حرف گوشه لپی!

لابد موقعش نبوده که گفته بشه…
دوست ندارم حرفی رو بذارم گوشه لپم، اما گاهی چاره ای نیست!
روز زن بر زن، خواهر زن، برادر زن، پول زن، پنبه زن، بیل زن، جر زن، زیر آب زن و بقیه زنها مبارک!
خارج از شوخی، روز مادر و زن مبارک!
از مامانم کادو پول گرفتم. این کادوهای مامانم که نشون میده منم قاطی آدما حساب میشم، همیشه عین آدامس میچسبه به دلم.
میبینم می خنده! یطوری نگاهش میکنم و میگم چرا می خندی؟ خیلی خنده داره؟؟
میگه “یاد اونروز افتادم که از دادگاه برگشته بودم و رفتم بانک ملت تجریش…!” و بازم می خنده…
یه روز تو سالهای 71-72 که از دادگاه برمیگشته، میره بانک ملت تجریش که پول بگیره. اونروز تنها بود. حسابی هم اعصابش قاطی پاتی بوده. فیش نقدی رو که پر میکنه با دفترچه میذاره رو کانتر و منتظر میشه تا کارمند بانک کارشو راه بندازه و پولو بگیره و بیاد. بانکیه بهش میگه “خانم {…} امضا کنین!” همینطوری نگاهش میکنه. بانکیه دوباره حرفشو تکرار میکنه و اونم بازم همینطوری نگاهش میکنه. بعد از چند ثانیه یا دقیقه که همینطوری زل زده بوده به بانکیه، میگه “مگه من امضا میکردم تا حالا؟ امضام رو بلد نیستم! بهم پول بدین می خوام برم!” بانکیه هم چون آشنا بوده پول رو بهش میده و میگه “فردا صبح حتما یه سر به بانک بزنین!”… فرداش که میره فیشو امضا میکنه و میاد!
بعد از اینکه صنعتی تموم شد تا 1 یه مقداری از چکنویس هامو پاکنویس کردم و بعد رفتم بوفه یه نسکافه با کولوچه -بعنوان ناهار- بخورم تا تصمیم بگیرم باقی زمانم رو چی کار کنم!
طبق معمول همیشه که از 12 تا 1 تو بوفه قسمت دخترا سوزن بندازی پایین نمیاد، شلوغ بود. قسمت پسرا شاید 10-12 نفر نشسته بودن. مدل بوفه این ساختمون اینطوریه که یه سالن بزرگه که بینش یه نیمچه دیوار کشیدن که مثلا “مردا اینور، زنها اونور” باشن! اما همه از تو قسمت همدیگه رد میشن و میرن میان. در اصل اون دیواره یه چیز تو مایه های کلاه شرعیه و اگر اون دیواره نباشه هممون تو آتیشای جهنم جززغاله میشیم! شوخی نیستا، جزغاله میشیم!!
یه آب جوش (نسکافه رو خودم دارم) و کولوچه گرفتم و همینطوری وایسادم! صندلی و میز خالی نبود. یه ذره که گذشت چنتا دختر پاشدن برن و منم رفتم صندلیشون رو آوردم اینجایی که خودم وایساده بودم، و نشستم. دوتا دختر چادری هم همونجایی که من نشسته بودم، نشسته بودن و داشتن ناهارشون رو می خوردن.
لیوانم رو برده بودم نزدیک دهنم و می خواستم قلپ اول رو بخورم که دیدم فاطی کماندو -همون خانم حراستی دانشگاه- سر رسید و یه چیز داره میگه! چون صدا زیاد بود نفهمیدم چی میگه و بهش لبخند زدم و یه خسته نباشید گفتم… دیدم دوباره داره یه چیز میگه و اون دوتا دخترا هم دارن نگاهش میکنن! بهش گفتم ببخشید! صداتون یواشه متوجه نمیشم چی دارین میگین، میشه یه بار دیگه تکرار کنین؟
فاطی: دارم میگم از اینجا بلند بشین برین اونور بشینین. اینجا روبروی جاییه که پسرا نشستن! این صندلیا رو هم بدین ببرم تو قسمت پسرا که بتونن بشینن! چرا آوردینش اینور؟
من: خب نشسته باشن، مگه به همدیگه کاری داریم؟ من که دارم کار خودمو میکنم و این دوتا هم دارن ناهارشونو می خورن، اونا هم که سرشون به کار خودشون گرمه! پس کسی به کسی کار نداره. صندلیرو همین چند دقیقه پیش از یک دختره که رفت گرفتم.
فاطی: اشتباه میکنی! صندلی مال اونوره! اونا وایسادن سر پا، اونوقت شماها اینجا نشستین! پاشو خانومم، پاشو! حرف اضافه هم نزن دیگه! برو اونور بشین!
لحن حرف زدنش خیلی بهم بر خورد!
