آرشیو برای دسته ی ’نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا’

خاله چوسید دلم پوسید!

یه چند وقتیه که اخلاق مامانم حسابی بد شده. تا میایی باهاش حرف بزنی سریع گارد میگیره و یه چیزی میگه که اصلا ربطی به موضوع نداشته و تهش میشه اینکه نه تنها به هیچ نتیجه ای از حرف زدن باهاش نرسیدی، but also یه چیزیم بارت کرده و فرستادتت به امون خدا یا گذاشتت جلو آفتاب تا خشک بشی برای نوبت بعدی.

خیلی تلاش میکنم به روی خودم نیارم و چیزی نگم اما خب گاهی کم میارم و جوش میارم و… با خواهرمم که حرف میزنم نتیجش میشه مصداق “دلم گرفته بود رفتم خونه خاله دلم بازشه، خاله چوسید دلم پوسید!”

خلاصه که دارم دیوونه میشم و اصلا این وضع رو دوس ندارم.


“کسی از گربه های ایرانی خبر نداره” رو بالاخره دیدم. چند روزی بود که دانلودش کرده بودم اما وقت نمیشد ببینم.

قسمت دادگاه آقا نادر رو 100 بار دیدم. آهنگی هم که خودش می خونه رو به سره دارم گوش میکنم. بیخود نیست من به این حامد بهداد میگم “بهروز وثو.قی بعد از این!”

+ نوشته شده در ;چهارشنبه پنجم اسفند 1388ساعت;10:33 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 24 فوریه 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 4 نظر

خوش خوشان!

داشتم مجلم رو می خوندم که با صدای یه چیزی از جام ۳ متر پریدم هوا! آسمون بود که باز داشت میبارید. همیشه از اینطور بارونا تو اینموقع ها خوشم میاد. خوشم نمیاد، عاشقشم. همیشه دوست دارم تو این بارونا راه برم و بارون بزنه رو صورتم، یا با ماشین برم بیرون و یه گوشه پارک کنم و بارون بزنه رو شیشه و برف پاک کن هم حریفش نباشه. از پشت شیشه بارون زده بیرون رو تار ببینم و بارون همینطور ترق ترق بخوره رو سقف ماشین و از صدای خود بارون و ترق ترقش رو سقف ماشین لذت ببرم. شیشه رو یه ذره باز بذارم تا بارون و سرما با هم بیان داخل و نم نمه خیسم کنه و  دستام یخ کنه و انگشتای پام منجمد بشن و بازم از رو نرم و اصرار کنم که بیرون باشم.

از بارونای بهاری خیلی خوشم میاد و بارون پاییز و زمستون رو نه اصلا. اما بارونی که تو اسفند میاد، هر چیم صدای آسمون قلمبه* آدم رو بترسونه، بازم بوی بهار توشه. اصلا یه جورایی از اسفند بهار رو حس میکنم و انگار بهار برای من ۴ ماه داره تو یه سال. یه جورایی بارونای این روزا بوی سبز میدن و هر قدرم که دست و انگشتای پام یخ کنن اما انگار بازم یه گرمایی با خودشون دارن، اما بارونای دیگه بوی یخ دارن، آدم سردش میشه.

از همین موقع ها میشه که آهنگ بوی عیدی، بوی توپ فرهاد رو میتونم با تک تک سلول هام حسش کنم و همینطور که روزای اسفند میگذره و به ۲۹ یا ۳۰ نزدیک میشن و “زمستون رو سر میکنم” و یاد بوی پولای نویی که لای قرآنه و مامانم هر سال بهمون میده می افتم، اون دلشوره عجیبه بازم میاد سراغم و تا خود سال تحویل همینطوری لم میده ته دلم. وقتی یادش می افتم تمام تنم شروع میکنه به لرزیدن. اصلا انگار خودمم خوشم میاد که هی یادش بی افتم. دوسش دارم. از اون حسای خوش آیندیه که آدم دوست داره تو دلش یه چیزی قیلی ویلی بزنه. بارون و اسفند و فرهادم با دلم دست به دست هم میدن که یاد این دلشوره ه بیافتم و خوش خوشانم بشه اینروزا.

* بچه که بودم و ایضا الانم که بظاهر بزرگ شدم، همیشه میگم آسمون قلمبه.

+ نوشته شده در ;شنبه یکم اسفند 1388ساعت;3:14 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 20 فوریه 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 7 نظر

وعده وعید

قبل از امتحانا هی به خودم وعده وعید میدادم که امتحانا تموم شد همون روز یه راست میرم چشمه و کلی کتاب می خرم، از فرداش حتما به ناخنهام میرسم و دوباره لاک میزنم (آخه تو امتحانا اصلا لاک نمیزنم که هر دو روز یه بار مجبور نشم کلی به لاکام و ناخنام برسم و وقتم رو تلف کنم)، با اینکه نزدیک عید میشه اما بیحیال حتما میرم آرایشگاه و ابروهام رو از این حالت زار و نزار در میارم و دیگه بهشون دست نمیزنم تا برای عید برم، حتما حتما برای خرید میرم تا به شب عید نخورم و مجبور نشم برم تو این اتاق پروهایی که بوی تن ۱۰۰۰ نفر توشه و همونجا خفه شم و بعدشم این مغازه دارا جنسای صد سال مونده تو انبارشونو به قیمت نفت خام دریای شمال بهم نندازن، حتما با دوستام قرار میذارم و میریم بیرون، چنتا دکتری که باید خیلی وقت پیش میرفتم و چون درس داشتم و نمیشد حتما میرم، هر روز پانیا رو میبینم و کلی بازی میکنیم باهمدیگه و هزارتا قول دیگه.

