یاد اون کلبه ای افتادم که اونروز، وسط اون جنگل با هم پیداش کردیم. یادش بخیر اونروز…
از معدود دفعه هایی بود که همینطور بی برنامه راه افتاده بودیم و جاده رو گرفتیم و رفتیم جلو تا ببینیم چی میشه. یکی از اولین روزهای بهار بود. بارون نم نم می خورد به شیشه ماشین.
تو میدونی من چقدر بارون بهاری رو دوست دارم. میدونی که وقتی تو ماشین باشم و بارون بیاد بشینه رو شیشه و منظره بیرون رو تار نشون بده چقدر دوست دارم. واسه همین برف پاک کن ماشین رو هر چند دقیقه یکبار، اونم از روی اجبار که بتونی جاده رو ببینی، روشن میکردی تا قطره های بارون برن کنار… تو میدونی که من چقدر دوست دارم تو ماشین باشم و صدای قطره های بارون بخوره رو سقف و تق تق صدا کنه. واسه همین آرووم آرووم رانندگی میکردی و اصلا عجله ای نداشتی برای رسیدن… آهنگی رو که جفتمون دوست داریم گذاشته بودی و می خوند “… چه خوبه با تو رفتن، رفتن، همیشـــه رفتن… چه خوبه مثل سایه، همسفر تو بودن، همقدم جاده ها، تن به سفر سپردن…” و میرفتیم… دست راستت، دست چپ منو گرفته بود و گاهی دوتایی باهم دنده رو عوض میکردیم; و دست چپت روی فرمون بود، و دست راست منم از شیشه که تا نصفه پایین بود، بیرون بود و خیس شده بود. هر از گاهی نگاهم میکردی و من تو نگاهت یه چیز عجیب رو میدیدم که ته دلم خوشم می اومد…
جاده خاکی بود و از بارونی که می اومد گل درست شده بود. ماشین به چپ و راست تکون می خورد و میرفت جلو. بارون همینطور رو شیشه میشست و بیرون رو تار میدیدیم و از روی سقف ماشین هم صدای تق تق قطره های ریز بارون می اومد.
یهو به ذهنم رسید اصلا چرا تو این بارون راه نریم؟! و وقتی بهت گفتم، همونجا ماشین رو متوقف کردی و پیاده شدیم… حالا بارون می خورد تو صورتم و بیشتر خوشم می اومد. یه نفس عمیق کشیدم و هوا رو بو کردم. بوی چوب درختا و گل، بوی خزه هایی که رو درختا بسته شده بودن، و بوی چوب سوخته که نمیدونم از کجا بود می اومد. برگشتم سمت تو و دوباره یه نفس عمیق کشیدم و هوا رو بو کردم. اینبارم همون بوها می اومد، اما عطر تو هم باهاشون قاطی شده و بهترین بوهای دنیا تو سرم پیچید.
ساکت شدم و گوش کردم فقط. صدای بارونی که رو برگ درختا می خورد می اومد. صدای زززز یه حشره که همیشه تو جنگلا هست. صدای تق تق کوبیده شدن نوک دارکوب به درختا که لابد دنبال یه کرم میگشت. صدای یواش پای آب¸ یه رودخونه که دورتر از ما تو اون سراشیبی بود. و صدای راه رفتن ما رو گل که رو زمین بود.
دستامونو گرفته بودیم تو دست همو راه میرفتیم و من دستامون رو به جلو و عقب تکون میدادم و شعر می خوندم… حالا بارون بیشتر شده بود و خیس شده بودیم تقریبا. از موهامون چیلیک چیلیک بارون میریخت پایین. راه که میرفتیم زیر پامون صدای شلپ شلپ می اومد و جای پاهامون گودتر از قبل میموند رو زمین. یه جاهایی سر می خوردم، اما الکی خودم رو مینداختم سمت تو که منو بگیری، و تو چه خوب فهمیده بودی اینو. هر از گاهی هم منو میکشوندی به سمت خودت و میگفتی “بازم که سر خوردی!” و می خندیدیم و یواش از گونت و گونم …
.

.
جلوتر یهو یه چیزی دیدم! یه کلبه چوبی از همونایی که دوست داریم. از همونایی که دو سه تا پله چوبی جلوش داره. از همونایی که پشت پنجرش گلدون های سفالی¸ پر از گل آویزون کردن و توش کلی گلای خوشگله. از همونایی که پرده اتاقش از وسط به چپ و راست باز شده. از همون کلبه هایی که پشتش کلی هیزم تلنبار شده. از همون کلبه هایی که از دودکشش دود میاد و وقتی میری تو، بوی نون میاد و یهو گرسنت میشه. از همون کلبه هایی که تو نقاشی های بچگیمون میکشیدیم… حالا فهمیدم بوی چوب سوخته از کجاست. تا کلبه رو دیدم دستتو کشیدم و گفتم بریم و دویدم و تو رو هم همینطور میکشوندم. اصلا به صدای تو که میگفتی “نرو… وایسا دیقه ببین چی میگم!” توجهی نمیکردم و هی میدویدم و تورو میکشوندم دنبال خودم که زودتر برسیم به کلبه.
نزدیک کلبه که رسیدم وایسادم و آروم با کلونی که رو در بود ضربه زدم و منتظر شدم. یه صدایی گفت “کیه؟” نفس نفس میزدم، دهنمو چسبوندم به در و گفتم ماییم… اینجارو… یهو دیدیم… میشه… بیاییم تو؟ و صداهه گفت “بیایین”! کفشامونو درآوردیم و درو هل دادم و قیژژ صدا کرد و رفتیم تو. بوی بارون و آتیش و دود و بوی نون با هم قاطی شده بود. یه پیرزن و پیرمرد تو کلبه بودن. هنوزم که بهشون فکر میکنم، چقدر دوستشون دارم. نه اونا مارو میشناختن، و نه ما اونارو، اما دوستشون داشتم و دارم.
رو صورت جفتشون میشد رد سال هایی که با همدیگه خوشی و ناخوشی رو گذرونده بودن دید. از چشمای جفتشون میشد فهمید که چقدر همدیگه رو هنـــــــوز بعد از سال ها دوست دارن و چه احترامی برای هم نگه میدارن. تو دلم از خدا خواستم من و تو هم که پیر میشیم همینطوری باشیم… پیرمرد، که بعدا فهمیدیم اسمش آقا سهراب هست، گفت “گلی جانم! برای تازه رسیده ها چایی و نان و پنیر و خیار و گوجه بیار نوش جان کنن.” و من مطمئنتر شدم که هنوزم همدیگه رو دوست دارن، بیشتر از قبل حتی! و گلی جان گفت “به روی چشمم آقا سهراب”. و بلند شد و …
و چه خوشمزه بود اون نون و پنیر و گوجه و خیاری که اونروز خوردیم. چه عطری داشت اون چای. هنوز مزش زیر زبونم هست. هنوز نگاه های آقا سهراب و گلی جان بهمدیگه جلوی چشممه. هنوز بوی نون اونروز تو ذهنمه. هنوز صدای بارونی که اونروز می اومد، صدای راه رفتنمون رو گلها، صدای پای آب رودخونه ای که تو اون سراشیبی دورتر از ما بود و هزار چیز دیگه از اونروز تو ذهنم حک شده و دوستشون دارم. چه روز خوبی بود اونروز¸ با تو.