دخترا: راست میگه، صندلی رو الان آوردش اینجا… اصلا مشکلتون چیه؟ مشکلتون اینه که پسرا اونورن و ممکنه ماهارو ببینن، یا اینکه دلتون سوخته براشون که صندلی ندارن؟ بهشون بگین بیان بالا بشینن تو اتاق شما زیر کولر. اینطوری هم صندلی راحت دادین بهشون هم خنک میشن…
من: (یه ذره لحنم رو تندتر کردم) اشتباه نمیکنم! یه صندلی هم ارزش نداره که بخوام براش دروغ بگم! من از اینی که پسرا اونورن اصلا و ابدا ناراحت نیستم. نه من به اونا کار دارم نه اونا به من. همینجا میشینم و از جامم بلند نمیشم تا کارم تموم بشه. مشکلی دارین شما؟
یه چپ چپم نگام کرد و بعد رفت سر یکی از میزها و به اونا شروع کرد به گیر دادن. البته اونا هم خیلی ساکت نموندن و از خجالتش حسابی دراومدن!
دیوانن بخدا!
—————————
تو خیابون عین مورو ملخ ریختن و عین چی! دارن گیر میدن. “ف” میگه حتی برای لاک ناخن هم جریمه نقدی تعیین کردن و رنگ لاک تو 150 هزار تومن جریمشه. با پسرم که بیرون باشی دیگه بدتر! اول فکر میکنم شوخی میکنه، بعد میبینم نه داره جدی جدی حرف میزنه.
—————————
نشستم تو تاکسی، پشت راننده و “خدای آسمون ها” با صدای 50 تو گوشم داره می خونه. یه خانم میانسال کنارم، یه آقای جوون کنارش و یه دختره هم جلو.
خانمه برای کرایه به راننده غر میزنه. حرفاشون رو درست نمی شنوم اما بیش و کم متوجه میشم که در مورد جوونا دارن حرف میزنن و دلشون به حال ماها میسوزه!! نمی خوام حرفاشونو بشنوم، صدای موزیکم رو میبرم رو 100 و “خدای آسمون ها” از تو چشامم میزنه بیرون تا بلکه برسه به داد دلمون.
خسته شدم. خسته شدم از این وضعی که داریم. از اینکه چپ بریم، راست بریم گیر بدن بهمون. تو بوفه دانشگاه عین آدم نشستم دارم یه چیزی می خورم گیر میدن، تو خیابون داری راه میری گیر میدن، با ترس و لرز باید بری بیرون و بیایی، مانتو فلان رنگ میپوشی چپ چپ نیگات میکنن… همه هم دلشون به حال جوونا میسوزه!
همه امیدم شده بعد از فوق بتونم یه خاکی تو سرم بریزم و هرطوری هست برم. هر جایی برم کمه کمش اینه که میدونم لااقل کسی برای لباس پوشیدنم، نشستن تو بوفه دانشگاه یا لاک ناخونم بهم گیر نمیده.
پ.ن: تنها جایی که راحت میتونم غرغرامو بنویسم و به زبون بیارم اینجاست!
این بار چندمیه که…
امروز داشتم به ضدحال خوردن تو اوج فکر میکردم!
بنظرم خیلی حالگیریه تو اوج دوست داشتن یهو یه ضدحال اساسی بخوره آدم!
یکی از مباحثی که تو مدیریت تولید می خونیم طراحی نحوه استقرار تجهیزات، ماشین آلات، انبارها و … در شرکت ها، سازمان ها یا کارخانه هاست. یه اسم دیگش طراحی خط تولیده. یعنی برای ایجاد مثلا یک سازمان چه اجزا و اعضایی نیاز هست؟ و اگر اون سازمان از قبل ایجاد شده بوده، برای بهبود چه تغییراتی باید ایجاد بشه؟ همه اینها رو که به درستی و طبق استانداردها انجام بدیم میتونیم خواست ها و نیازهای مشتریان رو پاسخگو باشیم. در کل مبحث شیرینیه.
استادی هم که داریم خیلی باحاله! استاد “ح”. لهجه یزدی داره. از این آدماییه که وقتی یه چیز میگه خودش اصلا نمی خنده و به روشم نمیاره مثلا یه تیکه انداخته و بقیه دارن رنگ عوض میکنن از خنده. شوخی و جدیشم معلوم نیست، خودت باید دقت کنی متوجه بشی. سر کلاس خیلی خودمو نگه میدارم نخندم. همیشه هم آخر کلاس با دل درد میام خونه از بس به خودم فشار آوردم.
جلسه پیش مباحث درس رو با امکانات موجود تو دانشگاه خودمون، مترو و خط تولید کارخونه {…} مقایسه میکرد. خدا میدونه چیا تعریف میکرد و ماها چه حالی داشتیم!
میگفت “… چند روز پیش رفتم دستشویی اساتیده همین ساختمون، میبینم استاد {…} یه پاشو گذاشته لبه سینک دستشویی و یه پای دیگش رو گذاشته روی لوله آب، یه دستش به دیواره و با اون یکی دستش از تو مخزن صابون مایع به زور داره صابون در میاره! دقیقا شبیه اسپایدرمن! میپرسم چی شده؟ چرا اون بالا رفتین؟ میگه “صابون تموم شده، می خوام دستمو بشورم، صابونم نیست دارم از این بالا سعی میکنم در بیارم!… حالا دیگه اوضاع تو دستشویی دانشجوها چطوریه، بگذریم!…”
با این مبحثی که ما می خونیم به کل ناامید شدیم از امکاناتی که تو دانشگاه هامون داریم! اما به روی خودمون نمیاریم.
پ.ن: ممنون از مسیحا برای راهنمایی، برای آپلود و گذاشتن عکس!