حالا کدوماشو عملی کردم؟!

کتابارو که همون روز خریدم و اینجا هم نوشتم.

به ناخنهامم رسیدم اما به علت فراخ بودن یک نقطه استراتژیک! آنچنان حوصله لاک زدن نداشتم.

همچنان آرایشگاه نرفتم و ابروهام رو از این حالت شوهر مرده ها در نیاوردم. شاید هفته دیگه برم و یه حالی بهشون بدم، شایدم بذارم همون عید. 

خریدهام رو یه سری انجام دادم. تا حالا یه کیف گوچی، یه جفت چکمه ی خیلی خوشگل تا زیر زانو، کادوهای عید پانیا و مامانم، و یه سری لباس برای خودم خریدم. اصولا برای خرید کردن از این دخترایی نیستم که کلی روز فقط window shopping کنم و کلی روز بعدشم هزار تا مرکز خرید و مغازه و خیابونو برم ببینم و آخرشم هیچی نخرم. وقتی میگم بریم فلان جا حتما از همونجا چیزی رو که می خوام میخرم. معمولا هم اولین چیزی که چشمم رو گرفت میخرم و خلاص. اما هنوز دنبال جین و کت و کفش برای دانشگاه  و کیف و کفش ست برای مهمونی نرفتم. جینام رو همیشه از پاساژ رضا میخرم. یه چند سالیه با یه مغازه ای آشنا شدیم و از همون خرید میکنیم دیگه. در ضمن یه خیاط خوبم کنار پاساژ هست که خیلی تمیز پایین شلوار رو کوتاه میکنه و دیگه مجبور نیستم شلوار به دست کل تهران رو دنبال یه خیاط خوب بگردم. اما راستش اصلا نمیدونم چرا وقتی فکر پاساژ رضا و اتاق پروهای فسقلیش رو میکنم کلا بیخیال جین میشم. هنوز کادوهای عید خواهرم و شوهرش رو نخریدم. اصلا شاید بهشون پول دادم و خودمو خلاص کردم. از وقتی پام شکست کفش خریدن منم برای خودش یه داستانی شده کلا. حتما باید کف کفش فلان جور باشه و زیرش اینطوری باشه و پاشنه کفش فلان قد باشه تا پام با زمین زیاد تماس نداشته باشه و ساقش زیاد کوتاه نباشه و نیافته رو قوزکم تا دوباره صدمه نخورم و حتما هم کفی طبی توش جا بشه. اکثرا برای دانشگاه از خیر کفش راحت میگذرم و یه اسپرت میخرم و خلاص. اما برای مهمونی حتما باید یه کفش، در ضمن اینکه همه این موارد رو داشته باشه بخرم و اینکه اسپرت هم نباشه. فک کن با دامن تو مهمونی کتونی بپوشم!!!

هنوز با هیچکدوم از دوستام قرار نداشتیم و هر روز با هم حرف میزنیم و کلی دری وری بهم میگیم و بعدش میگیم حتما این هفته میریم بیرون که هنوز “این هفته” شنبش نیومده! فقط اونروز که مامانم شعله زرد میپخت دوستم رو دیدیم و بهم قول دادیم این هفته حتما میریم.

پیش هیچ کدوم از دکترهامم نرفتم و فقط به زور مامانم هفته پیش رفتیم کلینیک برای سفارش دادن کفی مخصوص تو کفشم که خیلی وقت بود خراب شده بود. قرار بود چهارشنبه پیش برم بگیرم که ….

 اما هر روز پانیا رو دیدم و کلی بازی کردیم. هر چی رو انجام ندم این یکی رو حتما باید انجام بدم.

نمیدونم چرا اینطور تنبل شدم! انگار وقتی دانشگاه میرم و سرم شلوغتره خیلی بهتر به برنامه هایی که دارم میرسم. حالا فردا صبح -بقول مامانم به امید خدا- قراره بریم برای چنتا از خریدا. تا ببینم چی گیرم میاد و آیا خلاص میشم یا نه؟

+ نوشته شده در ;پنجشنبه بیست و نهم بهمن 1388ساعت;2:21 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 18 فوریه 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 6 نظر

اصلا چه فرقی میکنه؟!

