاصه با خانوم. تا 4 صبح که ما اونجا بودیم ایشون هم پا به پای ماها بیدار بودن و جناب حافظ رو گذاشته بودن رو میبره!

خیلی جالب بود! پارسال که به حافظ تفال زدم، غزل “بر نیماد از تمنای لبت کامم هنوز” اومد… دیشبم خودم دیوان رو برداشتم و یه نیت شخصی کردم. بازم همین غزل اومد! وقتی همه دور هم بودیم و هر کی نیت کرد و تفال زدیم، بازم همین غزل باز شد! نمیدونم تا حالا کسی براش این اتفاق افتاده یا نه؟ اما یه حس خاصی دست میده به آدم. بیخود نیست اینطور ارادت خاصی به جناب حافظ دارم.

راستی! دیشب هم بستنی خوردیم. با این استدلال بنده که “هر کسی شب یلدا بستنی بخوره دیگه تا آخر زمستون مریض نمیشه.” این استدلال رو پارسال شب یلدا از خودم در آوردم و بستنی خوردم. مامان اینا کلی مسخرم کردن و بهم خندیدن. دقیقا هم تا آخر زمستون یه عطسه هم نکردم، بزنم به تخته! امسال به همشون بستنی دادم تا تاثیر استدلالم رو ببینن!

+ نوشته شده در ;سه شنبه یکم دی 1388ساعت;1:48 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 22 دسامبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 13 نظر

۲۹ آذر امسال

کنفرانس مدیریت مالیم رو هم عالی دادم. موضوع کنفرانسم تقسیم سود در شرکت های سهامی، محدودیت ها و خط مشی ها بود. یه ذره پیچیده بود اما خوب بود.

فردا هم قراره میان ترم میانه بدم که ماشالا! هیچی نخوندم. امروزم که متوجه شدم هیچکس هیچی نخونده. خدا بخیر کنه فردارو… تورو خدا دعا کنید استاده بیخیال بشه و ماجرا ختم بخیر. استادمون خیلی عقده ای تشریف دارنکلاسمون باید ۶:۴۵ تموم بشه اما ۲ هفتس لج میکنه و تا ۷:۳۰ نگهمون میداره سر کلاس به زور. خدا کنه فردا شب بیخیال بشه و زود ولمون کنه بریم خونه.

تو این ۹ سالی که دارم تدریس میکنم، با اینکه خیلی تو کارم جدی هستم و موقع درس اصلا شوخی موخی و خنده حالیم نمیشه، اما هیچموقع یادم نمیاد که یه تعطیلی رو به شاگردام کوفت کرده باشم یا بخوام عقده ای بازی براشون در بیارم. این استاده رو میبینم لجم میگیره. اما فعلا نمی تونم حرفی بزنم!


چراش رو نمیدونم! قبلا هم گفتم که مغزم اکثر اتفاقهایی رو که می افته بطور ناخودآگاهی تو خودش ثبت میکنه و هر سال تو همون روز، سالشمار یا سالگرد براشون میگیره.

یکسال پیش در چنین روزی  –29 آذر–  بنده سر جلسه کنکور ناپیوسته بودم و کلی تو دلم میخندیدم که چقدر دل به نشاطم و چه اعتماد بنفسی دارم که اومدم کنکور بدم! اما خبر نداشتم که سال بعدش سر کلاسا میشینم و حالشو میبرم!


پارسال شب یلدا پانیا هم پیشمون بود و هم نبود. خواهرم قورتش داده بود و اصلا هنوز نمیدونستیم که قراره پانیا بشه یا پسر. امسال اولین شب یلدایی هست که پانیا پیشمونه. دیشب به مامانم پیشنهاد کردم که بریم برای پانیا یه چیزی بخریم که فردا شب بهش کادو بدیم و یادگاری بمونه براش.

یه قطار خریدیم که حروف انگلیسی رو باید بندازه تو قطاره از سوراخ های مخصوصی که داره. البته بیشتر به درد یکسالگی به بعدش می خوره. این کمک میکنه برای اینکه بتونم حروف رو به آسونی بهش یاد بدم و مشکلی نداشته باشم. قراره یا انگلیسی یا ایتالیایی بهش یاد بدم.

یه کیبورد کوچیک که کلی کلیدهای مختلف روش داره هم براش خریدیم. هر کلید سر یه حیوون هست و هر کدوم رو که بزنه صدای همون حیوونه در میاد. وقتی میاد خونمون، میارمش تو اتاقم و میشونمش رو پام، پشت میزم. یادش دادم که بزنه رو میز یا رو کیبورد. تقریبا اینکارو دوست داره. از خنده هاش متوجه میشم. این اسباب بازیه میتونه حسابی سرگرمش کنه.

 

+ نوشته شده در ;دوشنبه سی ام آذر 1388ساعت;1:20 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 21 دسامبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 15 نظر

حمایت

کنفرانس و میان ترم امروزم رو عالی دادم. اولین هام تو دوره کارشناسی بود و خدارو شکر خوب بود جفتش. تا آخرشم همینطوره. مطمئنم!

