آبادان ۴۰ سال پیش و آبادان امروز

من و پدیده و پرهام بار اولمون بود که آبادان میرفتیم، مامانم بعد از ۴۰ سال دوباره اومده بود و یاد خاطرات ۴۰ سال پیشش افتاده بود…اولین چیزی که وقتی وارد آبادان میشی متوجه میشی، بوی تند گازی هست که از پالایشگاه میاد…سرگیجه که داشتم، بیشتر هم شد.
۴۰ سال پیش خالم و شوهرش تو “بریم”، آبادان زندگی میکردن…ظاهرا” “بریم” محل زندگی کارمندای عالیرتبه شرکت نفت بوده. شوهر خالم تو دانشگاه شرکت نفت تدریس میکرده و خالم هم تو یکی از مدارس آبادان…مامانم هم پیش اونا می اومده تا هم پیش پسرخالم باشه و هم اینکه خالم تنها نباشه روزهایی که سر کار نمیرفته. مامان هم که مجرد بوده و از هفت دولت آزاد…حدودا” وقتی ۱۶-۱۷ سالش بوده اینجا می اومده…امروز همش یاد اون زمانا افتاده بود و همش از اونا تعریف میکرد…وقتی وارد “بریم” شدیم و بعد از کلی ی ی گشتن منزل ۴۳۴ رو که خونه خاله اینا بوده پیدا کردیم، مامانم بغضش گرفته بود. البته خیلی خودش رو نگه داشت تا اشکاش نیان… از دم باشگاه گلستان که رد شدیم کلی از شبایی رو که اونجا می اومدن تعریف کرد…از دم فروشگاه کامیسری که رد شدیم بازم همینطور بود.
وقتی ازش پرسیدم که الان چه حسی داری وقتی بعد از ۴۰ سال دوباره برگشتی اینجا؟ جواب داد: خوشحالم با اینکه جنگ بوده، هنوز “بریم” سالمه. بیشتر خوشحالم که حالا با بچه هام و دامادم اومدم اینجا دوباره…تو فکرم داشتم با خودم میگفتم که شاید بعد ۴۰ سال، منم با بچه هام بیاییم اینجا و اینجارو نشونشون بدم که یه زمانی اومده بودیم تا خونه خالمون رو ببینیم!!!
خلاصه که همینطور تو شهر میگشتیم مامانم یاد اونموقع ها افتاده بود و هر جارو که میدید فورا” با آبادان ۴۰ سال پیش مقایسه میکرد…البته میگفت آبادان ۴۰ سال پیش خیلی شیک تر و مدرن تر از آبادان الان هست.
کلی هم عکس از پالایشگاه و “بریم” و خود شهر انداختم تا برای خالم اینا ایمیل کنم. وقتی اومدم تهران میذارم تو وبلاگ…تو “بریم” که بودیم و داشتم از پالایشگاه و خونه خالم اینا عکس و فیلم میگرفتم که یه پسر کوچولو اومد و گفت حاج خانم، اگه دوربینت رو ببینن، هم خودت رو میگیرن میبرن و هم دوربینت رو!!!…حالا خودم به جهنم، عکسام چی میشدن اگه میگرفتنم؟!
تو این چند روز هر جا که میریم،همش با تهران مقایسه میکنم…مثلا” میدون انقلاب آبادان رو با میدون انقلاب تهران مقایسه میکنم…تو میدون انقلاب آبادان که بودیم از مامانم پرسیدم پس دانشگاهش کو؟ اونم که تو حال خودش بود و تو ۴۰ سال پیش داشت سیر میکرد گفت: دانشگاه اینوری نبود که، تو خیابون (یه اسمی رو گفت که نفهمیدم چی بود) بود…خلاصه تو هر خیابونی که وارد میشم فورا” یه معادل تو تهران براش پیدا میکنم و همه رو میذارم سرکار.
از روزی همه وارد این استان شدم همش دارم به این فکر میکنم که این مردم بیچاره تو دوران جنگ چی میکشیدن؟ هر جا میرم کلی آدم مرده که رو زمینا افتادن میان تو نظرم…شبا همش فکر میکنم که الان یه بمب میندارن و میترکیم!!!…بیچاره مردم.


وای که چقدر هوا اینجا ار حالا گرمه…امروز که برای ناهار بیرون رفته بودیم، وقتی برگشتیم بیهوش شدم بس که حالم بد شذه یود.
سر سال تحویل ذیذنی بودیم ما! من و مامان و پدیده نشسته بودیم و پرهام تو راه آشپزخونه بود…هیج کدوم هم بغیر از من حموم نرفته بودن. دیشب که رسیدیم دیدیم آبگرمکن اینجا خراب شده و کار نمیکنه…عذا گرفته بودم…اما صبح بالاخره با آب یخ، در حالی که مامانم از اونور داد میزد نرووووو، مریض میشیا!، یه دوش گرفنم
… اما خداییش هم آب منجمد کننده بود
.
راستی؟! امسالم سال موشه…منم متولد سال موشم…میدونم که امسال برعکس سال پیش سال بسیار خوبیه برای همه و البته ما…تا بعد بازم میام