متن SMS یکی از دوستام که البته دختره: (عکس یه قلب) happy valentine’s day

جواب من: عزیزم این sms رو باید برای کسی که دوستش داری بفرستی نه من. بعدشم تو اسفند یه همچین آئینی رو داریم ما ایرانی ها. بهتره اونو انجام بدی.

جواب دوستم: خب منم تورو دوست دارم دیگه خره!

جواب من:…. خاک تو سرت، یعنی تو لزی که منو دوست داری؟! منظورم اینه که باید برای دوست پسرت اینو میفرستادی نه  من.

جواب دوستم: خب حالا چه فرقی میکنه؟! اصلا بیخیال شو.

میدونین! دوستم راست میگه “اصلا چه فرقی میکنه؟!”. متاسفانه فقط بعضی چیزا رو شنیدیم و فقط می خواییم انجامشون بدیم که یه موقع از بقیه عقب نمونیم و بهمون بیشتر از این نگن جهان سومی! که اگر یکی sent گوشیمون رو نگاه کرد یه موقع فکر نکنه عجب آدم عقب مونده ای هستیم که ولنتاین رو فقط به یه نفر تبریک گقتیم؟ آخه عقلم چیز شریفیه! اکثریت قضیه بوجود اومدن روز ولنتاین رو میدونیم یا لااقل یه چیزایی در موردش شنیدیم. ماشالا هزار ماشالا هم که تو خونه های هممون (به حرات میتونم ادعا کنم هممون چون اینم از اون چیزاییه که نخواستیم از فاقله عقب بمونیم) یه آنتن ماهواره هست که بخواد داستان این روز رو برامون شرح بده و بگه که اصلا از کجا بوجود اومده. یا نه، دست کم برامون ایمیلش میاد تا بتونیم بخونیم و متوجه بشیم که! آخه چرا نباید یه ذره شعور خودمون رو  -البته برای بعضیا که شک دارم شعوری داشته باشن-  بکار بندازیم و یه ذره فکر کنیم در این موارد؟

خیله خب، گیرم که می خواییم تبریک بگیم و کادو بدیم و کادو بگیریم و جا نمونیم از بقیه، اما آیا بهتر نیست روزی رو که تو آئین خودمون داریم پاس بداریم و اون روز به کسی که دوستش داریم تبریک بگیم و کادو بدیم و کادو بگیریم؟ بخدا خیلی هم شیرین تره این کار. چون تنها کسایی که این کارو انجام میدن تو اون روز ما ایرانی ها خواهیم بود.

چرا فقط یاد گرفتیم که بعضی چیزا رو از خارجی ها کپی کنیم و انجام بدیم و بعضی چیزا رو اصلا بهش توجهی نکنیم و به روی مبارک هم نیاریم؟ چرا نمیاییم نگاه کنیم که اونا چطوری آئین های خودشون رو پاس میدارن و براش ارزش فائلن؟ اگر یه ذره از این “ارزش قائل بودن” رو ماها هم یاد گرفته بودیم شاید کمتر بهمون جهان سومی میگفتن.


با تشکر از قوچ عزیز، در ادامه تکمیل حرفای بالا، این لینک رو باز کنید.

+ نوشته شده در ;یکشنبه بیست و پنجم بهمن 1388ساعت;2:44 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 14 فوریه 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 10 نظر

دو انگشتی

همیشه وقتی یه راهپیمایی در پیشه، تو کوچه و علی الخصوص خونه ما از حدود ساعت ۶ صبح به بعد دیگه نمیشه خوابید. چون دقیقا خونه ما یه جاییه که تو مسیر راهپیماییه و هر گروهی که رد میشه انگار دقیقا از رو بالشت و تشک ما  -مخصوصا من-  رد میشن! هرقدرم که بالشت و پتو میکشم رو سرم و شب قبلش چندین کاسه ماست می خورم که حسابی خوابم ببره و صدایی رو نشنوم، فایده نداره.

اصولا وقتی تو خواب شب هستم، اگر به هر دلیلی از خواب بپرم دیگه امکان نداره به همون عمیقی قبلش خوابم ببره و فرداش باید یه doggy day رو سپری کنم. حالا حساب کن وقتی ۳ شب خوابیدم و از ۶ اجبارا بیدار میشم، فرداش چجوریم دیگه.

اما خدارو شکر امسال نه صدایی رو متوجه شدم و نه اصلا صدایی به اون صورت می اومد. انگار که “این مردم نازنین” راهشونو کج کردن از اونور میرفتن یا وقتی میرسیدن سر کوچه ما همه با هم یهو سکوت رو رعایت میکردن و بصورت دو انگشتی شعار میدادن. به هر حال دستشون درد نکنه!


یارو میره راهپیمایی میبینه مردم برضد آمریکا شعار میدن، جوگیر میشه میره پای بلندگو میگه “خواهرا لطف کنین فردا تشریف نیارین، می خواییم فحش ناموسی بدیم!”

+ نوشته شده در ;پنجشنبه بیست و دوم بهمن 1388ساعت;10:23 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 11 فوریه 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 9 نظر