اما کنفرانسه بیشتر از همه بهم چسبید و کلی نشاط آور بود. کنفرانسم در مورد “مدیریت بحران” و در آخر با بحث “نقش زنان در مدیریت بحران” موضوع رو جمع کردم.

تو کلاسمون یه آقای حدودا 30 یا شایدم بالاترم هست که همیشه گیر میده به من. بنام ف.ق.خیلی دوست داره با من سر بسر بذاره و همیشه تیکه میندازه بهم. یا اگر تو کلاس یه نظری میدم سریع رو نظر من یه نظر مخالف میگه که وارد بحث بشه با من. اکثرا هم همیشه خودش میگه “آره با نظرتون موافقم.” اکثر مواقع سعی میکنم حرفی بهش نزنم و فقط یه لبخند میزنم.

امروز قبل از اینکه کلاس شروع بشه به بروبکس گفتم بچه ها تورو خدا وقتی دارم توضیح میدم گوش کنین و اگر ازتون سوال کردم درست جواب بدین. خواهشا هم شکلک و از این حرفا در نیارین. ف.ق هم تو کلاس بود و میشنید!

استادمون که اومد بعد از حدودا 5 دقیقه من شروع کردم به ارائه کنفرانس. خداییش هم خیلی خوب ارائه میکردم و سعی میکردم با مثال های ملموس و عینی توضیحاتم رو تکمیل کنم. ف.ق و یکی دیگه از پسرای کلاس، ته کلاس و روبروی من نشسته بودن.

همینطور که چشم تو چشم بچه ها بودم و ارائه میکردم، چشمم افتاد به ف.ق و دیدم داره شکلکای خنده دار در میاره. بار اول محل ندادم و روم رو به طرف دیگه کردم. دوباره برگشتم اونطرف بخیال اینکه بیخیال شده، اما بازم داشت همون شکلک رو درمیاورد. یهو من یه ذره خندم گرفت اما نه اونطوری که حرفام رو قطع کنم. در اصل یه لبخند گنده اومد رو لبم. اما زودی خودم رو کنترل کردم و دیگه تا آخر سر به اونطرف نگاهی نکردم.

استادمون به عادت همیشه یه صندلی گذاشته بود جلوی تخته و نشسته بود روش و سرش هم پایین بود و داشت گوش میداد وقتی من حرف میزدم.

ارائم که تموم شد استاد تشویقم کرد و رفتم سمت صندلیم که بشینم. یهو اون یکی پسره که کنار ف.ق نشسته بود گفت “استاد ببخشید! من یه ایرادی داشتم به کنفرانس ایشون… ایشون اصلا نحوه برخوردشون خوب نبود. همش اون سمتی رو نگاه میکردن و اصلا نگاه و حواسشون به اینطرف کلاس نبود.”

تا استادم اومد جواب بده، با یه حالت خیلی مودبانه (چون از توهین خوشم نمیاد، مخصوصا تو اینطور مواقع و شرایط) گفتم اتفاقا کاملا حواسم به اونطرف کلاس بود. اما بهتره دلیل اصلیش رو از آقای ف.ق بپرسین!

ف.ق گفت “از من؟ چرا از من؟ به من چه ارتباطی داره این موضوع؟”… گفتم وقتی میخندین چرا من باید به شما و اون سمت کلاس نگاه کنم؟…جواب داد “خنده؟ خب من همیشه این لبخند رو لبم هست. فکر نمیکنم این لبخند برای شما مشکلی بوجود بیاره، درسته؟”… جواب دادم اما اینی که من روی صورت شما دیدم نه لبخند بود نه خنده. من اسمش رو میذارم شکلک در آوردن. از شما تو این کلاس یه همچین کاری فکر میکنم بعید بود آقای ق. و بعدش هم نشستم سرجام و استادمون شروع کرد به حرف زدن.

در تکمیل توضیحات من درباره “مدیریت زنان” تئوری “سقف شیشه ای” رو که از تئوری های به ثبت رسیده خودش هست و ارائه کرد و آخرش رسید به اینکه “چرا نباید زنانمون رو باور کنیم؟ چرا اصلا نباید این مورد رو که باید یه زنانمون احترام بذاریم رو بلد بشیم؟ چرا آقای ق نسبت به این دانشجوی من که اینقدر عالی هست باید یه همچین رفتاری داشته باشه و ایشون رو مسخره کنه؟ کار شما اصلا درست نبود!”

خیلی این طرز برخورد استاد بهم چسبید. برای اینکه یه استاد غیر همجنس ازم در برابر یه همکلاسی غیر همجنس اینطوری حمایت کرد و برعکس خیلی از اساتید دیگه از کنار این موضوع بی خیال رد نشد. برعکس خیلی از اساتید دیگهُ حرمت دانشجو براش خیلی ارزش داره. البته ناگفته نمونه که از خودم هم خیلی خوشم اومد که اینطور در کمال احترام، جواب آقای ق و دوستش رو دادم.

+ نوشته شده در ;جمعه بیست و هفتم آذر 1388ساعت;1:3 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 18 دسامبر 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 6 نظر